این باب بیشتر داستانی است تا هر مقوله دیگر. برای گذران امور در دوران قحطی, یعقوب که شنید در مصر غله فراوان است, پسران خود به غیر از بنیامین را به مصر فرستاد. یوسف برادرانش را باز شناخت و بدون شناسایی خودش به ایشان یکی از برادر ها (شمعون) را نزد خود نگاه داشت و به باقی برادر ها گفت به سرزمینشان برگشته برادر دیگرشان بنیامین را نیز بیاورند  تا شمعون را باز پس بگیرند.

یوسف سپس به برادران غله داد و آنها را روانه کرد. اما وقتی برادران غله ها را در سرزمین خود باز کردند دیدند یوسف بهای غله را نیز در کیسه باقی گذاشته و بر نداشته است.

یعقوب از آنجا که پیشتر پسران خود را از دست داده بود درفرستادن بنیامین مردد بود خصوصا که ابا داشتند به سبب باقی ماندن بهای غله ها در عدل هایشان به جرم جاسوسی یا سرقت مجازات شوند. اما پس از اتمام غله, یعقوب موافقت کرد که پسرانش به همراه بنیامین برای خرید مجدد غله به مصر بازگردند.

یوسف از برادرانش استقبال کرد. به منزلش دعوتشان کرد و به دست خود برایشان لقمه گرفت.

سه مورد به نظر من می رسد.

اول این که به نظر می رسد یعقوب پیامبر درایت و علم غیب منسوب به پیامبران را نداشته است. دوم این که شمعون بیچاره را به  امان خدا رها کردند تا غله تمام شود! اگر غله تمام نمی شد یا دوره خشکسالی سپری شده بود همان جا رهایش می کردند! سوم این که یوسف مهر برادری و پدری را هنوز در دل دارد و علیرغم ستمی که بر وی روا داشتند به برادرانش محبت و یاری کرد.

مساله جالب اجتماعی این که مکروه بوده مصریان با عبرانیان بر سر یک سفره غذا بخورند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار