امروز

Posted by کت بالو on April 30th, 2007

یه جایی خونده بودم که بچه ها بی پروا برای جلب عاطفه و توجه به هر کسی نزدیک می شن.
در تعامل با هر کسی, هر باری که پس زده می شن یه دیوار دور اون خواسته اشون می کشن و اعتمادشون سلب می شه.
به نظرم این روند نه تنها در کودکی , که در بزرگسالی هم ادامه پیدا می کنه.
آدم ها به نوازش نیاز دارن. نوازش روحی, و آدم هایی که با خودشون روراست تر هستن این رو از طرفشون مستقیم تر می خوان.
گاهی وقت ها واپس می خورن و…بومممممم…
یه دیوار دیگه.

—-

خوب…تغییری که منتظرش بودم اتفاق افتاد و…اونطوری که فکر می کردم و خودم رو آماده کرده بودم نبود. شبیه این که تا شب قبل از مهمونی در پی تدارک وسایل پخت خورش بادمجون باشی, درست شب مهمونی منو تبدیل بشه به چلو خورش بامیه!
نه مشکلی با اونچه که تدارک دیدی هست, نه مشکلی با منوی غذا. تنها مشکل تغییر کل منوی غذاست!
—-

و این…تنها بودن آدم هاست که هرگز , هرگز و باز هم هرگز چاره پذیر نیست و..تغییرپذیر هم نیست.
—-

بعد از مدت ها احساس آسودگی بسیار زیاد و عمیقی دارم. یه حس آسودگی باور نکردنی.

بالاخره…تصمیم گرفتم. و..مهم ترین قسمت جریان همین بود.
امیدوارم تصمیمی که گرفتم اجرا بشه. راست راستی امیدوارم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه جیمز دیگه!

Posted by کت بالو on April 27th, 2007

خوب…اقاهه سیزده ساله شروع به کار کرده. یازده سالش توی رویال بانک کانادا. و حالا بعد از یازده سال شده “وایس پرزیدنت”.
دو تا “میجر” داره. یکی توی بیزنس و یکی توی اقتصاد. با احتساب سر انگشتی من باید حدود سی و شش هفت سالش می بود. قیافه اش اما لااقل پنج سالی کمتر نشون می داد. خودش هم این رو گفت.
به دلیل این که پدرش فکر می کرده بهترین جا برای بزرگ کردن بچه ها توی مزرعه است, در مزرعه ای حول و حوش ونکوور بزرگ شده. دانشگاه سیمون فریزر رفته. بخش اعظم تحصیلات قبل از دانشگاهش رو مدیون مادرشه. دو تا برادر داره. در مدت دانشگاه دو سه جا کار آموزی رفته. نمره هاش همه انواع و اقسام “آ” بوده. توی تورنتو از رویال بانک پیشنهاد کار گرفته. عاشق کار در نیویورک بوده. از کارش در تورنتو دو هفته مرخصی گرفته. رفته نیویورک. چهارتا کار بهش پیشنهاد شده. بهترین اش رو گرفته. دو ماه کار کرده. و دیده که رویال بانک خیلی بهتر بوده. دوباره تلفن زده به رویال بانک. گفته پشیمونم و می خوام برگردم. خانومه بهش گفته دو ماهه که منتظر همین تلفن ات هستم. برگشته همون جای قبلی. هر کاری رو که همه از زیر بار انجامش شونه خالی می کردن رو گرفته و به نحو احسن انجام داده. بهش پیشنهاد مدیریت تیم رو داده ان. نمی خواسته قبول کنه. بهش گفته ان تو همین حالا هم داری این کار رو می کنی. فقط عنوانش رو نداری. یه تیم هشت نفره, بعد ارتقاش داده ان به مدیریت یه تیم سی و پنج نفره و حالا…حدود سیصد نفر . تصمیم گیری در مورد رقم های گنده ای می کنه که من دقیقا نمی دونم هر کدوم چند تا صفر جلوش می خوره!
می گه در مورد اخراج آدم ها احساس نکنین که دارین کار بدی می کنین. اونها آدم های خوبی هستن با مهارت های قابل تحسین. فقط در جای درستشون نیستن! اخراجشون که کنین بر می گردن و ازتون تشکر هم می کنن!!! (ولله چه عرض کنم. وقتی آدم به نفع سرمایه داری واسه جای درست ملت تصمیم می گیره اینطوری هم باید به نحو قابل تحسینی قدرت توجیه داشته باشه دیگه.)
می گه در دو حالت به شغلی که بهتون پیشنهاد می شه حتما “نه” بگین. یکی این که شما براش ساخته نشده باشین. دوم این که هنوز براتون زود باشه. می گه خودش در خیلی موارد به مشاغل پیشنهادی “نه” گفته. (در این مورد بنده ید طولایی دارم. این آقاهه رو نمی دونم, ولی در مورد خودم, واسه شغله درخواست داده ام. بعد که بهم پیشنهاد شده گفتم نه! بعد از خودم پرسیده ام خوب دختر جون. تو که میخواستی بگی نه, از اول واسه چی درخواست دادی؟! ملت که مسخره ی تونیستن.)
می گه هر کسی توی یه کاری خوبه. توی یه کاری خیر. روی نقاط قوت تون تمرکز کنین. می گه خودش که برادر بزرگه هست, هرگز نتونسته موسیقی کار کنه یا ورزش کنه. هرگز رولر بلید رو درست یاد نگرفته. برادر وسطی استعداد موسیقی اش عالیه و در درام بسیار موفقه. در حالی که اون هم هرگز نتونسته بسکتبال بازی کنه یا بدتر از اون یه لحظه هم رولر بلید به پاهاش ببنده! برادر کوچکه در ورزش عالیه. بسکتبالش در حد حرفه ایه و همون لحظه ای که رولر بلید رو به پاهاش بسته مثل این بوده که با رولر بلید از شکم مادر سر خورده بوده بیرون. منتها برادر کوچکه هرگز هرگز هرگز نتونسته در دانشگاه و در علم اندوزی موفق باشه. فعلا در جایی در آمریکا در یه موسسه ی عالی بسکتبال از موفق ترین هاست. (گمونم آقاهه یا برادر کوچکه رو خیلی دوست داشت. یا کمکی بهش حسادت می کرد.)
خلاصه…آخر سر ربطش داد به موضوع بحث که بود نقش ایمان در مدیریت!!!!!!!! گفت که از اول در یه خانواده ی پنطیکاست به دنیا اومده. ولی الان مسیحیت رو به غیر از کلیسای یکشنبه, خودش مطالعه و تحقیق می کنه. در فعالیت های داوطلبانه ی کلیسا شرکت فعال داره و عاشق بچه ها و آشپزیه. بنابراین داوطلبانه برای بچه ها آشپزی می کنه!!
و…گمونم پولش از پارو بالا می رفت. ساعتش و کت و شلوار و کراوات و کفشش نظیر نداشت!
و…نهایتا گفت در کل زندگی اش باهوش تر از مادرش ندیده.

بسیار محظوظ و انگیزه مند شدیم از این سمینار در مورد مدیریت, در دومین روز مرخصی مون. بسیار انرژی گرفتیم و…بسیار یاد گرفتیم در مورد فوت و فن ها و بهتر از اون…
بسیار مهمه که چطور خودت رو ارائه بدی که سبب حیرت و عجب و تحسین حضار بشی, و بسیار مهمه که باهوش و خردمند باشی و…دلایلی قشنگ برای توجیه کارهات داشته باشی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لینک..لینک..لینک..لینک

Posted by کت بالو on April 26th, 2007

هممم…برید به جهنم…به گروه خونی خاتمی نمیخوره همچین حرفی بزنه. آراسته تر از این حرفهاست.
—-

عاشق کارتون های دیلبرت ام: ایناهاش.

و این یکی

دهه…اون از ریچارد گیر, این هم از هیو گرانت. جفتشون هنرپیشه ی مورد علاقه ی من. جفتشون تو دردسر!


عاشق این آهنگم
. به تمام معنا حالم رو عوض می کنه.

نخیر…قصه ی عاشقی های کتبالو خانوم سر دراز داره. عاشق این یکی هم هستم بدبختی!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ریچارد گیرخان و شلبا شتی خانم

Posted by کت بالو on April 26th, 2007

ریچارد گیر خان توی یه گردهمایی به نفع بیماران ایدزی شیلبا شتی خانوم هندی رو ماچ کرده. اون هم چه ماچ های جانانه ای با چه ژست آرتیستی نابی.بفرمایید. این هم عکس و تفصیلات.
حالا شیلبا شتی خانوم راضی, ریچارد گیر خان هم راضی, شیلبا شتی خانوم هیچ شکایتی نداره. از من اگه بپرسن کلی هم خوش خوشانش شده. ملت هند و محلی ها گیر دادن که وسط اون همه ملت عجب کار زشتی کرده ریچارد خان و باید دستگیر بشه. جمعی از آقایون هند هم, که باز اگه از من می پرسین ناراحتی شون خانوم شیلبا شتی نیست, بلکه اینه که اونها چرا جای ریچارد خان دستشون به شیلبا شتی خانوم نمی رسه, گیر دادن که عجب آبروریزی ای شده.
خلاصه….ماچ ریچارد خان, که شیلبا خانوم می گه بازسازی یه صحنه از فیلم “shall we dance” بوده, جنجالی به پا کرده که بیا و ببین.
ولله به عقیده ی بنده حالا که آقای ریچارد گیر این همه کمک های چپ و راست به موسسات خیریه ی هندی می کنه, خوب بابا این ماچ جانانه رو که تازه جهت جلب کمک های نیکوکارانه ی ملت و نه جهت هیچ چیز دیگه ای انجام داده, زیر سبیلی رد کنن بره دیگه. قصد بدی نداشته. حالا گیریم دل ملا عام رو زیادی سوزونده! بی خیال.

این پایینی یه شرح شخصیه. طولانیه. جاش بیشتر توی دفتر خاطرات شخصی بود تا اینجا. منتها, خوب من همه ی روزانه ها رو یه جا رو اینترنت جمع می کنم.

ولله این مدته که هیچ, از چهارده پونزده سالگی به یه حقیقت تلخ در مورد خودم پی بردم. دور از جون یه حیوون بسیار محترم اعتیاد کشنده و غم انگیزی به کار کردن دارم. بسیاری از اوقات به خرفتی تعبیر می شه. خصوصا وقتی بی جیره و مواجبه.
در سن دبستان بیشتر وقتم رو به بازیگوشی می گذروندم. معدل کلاس پنجم ابتدایی ام به هفده و شصت و چهار صدم سقوط کرد.
از دوره ی راهنمایی آغاز به درس خوندن کردم. دلیلش؟ رقابت! تا آخر دوره ی دبیرستان همیشه بین سه نفر اول کلاس بودم. بساط اشک و آه بسیار شدید و جدی و جگر سوراخ کن به راه بود اگه نمره به جای بیست می شد نوزده و نیم. گاهی اوقات صبح ها یه جعبه دستمال کاغذی حروم اشک و آه من می شد اگه امتحان داشتم و درس رو از سه دو ر کمتر خونده بودم.
درس تعلیمات دینی سال چهارم رو حفظ نمی شدم. برای حفظ کردنش پاراگراف رو یه بار از اول به آخر و یه بار کلمه به کلمه از آخر به اول برای خودم تکرار می کردم.
دوره ی دانشگاه سرم به -مودبانه بگیم حالا- شوهر پیدا کردن گرم بود. دو ترم مشروط شدم. درس اصلا نخوندم. به جای چهار سال پنج ساله تموم کردم. شکر خدا شوهر پیدا کردم. گل آقا رو از همون سال های درس نخوندن و سر به هوایی و بازیگوشی دارمش.
از سال سوم دانشگاه شروع کردم به تدریس خصوصی. برای هر ساعت تدریس خصوصی دو ساعتی خودم درس میخوندم. برای شاگرده سوالات رو طبقه بندی می کردم. از آسون به مشکل. کتابهای کمک درسی مختلف. جزوه طراحی می کردم. خر کاری جهت کار از همون روزها شروع شد. بعدش با دوستم یه شرکت خصوصی می رفتیم. جفتی تا هفت شب می موندیم کارهای شرکت رو می کردیم -در حالی که روسا ساعت پنج می رفتن خونه و به ما هم اضافه کاری نمی دادن- و از هفت شب هم تا یازده و نیم شب توی آزمایشگاه دانشگاه روی پروژه مون کار می کردیم. از دوازده شب تا دو صبح هم خونه ی یکیمون گزارش پروژه رو می نوشتیم. هشت صبح روز بعد هم سر کار بودیم دوباره. این برنامه سه چهار ماهی ادامه داشت.
بعد از شش ماه از اون شرکت اومدم بیرون. رفتم تدریس خصوصی و یه شرکت خصوصی دیگه. توی اون شرکته بیشتر از دو ماه نموندم. توی یه زیرزمین بود و پول آنچنانی نمی داد. بعد رفتم یه جا توی توپخونه. تعمیرات موبایل می کرد و آنچنان به هم ریخته بود که خدا می دونه. شروع کردم نظم و ترتیب دادن کارهاشون. لاشه ی موبایل ها رو جمع و جور می کردم و تکه های هر موبایلی رو می ریختم توی یه زیپ کیپ و آویزون می کردم و اولویت بندی که کارها قاطی نشن. اونجا هم بیشتر از سه ماه نموندم. زیادی بی در و پیکر و قرو قاطی بود. منتها اون نظم نوینی که به وجود آوردم تا مدت ها روال کارشد. اونجا هم تا ساعت هفت و هشت هر شب کار می کردم!!!
بعد رفتم شرکت مخابرات. اونجا شروع کردم گزارش ترافیک رو از مراکز سوییچ مختلف جمع کردن. روند هفتگی به وجود آوردم. جدول هفتگی درست کردم. سایت های ایراد دار رو اولویت بندی می کردم که کارشناس مسوول بره روشون کار کنه!
کارشناس مسوول ماتحت بسیار گشادی داشت. سایت ها خود به خود خوب می شدن!!!!!!
برای تحلیل ترافیک از روی پارامترهای مختلف و برای اطمینان از این که شکایت مشترکین روی نقشه ی سایت ها شناسایی شده و برای پلان کردن فرکانس, زورکی مجوز می گرفتم که روزهای پنج شنبه هم برم توی مخابرات و بتونم کار کنم!!
در تمام این اثنا دنبال کارهای مهاجرتی و زبان انگلیسی و فرانسه خوندن هم بودم. باز هم بدون اضافه کاری. ایضا “پلان بی” رو هم دنبال می کردم که درس خوندن جهت فوق لیسانس بود, در صورتی که نتونم برم ممالک خارجه. گل آقا رو هم به زور مجبور به انجام تمام این کارها می کردم. طفلی به زور من وقت سر خاروندن هم نداشت. هر کلاسی اسم خودم رو نوشته بودم اسم گل آقا رو هم به ضرب و زور می نوشتم. بامزگیش, جفتی تصادفا فوق لیسانس قبول نشدیم! خیلی کشکی. زیادی کشکی. بیشتر از صد در صد مطمئنم سافت ور ای که پاسخنامه ها رو تصحیح می کرد ایراد داشت.
بعدش اومدیم کانادا. سه هفته توی یه مغازه کالباس و پنیر می فروختم. توی اون سه هفته, آخر هفته ها “فلایر” ها رو نگاه می کردم و اسم کالباس ها رو از توش حفظ می کردم که یادشون بگیرم. تازه به فکر افتاده بودم بعد از یاد گرفتن اسم کالباس ها یاد بگیرم که از چی درست شده ان. بعد از سه هفته توی این شرکته شروع کردم به کار. پنج سالش تموم شده حالا. اولش که اصلا نمی فهمیدم چی به چیه. به کل از مرحله پرت پرت بودم. یکی دو سالی طول کشید تا بفهمم دنیا دست کیه. در تمام اون مدت برای این که بتونم خودم رو برسونم و به دلیل جنگ اعصاب با خودم تا شش و هفت سر کار می موندم. سال سوم زد به سرم که اصلا به کل حرفه ام رو عوض کنم. بنابراین نسبتا سبکتر کار می کردم. یک سال و نیمی حدودا مدتی از وقتم رو به جای کار به فعالیت های هنری و کارهای جنبی گذروندم. البته اینها هم از هشت صبح تا نه و ده شب وقتم رو می گرفتن. در تمام این مدت نه از کار و نه از فعالیت های جنبی هیچ پولی بیشتر از همون حقوق سالانه ام دستم نمی اومد. بعد از اون یه سال و نیم که ویرم نشست و دیدم اینها واسه فاطی تنبون نمی شه چسبیدم به کار دوباره. این مرتبه سر کار می رفتم. یه روز آخر هفته رو درس گرفتم که امتحان یه گواهینامه رو بدم. سرم رو کردم توی کارم که عقب موندگی های یه سال و نیمه رو جبران کنم و بنابراین نه تا شش سر کار بودم. دو ساعتی هم شب ها درس می خوندم. آخر هفته هم که کلاس بودم.
امتحانه رو شکر خدا آخر سال پیش دادم و تموم شد. منتها طبق معمول درسی رو که ملت دو هفته ای و با دو روز کارگاه رفتن سر و تهش رو هم میارن, من پنج ماه مطالعه ی عمیق کردم. تمام سوالاتش رو از بر کردم. کلی منابع اضافه براش پیدا کردم. و به مدت چهار ماه شنبه ها رو رفتم سر کلاسش.
حالا هم هفته ای پنج روز , روزی حدود ده ساعت وقتم سر کار میگذره. تازه این جدا از درس هایی هست که برای کارم می گیرم و می خونم. و این روند فعلا چهار پنج ماهی هست که به همین شکل ادامه داره.
برای تیممون جلسه ی هفتگی ترتیب داده ام. روند پیشرفت پروژه های تیم رو بررسی و به صورت هفتگی تعقیب و به روز میکنم. برای بررسی کارآیی تیم و وسایل تست در حال طرح یه فهرست ساعتی هستم. به کارهای اداری کارآموز ها و ارتباط با موسسات مختلف جهت پیگیری رسیدگی می کنم. به کار همه ی ملت سرکشی و فضولی خودشیرین کنانه می کنم. که کلهم اجمعین کارها کاملا اضافه بر پروژه های تخصصی خودم هستن! و …نهایتا هیچ پول اضافه بر سازمانی نمی گیرم.
….
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یک چیزی یک جای کار ایراد داره. به نظر میاد اصولا برای هر چیزی بیشتر از دیگران تلاش می کنم, یا بیشتر از دیگران وقت میگذارم, یا بیماری و سندرم خاصی هست که شاید کسی شناخته باشدش و من ازش بی خبر مونده باشم!
یکی از دوستام می گه خرف هستم. یکی دیگه می گه وسواس دارم. گل آقا می گه این یعنی تعریف کتبالو. رئیسم می گه همه ی کارهای دنیا رو که نمی تونی تو تنهایی بکنی. همکارام …نمی دونم. شاید می گن خله. شاید می گن خنگه. شاید حرص می خورن.
اینها همه مهم نیست. مهم خودم هستم.چیزی که خودم فکر می کنم. چیزی که به خودم رضایت میده. مشکل اینه که وقتی کار باید انجام بشه خل می شم اگه شب بشه و انجام نشده باشه و بخوام برم خونه. خل می شم اگه کاری که برام اهمیت داره منتظر جواب یه نفر دیگه باشه و جواب رو برام نفرستاده باشه. خل می شم اگه یه هدفی یه جا برای خودم گذاشته باشم و عین مرغ پرکنده برای رسیدن بهش بال بال نزنم و از شدت حسادت می ترکم اگه یه کسی یه کاری بکنه یا بلد باشه که من بلدش نباشم. اگه یه کسی یه چیزی می گه من حتما باید اونقدر بلد باشم که یه اظهار نظری بکنم, اگه اون چیز و اون محیط برام مهم باشن. از زور حسادت هم می ترکم اگه دو تا همکارم همدیگه رو بشناسن و من یکی شون رو نشناسم. اگه موضوع یا آدم ها یا محیط برام مهم نباشن که به هیچ کجام نیست. محل هم نمیگذارم.
خلاصه بسیار حسودم و بسیار بی خیال. بسیار افراط و تفریطی هستم. بسیار پر تلاش. بسیار حرص در آر. بسیار ترسو. بسیار لوس. بسیار بی اعتماد به نفس. منتها…دارم بسیار از خودم و این لجبازی بی نهایت, لذت می برم.
و…بسیار خسته. خسته ی خسته ی خسته هستم. و..دارم فکر می کنم, چرا؟ چرا اینطور با بقیه متفاوت کار می کنم؟ اگه…اگه اصلا متفاوت با بقیه کار می کنم.
خصوصا که…کمکی می ترسم. بسیار منتظر هستم و…فعلا در دو روز مرخصی به سر می برم.
….
باشه یادگار این روزها.
هیچ دوره ای از زندگی آدم دوباره تکرار نمی شه. علاقه ی وسواس گونه ای به ثبت تمام احساس ها و لحظه ها دارم. هیچ دوره ای از زندگی, دوباره تکرار نمی شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار

مشاغل

Posted by کت بالو on April 24th, 2007

ای وای…خدا مرگم بده.
خانومی که ابروهام رو بر می داره از دانشگاه پنجاب پاکستان فوق لیسانس روانشناسی داره و تا وقتی پاکستان بوده توی بیمارستان و مرکز مشاوره ی اونجا کار می کرده! چهار ساله اومده کانادا. سه سال اول خودش تنها بوده. سال چهارم شوهرش هم اومده. خانومه اومده بوده که مامانش رو -که مدتها کانادا بوده- ببینه. تصمیم گرفته که بمونه.
حالا چیزی که خونده به کاری که می کنه چه ربطی داره, خدا عالمه.
گمون من اینه که غیر قانونی مونده بوده و بنابراین باید یه کار که پول نقد بهش بده پیدا می کرده.
به هر حال خدا عمر با عزت و برکتش بده. کار ابروش از بهترین کار ابروهاییه که در زندگی ام دیدم.
می دیدم اینقدر متفاوت با دیگران خوش اخلاق و خانوم و مهربونه. نگو اصلا درسش رو خونده!

گاهی وقت ها خود کاره نیست که به آدم رضایت و شادمانی می ده. موفقیت در انجام کاره است که آدم رو شاد و خرسند می کنه.
حالا اگه آدم تفاوت این دو تا رو بفهمه و این رو هم بفهمه که چه کاری خوشحالش می کنه و بتونه که در زندگی اش به اون کار بپردازه کل زندگی اش می شه به شیرینی و دلپذیری کیک شکلاتی.
آدم هایی که باهوش هستن دست به هر کاری که بزنن از عهده اش بر میان. بنابراین موفقیت رو به هر حال دارن. می مونه این که بدونن کدوم کار هست که خودکار هم بهشون لذت وافر می ده و…راهی پیدا کنن که بهش بپردازن. این که راهی پیدا کنن که به اون کاره بپردازن هوش زیاد می خواد و…یه کمکی جرات و جسارت ریسک پذیری, که کله شقی هم قاطی اش داشته باشه.
و…نهایت ماجرا و…سخت ترین قسمت ماجرا: ممکنه باهوش باشی و در هر کاری موفق بشی. ممکنه باهوش تر هم باشی و بفهمی از چه کاری لذت وافر می بری, راه پرداختن بهش رو هم پیدا کنی, ممکنه جرات ریسک هم داشته باشی. منتها…آخر سر ببینی که توی اون راهه, به نهایت نهایتش هم که برسی, پول و پله دستت رو نمی گیره و…متاسفانه عاشق پول باشی! و…اکتفا کنی به این که فقط و فقط از موفق شدن در کار لذت ببری و نه خود اون کاره!
و…بدونی که سالهای سال به این روش روزگار خواهی گذراند و…اسم این مسیر می شه “زندگی ات” وقتی به آخر جاده برسی.
موفق بودی و خوشبختی ات در موفقیت هات بوده و اونچه که به دست آورده ای, نه در راهی که انتخاب کرده ای.
و این می شه تعریف این که از درونت لذت ببری یا از بیرونت.
به نظرم بنده از بیرونم لذت می برم. جرات رها کردن تن تا نخواهم پیرهن رو ندارم.
هی…هی…هی…شیطونه می گه بزنم زیر قید همه چی و از فردا کل عمرم رو بگذارم روی زبان های خارجه و ادبیات و تئاتر و تحقیقات ادبی و بی ادبی و هنری! اون جنس خرابی که اسم خودش رو گذاشته کتبالو می گه شیطونه تو روح صد جد و آبادش خندیده که همچین حرفی می زنه!
گمانم رویارویی منطق است و احساس یا…قدرت ریسک پذیری!
خلاصه…
همه که غرق شدن, ما هم روش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on April 20th, 2007

مرد آنجا بود. مرد می دانست. زن به او گفته بود و مرد دانسته بود.
زن را در آغوش گرفته بود و…با همان پوست تیره ی تیره, و با همان دست و پای استخوانی به نوای چنگ با زن آرام می رقصید.
زن لبهای مرد را روی پوست گردنش احساس کرد. آنچنان که برای بار اول حس کرده بود. این بار دلپذیرتر…بوسه بعد از دانستن مرد آمده بود.
زن, عطر مرد را به مشام فرو می برد. در آغوش مرد فرو می رفت. دستهایش عطر تن مرد را می گرفت.
صدا که در اطاق طنین انداخت, زن چشمهایش را گشود. دستهایش را بویید. بو, فقط بوی شب بود. اشک های زن جاری بود, تخت خیس. و مرد…هنوز نمی دانست.

این مقاله ی پایین ممکنه برای خیلی ها ناخوشایند باشه. رادیو هم قبل از شروع برنامه و حین پخش برنامه دو سه باری اعلام کرد.”discretion is advised” خلاصه.

باحال…شهر دوستم اینها یه شهر نفتی کاناداست. شمال ایالت البرتا. درست مرز شمال شصت. پات بره روی خط و لیز بخوری بالای خط, صاف می افتی توی قطب شمال.
اونجا ماسه رو می چلونن و ازش نفت می کشن بیرون.
استخراج نفتش هم فقط وقتی صرف می کنه که قیمت نفت وارداتی از یه حدی بالاتر بره. وگرنه نفتی که خریداری کنن به صرفه تر در میاد.
حالا با این تفاصیل, این شهره یه شهر تک محصولیه. هر وقت قیمت جهانی نفت بره بالا استخراج نفتش شکوفا می شه و….بوممممممم…شهر از شدت هجوم کارگر می ترکه. اغلبشون هم خونه و زندگی رو ول می کنن و بی زن و بچه (یا حالا گیریم بی خانواده, اگه بخوایم تبعیض جنسی نکنیم)پامی شن میان اون شهره.
اولین بار که این رو به من گفتن اولین سوالی که به نظرم رسید این بود که با این حساب فحشا باید حسابی توی شهر رواج داشته باشه. خصوصا با توجه به این که توی کل شهر یه دونه استریپ کلاب بیشتر نبود و به هر حال یه دونه استریپ کلاب با بلو جاب و هند جاب جواب اون جمعیت کاذب کارگری رو نمی ده.
این هفته داشتم برنامه ی رادیو گوش می کردم. بحثش در مورد فحشا در فورت مک موری بود! بینگو…
با یه خانم رییس صحبت می کرد. خانومه می گفت دختر ها میان اینجا و بعضا تا هفته ای پونزده هزار دلار (یعنی حدودای ده برابر در آمد یه مهندس ساده فرضا!) در آمد دارن.
کار مثل ادمونتون و کلگری و شهرهای بزرگ نیست که احتیاج به گواهینامه برای “اسکورت” بودن باشه و بنابراین قیمت رو هر طور که بخوان میگذارن.
کسانی هم که اونجا هستن با فاحشه گری حرفه ای آشنانیستن و بنابراین توقع خیلی زیادی ندارن و می شه راحت تر راضی نگهشون داشت.
از دخترهای جوونی که برای در آمدن خرج تحصیلشون به طور فصلی می رن اونجا گذشته, فاحشه های حرفه ای ادمونتون و کالگاری هم سرازیر شدن اونجا.
با یه خانم بیست و نه ساله که برای یه هفته رفته بود اونجا صحبت می کرد.
خانومه سه تا بچه رو گذاشته بود پیش مادرش توی ادمونتون و رفته بود فورت مک موری که پول در بیاره و برگرده. از نوزده سالگی توسط خانواده اش سر داده شده بود به حرفه ی فاحشه گری. پدرش برای اولین بار رفته بود زندان و خودش می خواست از سال بعدش بره دنبال “social worker” شدن.
اونطور که متوجه شدم برای یه بار سانفرانسیسکو با راننده کامیون دویست و نود دلار گرفته بود. برای یه ساعت حرف زدن با یه آقای محترم توی بار صد دلار و خلاصه با احتساب این که خیلی سخت نگرفته بود و با چهار پنج نفری رفته بود هفتصد و پنجاه دلار در آورده بود که البته از حد انتظارش کمتر بود و بعد می خواست بره که پول قبض های مختلف و خریدهای جاری خونه رو بده.
می گفت راننده های کامیون خوب پول می دن به دلیل این که دو سه هفته ای توی جاده بوده ان و بنابراین برای خوابیدن با ادم پول خوبی می دن.
می گفت بعضی زن ها این کار رو دوست دارن و برای لذت بردن انجامش می دن. می گفت برای من ولی مثل شغل می مونه. کاره برای پول در آوردن. گاهی بعد از نیم ساعت که بی وقفه سرویس می دم و هنوز کار مشتری به آخر نرسیده خیلی سخته. مجبورم هی بپرسم داری لذت می بری؟ و مجبورم خودم رو خوشحال نشون بدم در حالی که اشکم داره در میاد.
…..
توی اداره با یکی از خانوم های همکارم صحبت می کردم.
می گفت سخت ترین قسمت کار اینه که تعداد خانوم ها توی حرفه ی ما سی درصده و اقایون هفتاد در صد. خانوم ها جای اشتباه کمتری دارن. و در برقراری ارتباط مشکل دارن.
می گفت توی کلاسی که خاص خانوم ها در محیط کارهای حرفه ای بوده, بهشون گفته ان که روش ارتباط برقرار کردن آقایون کاملا متفاوته. نه که خانوم ها بخوان با این حقیقت بجنگند ولی باید یاد بگیرن چطوری از این تفاوت استفاده کنن. از جمله این که آقایون شنونده های بسیار بدی هستن! و این که چطور می شه به نفع خود خانوم ها باهاشون ارتباط برقرار کرد.
یکی دیگه از دوستهام هم کلاس رفته بود برای این که بدونه چطور می تونه با مردها ارتباط برقرار کنه و چطور می تونه ارتباط زناشویی (نه جنسی فقط ها. کلا) موفق تری با شوهرش داشته باشه.
اولین چیزی که بهشون گفته بودن این بود که قصد زن از ازدواج با قصد مرد از ازدواج متفاوته. زن می خواد ارتباط برقرار کنه. مرد می خواد ارزون ترین دسترسی رو به خدمات جنسی داشته باشه!!!!
یاد اون جوکه افتادم که دختر یه فاحشه رفت پیش مامانش و پرسید “مامان, عشق چیه؟”. مامانش هم گفت: “دخترم, حرف عشق رو هم نزن. عشق دروغیه که مردها ساختن واسه این که پول ما زن ها رو ندن!”.
یاد دوستی که جوکه رو گفت به خیر.
….
از تمام این چیزها فقط و فقط یه نتیجه می گیرم.
یه جای کار می لنگه. به شدت هم می لنگه. خداوند گار عالم شوخی اش گرفته بوده یا…بنده هاش یه جایی رو کج فهمیده ان.
و….
این که زن ها هر جای دنیا, هر سنی, هر نسلی, هر حرفه ای در یه سری احساس ها بیش از حد تصور مشترک هستن. و…خیلی از تئوری ها به شدت لنگ می زنن!
….
نهایت کار…
چخه..مردها اینقدر ها هم مهم نیستن که واسه شناختنشون کلاس بگذارن. مهم تر از همه اینه, چکار کنیم که زن ها, صرفنظر از مردهای زندگیشون و دور و برشون, هر لحظه از لحظه ی پیش خوشحال و خندان تر باشن؟
جواب بنده: بهترین راه های پول در آوردن رو یادشون بدیم. قدرت اقتصادی و بنابراین قدرت قانون گزاری رو به دست میارن. پست های کلیدی دنیا رو می گیرن دستشون و…اون وقت مسائل و معضلات کل سه تا مثال بالا (همکارم و دوستم و خانوم فاحشه) یه کمکی چپرو می شه!
اگه نه که…کل کلاس ها و مصاحبه ها و گفتگوهای بالا کشکه.
دنیا سراپا پول است و قدرت و مقام و غیر از این هیچ.

یه کارهایی دارم می کنم که نمی دونم درسته یا نه. هی هی باید تصمیم بگیرم. هی هی عینهو اون سگه شبت می دوم دنبال دم خودم.
اونقدر هی هی به همه چی فکر می کنم و هی هی سبک سنگین می کنم و هی هی کار و بار می کنم, صبح ها از شدت خستگی عین خرچنگ می چسبم به تختخواب و به عذاب از تخت میام بیرون.
کلا باید همیشه توی زندگی ام یه درگیری و تحولی باشه! وگرنه حوصله ام سر میره.
این بار بدبختی اینه که از خود کاره همچین لذتی نمی برم. از موفقیت هایی که به دست میارم لذت می برم و…از اینکه به خودم اثبات می کنم که می تونم.
د منتها بدبختی اینه. آخر مسیر که بیست سال سی سال دیگه واستم و پشت سرم رو نگاه کنم می بینم از خود کل زندگی لذت چندانی نبرده بودم. فقط از این که هر کاری رو که خواستم تا همون جایی که خواستم, رسوندم کیف کرده ام.
به هر حال تقریبا مطمئنم, چهل سال دیگه فکر می کنم کاشکی یه شکل دیگه زندگی کرده بودم.
بدبختی هر آدمی یه زندگی داره و قطعا فقط می تونه اون یه دونه زندگی رو یه مدل زندگی اش کنه! هیچ وقت هم نمی فهمه مدل های دیگه ی زندگی دقیقا چطوری ان! بنابراین احتمالش خیلی زیاده که آخر زندگی فکر کنه کاشکی زندگیه رو یه مدل دیگه زندگی کرده بود!
به هر حال..نزدیک های آخر زندگی که شد خبرتون می کنم.

مامان بنده و خانم پسرخاله اش هر دو تا دختر داشتن. دختر مامان بنده از دختر پسرخاله ی مامانم دو سال بزرگتر بود (الان دیگه دو سال کوچکتره!)
مامانم داشت طبق معمول همیشه دخترش رو ناز و نوازش و لوس می کرد, خانم پسر خاله ی مامانم گفت “من دخترم رو ناز و نوازش و لوس نمی کنم که وقتی شوهرش این کارها رو کرد بهش بچسبه”.
مامانم هم گفت: اگه یادش ندی چطوری خودش رو لوس کنه و نوازش بشه هیچ وقت نمی تونه از شوهرش این ها رو بگیره.
پریشب که سه ساعتی بعد از گل آقا رسیدم خونه و دیدم تل بزرگ ظرف های ظرفشویی ناپدید شده ان و گل آقامون هم شام رو گرم کردن و با نوشابه و شراب و سالاد آوردن جلوی تلویزیون که با هم نوش جان کنیم, یاد حرف مامانم افتادم.
بچه ندارم. به احتمال زیاد هم هیچ وقت نخواهم داشت. اما فکر می کنم اگه دختر داشتم اونقدر لوسش می کردم که از خودم هم لوس تر بشه.
بگذریم که گل آقا می گه به احتمال زیاد از همون اولی که بچه به دنیا می اومد براش برنامه های مختلف آموزشی و پرورشی می گذاشتی, تحت کنترل شدید…تا زمانی که طفلک بتونه یه جوری اعلام استقلال کنه و من از تحت سلطه ی قدر قدرت تو نجاتش بدم.
به هر حال… پروردگار را هزار مرتبه شکر, بنده از لوسی هیچ ضرری نکرده ام. از نوازش های شوهرم هم بغایت لذت می برم.
مدت هاست دختر پسرخاله ی مامانم رو ندیده ام. دخترک فوق العاده خانوم و گل بود و دو تا برادر های کوچکترش رو تقریبا اون بزرگ کرد تا مامانش.
یه کیف پول کوچولوی صورتی رو سال ها پیش به من کادو داد. نمی دونم کیفه رو هنوز دارم یا نه, ولی خاطره اش به خوبی یادم مونده. کیفه خوشگل ترین کیف پولی بود که در زندگیم داشتم.

کارن

Posted by کت بالو on April 18th, 2007

نسبت به قبل بسیار آروم تر شده ام. به نظرم یکی از دلایلش این باشه که دیگه با کارن کار نمی کنم.
امروز با آلیس و اندرو نهار می خوردیم. آلیس می گفت کارن همیشه معده درد داشت. می گفت به نظرش رژیم غذایی کارن خوب نبود.
بهش گفتم به نظرم کارن همیشه به شدت عصبی و نگران بود. بنابراین تعجب نمی کنم اگه معده درد شدید داشته باشه.
آندرو و آلیس از خنده زیر میز بودن و…گفتن همیشه به این موضوع فکر می کردن که در مورد کارن چیه که همیشه آدم رو عصبی می کنه. دقیقا…با این که دخترک خوب و بسیار باهوشه اما همیشه به شدت عصبیه و اگه به مدت نصف روز با کسی باشه بهش تنش خیلی خیلی زیادی می ده و عصبی اش می کنه.
به خود کارن گفتم. بامزه اینه که می گه تو خیلی ریلکس هستی (خودم هرگز فکر نمی کردم خیلی ریلکس باشم) و…وقتی با تو کار می کردم همیشه ریلکس تر می شدم! (عصبی تر از کارن توی کار کردن ندیده ام! تازه وقتی بوده که ریلکس تر از همیشه بوده!!!)
بهش می گم همیشه وقتی جواب سلام نمی دی می دونم که یه پروژه حسابی فکرت رو درگیر کرده یا واسه ی یه میتینگ دیر کرده ای!
می گه وقتی نمی تونم چیزی رو تحت کنترل داشته باشم عصبی می شم! می گه در این حالت باید شخص یه سرگرمی داشته باشه که تحت کنترل در بیاد و در نتیجه اعصابش رو آروم کنه!
داره با دوست پسرش می ره آموزش قایقرانی….اگه بره.
این دخترک رو دوست دارم. در عین حال که نمی خوام حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم. فقط به این دلیل که دختر خوبیه اما به شدت عصبی ات می کنه.

حداقل راجع به دو تا موضوع (غیر شخصی) می خواستم بنویسم. به شدت سرم شلوغه. این باشه اینجا یاد آوری. توی پست های بعدی اون دو تا موضوع رو بنویسم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on April 13th, 2007

از خودم راضی هستم چه جور! قلق خودم دستم اومده.

با معلم به راحتی همه چی رو یاد می گیرم بدون این که نیاز زیادی به تمرین داشته باشم. بدون معلم امکان نداره. هر معلمی هم نه. روش تدریس اش باید کلاسیک باشه. با جزییات کامل. کله پتره ای درس بده مثل همون معلم نداشتن می مونه.
گلف عالی پیش می ره. جی مین خنگوله هی می ره تمرین می کنه. جلسه ی بعد بر میگرده. هنوز ایراد داره. من اصلا تمرین نمی کنم. فقط فیلممون رو نگاه می کنم. هر بار عالی ام!

مسلما از اون دسته ای نیستم که شیرجه بزنم توی استخر و خود به خود عین قورباغه شنا یاد بگیرم. مهم نیست که غرق بشم یا نه. مهم اینه که به این روش اصلا یاد نمی گیرم. امتحان کردنش عبث است و بیهوده! به نظرم گذشته از این که همه اش باید خرج معلم بدم نه خوبه نه بد. خصوصیته. صفته.
این خصوصیت در تمام ارکان زندگی من جاری ست. شبیه رنگ چشم و رنگ مو و اندازه ی قد و قامت. تا بوده همین بوده و تا هست همین هست!!!
موندم فکری چطوری بچگی راه رفتن یاد گرفته ام! به نظرم عدم خود آگاهی کمک بزرگی بوده! حالا اگه مامان بابای من پیش بینی امروز رو می کردن و یه چوب گلف رو همون موقع می دادن دستم قطعا تا حالا بدون معلم و کلاس یه مایک ویری تایگر وودزی چیزی شده بودم!

حالا با این خود آگاهی و علم به خصوصیات خودم اگه یه کمی جرات و جسارت رو آگاهانه یا نا آگاه قاطی خصوصیات فوق الذکر کنم همه چی عالی می شه.

امشب آبجو و مخلفات و گاسم بیلیارد دو به دو با گل آقامون به نظرم عالی باشه واسه تموم کردن هفته ی کاری پر مشغله.
بر عکس همه ی جمعه ها که معمولا تا شش و هفت شب می مونم به نظرم کارم راس پنج تموم شه و ویییییژژژژ برگردم منزل.

چرا قیافه ی ملت یه کمکی بهت زده می شه وقتی می گم عاشق بار رفتن هستم!
می دونم یه کمکی کلاسش پایینه. خصوصا اون مدل بار نابی که منظور منه! منتها ولله بالله کلاس من هم پایینه. فقط از کلاس پایین بودن خجالت نمی کشم. مرتبه ی دیگه این قیافه ی مبهوت و ملامت بار و ناصح رو به خودتون نگیرین. بله خودم می دونم. چشم. محض دل خانومای محترم و آقایون متشخص و در جهت پایدار موندن و تحکیم بنیاد خانواده قول می دیم سعی کنیم همیشه با گل اقامون بریم.
تا قبل از این که این عکس العمل ها رو ببینم به راحتی دفتر و دستکم ام رو هم می بردم توی بار. پهن می کردم و درس می خوندم!
شانس آوردم هنوز از دارالمجانین سر در نیاوردم. غریزی بود به خدا! حالا که آگاهانه شده واسه درس خوندن می رم کافی شاپ یا کتابخونه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on April 11th, 2007

پنجمین سالگرد شروع به کارم بود. پنجاه شصت نفری برای جلسه ی ماهانه ی دپارتمان جمع شده بودن. آقا جیمی رو برای تقدیم یادبود به من صدا کردن.

آقا جیمی هم یه چیزی به این مضمون , و با احساس کامل, بیان کرد:
این کتبالو خانم پنج ساله که اینجاست. این پنج سال اول توی تیم غذا درست کردن بود. بعد اومد توی تیم نوشتن دستور پخت غذا!!! اگه تا حالا باهاش حرف نزدین حتما باهاش حرف بزنین. آدم فوق العاده ایه(!!) حالا که قراره ده درصد زمان پخت غذاها کوتاه تر بشن کتی از کسانی هست که خودکشی می کنه واسه اش. هر شب مجبورم بهش بگم دیگه کار کردن بسه. برو خونه. و گاهی هم مجبورم بهش یاد آوری کنم که تمام کارهای این شرکت رو اون نباید انجام بده. ما کارمندهای دیگه ای هم داریم.

من؟؟؟ سرخ تر و سرخ تر شدم. سرم رو انداخته بودم پایین و خجالت می کشیدم به کسی نگاه کنم. جایزه ی یادبود رو گرفتم و تشکر کردم و دویدم رفتم نشستم. بامزه این که وسط اون سخنرانی پر احساس یک آن ترس برم داشت نکنه زیپ شلوارم باز باشه!!!!!! فکر نمی کنم گرچه!

ملت؟؟؟ بعد از سخنرانی آقا جیمی وقتی داشتیم بر می گشتیم سر کارهامون بهم گفتن به نظرشون آقا جیمی می خواست من رو بفروشه!!!! بعد چند نفری بهم گفتن می خوان به توصیه ی آقا جیمی باهام حرف بزنن. و وقتی کارم تا ساعت شش و نیم عصر طول کشید هر کس بعد از پنج و نیم من رو دید بهم یاد آوری کرد که برم خونه!

دلیل این همه خجالت و دستپاچگی بنده حین سخنرانی آقا جیمی؟ ولله…خوب دیگه!

از بزرگترین مشخصه های زندگی بنده؟
هرگز رییسی نداشتم که بگه ازم ناراضیه! از هر جا هم خواستم بزنم بیرون رییسه کلی ناراحت شده.
مشکل اش؟ به نظرم ..ایه مال باشم! و…بدون اعتماد به نفس. یه بره ی ناز گل که تمام دستورات آقای رئیس (یا خانوم رئیس) رو انجام می ده و…جریان رو حسابی جدی می گیره.
خوبی اش؟ واسه کارهای بعدی بهم رفرنس خوب می دن. حتی اگه واسه رقباشون باشه! و جنگ و دعوای هر روزه و اعصاب خردی ندارم.

آقا جیمی بهم می گه وقتی حرف می زنم گیجش می کنم. پیام رو درست نمی رسونم.
راست می گه.
دو دلیل اساسی داره: اولا مطمئن نیستم چیزی که دارم می گم رو باید بگم یا نه. بنابراین واضح و رک و صریح بیان اش نمی کنم. ثانیا مطمئن نیستم چه کلماتی برای بیان اون مفهوم بهتره.
راه حل ها: وقتی فکرم رو -تمام فکرم رو نه فقط قسمتی اش رو- به کار می اندازم خیلی بهتر می شه.
و…تمرین…و…تجربه.

افتاده ام به درس خوندن شدید. اصلا و اصولا به نظرم اعتیاد داشته باشم. درس که نمی خونم یه احساس بد بد بد پیدا می کنم!
به نظرم نوعی جنون باشه.
بدتر از اون این که مدل خر خونی درس رو می خونم. از اول عمرم هم همین بوده. دو باره و سه باره باید هر چیزی رو بخونم که ازش مطمئن باشم. خلاصه برداری و سوال یادداشت کردن که رو شاخشه. گاهی هم باید همون مطلب رو از دو سه منبع مختلف بخونم که دیدگاه های مختلف رو دیده باشم.
مشکلش؟ وقت…وقت…و باز هم..وقت. مطلبی رو که می شه نیمساعته یاد گرفت من دو ساعتی -شاید هم بیشتر- براش وقت صرف می کنم. دلیلش؟ خنگی؟ وسواس؟ ضعف حافظه؟ مدل یادگیری؟ ولله نمی دونم.
مشکل دومش؟ افراط و تفریطی هستم. حد وسط نداره کارهام.
خوبی اش؟ اگه گیر بدم به یه کاری وزن بیشتر وقت و انرژی ام در اون بازه ی زمانی رو اختصاص می دم به اون کار.
و….
بزرگترین مشکلم تا به این لحظه ی زندگی: عدم اعتماد به نفس. عدم اعتماد به نفس و باز هم عدم اعتماد به نفس.
از من به تمام بچه دارها نصیحت. غیر از اعتماد به نفس اگه هیچ چیز دیگه هم به بچه ندید مهم نیست. اما دنیا رو بهش بدین و اعتماد به نفس رو ازش بگیرین انگار هیچ چیزی در زندگی اش نداره.

بفرمایید:
آقای شرقی در عراق شکنجه شده. حسابی هم شده. دکتر های صلیب سرخ هم تایید کردن که زخم برداشته. ولی گفتن از منشا زخم ها مطمین نیستن!
حالا اگه من می خواستم با عقل و سواد ناقص خودم یه چیزی تجویز کنم می گفتم آقای احمدی نژاد کاپشن اش رو تنش کنه. کفش کهنه هاش رو بندازه گل پاش. اول بره یه عکس با پزشک صلیب سرخ و آقای شرقی بگیره. بعد اولین مجمع بین المللی حقوق بشر که راهش دادن -بی توجه به مقامش و سلسله مراتب- شرکت کنه و با ادله و براهین معتبر یه کمکی کولی بازی متمدنانه در بیاره.
یا…لااقل یه نامه ی فدایت شوم بالابلند به ملت آمریکا یا دولت آمریکا یا ملت جهان یا سازمان حقوق بشر یا…چه می دونم یه جای دیگه بفرسته و جریان رو روشن کنه.
به هر حال یه کاری باید بکنه دیگه؟! نه؟

هممممم…ببینم نکنه ملوان ها رو گرفت که این آقاهه رو با اونها معاوضه کنه. به نظرم یکی از تئوری های گل آقامون همین بود.

بزرگترین مشکل من با کسانی که برام اهمیت دارن اینه که من رو از دریچه ی چشم دیگران ببینن!
متاسفانه بیشتر آدم ها این اخلاق رو دارن. خوشبختانه بعضی ها کمتر این اخلاق رو دارن.

ولله فردا قراره اتفاقی بیفته که نتیجه اش هر چی باشه, به شدت خوشحالم می کنه و…به همون شدت هم ناراحتم می کنه.
به نظرم عینهو لیوان یخ زیر آب داغ, احساساتم ترک بردارن!
هی….چینی بند زن؟ نبود؟!

هی توجه بفرمایید. طی یه برنامه ی رادیویی یه نکته ی جالب رو بیان کردن:
عصبانیت در بسیاری از موارد شکل تغییر یافته ی ترسه!!!
عالی بود. نمی دونم چرا به فکر خودم نرسیده بود! حالا اولا کمتر عصبانی می شم -چون به این فکر می کنم که از چی ترسیده ام- ثانیا در بعضی موارد که طرفم عصبانی (یا حتی عصبی) می شه بهتر می تونم باهاش طرف بشم.
توی موقعیت های کاری عالیه. عالی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آی…ی ی ی نفس کش

Posted by کت بالو on April 9th, 2007

بعله…درست شد….

خانومه رفته گفته اولش می ترسیده بهش تجاوز کنن! (خوب حالا شکر خدا که نکردن). بعدش هم گفته توی انفرادی بوده و سومش هم یه خانومه اومده اندازه هاش رو گرفته و چون صدای میخ و چکش می اومده این فکر کرده می خوان تابوت براش درست کنن! و دست آخر هم نامه ها رو تحت فشار نوشته.
باقی ملوان ها هم گفته ان که توی انفرادی بوده ان و چشم بند داشته ان!
….

ولله اولا خدای را صد هزار مرتبه شکر که به هر حال به هر دلیل عاقلانه و هر بهانه ی احمقانه ای آزادشون کردن. ثانیا باز هم صد هزار مرتبه شکر که بدتر از این باهاشون رفتار نکردن. ثالثا هر چی هم باشه بدتر از گوانتانامو بی و الغریب (اسمش همین بود؟ زندانه توی عراق که عکس هاش هم منتشر شد و یه گله عراقی بخت برگشته رو لخت مادرزاد ریخته بودن رو سر و کله ی همدیگه!) نیست مسلما.

منتها من می گم اگه محله یه قلچماق داره که نسق از اهل محل می کشه و نفس کش نگذاشته, یه جوجه نوچه که مفش آویزونه نمی گیره بچه ی خلف قلچماقه رو (حالا گیریم که داشته تو حیاط پشتی خونه اش با تیر کمون سنگی گنجشک می زده) بکنه تو صندوقخونه که آخر و عاقبتش خیلی هم معلوم نیست.
من اگه همون نوچه هه بودم لااقل همون وقتی که بچه ی قلچماقه رو گرفتم آژان محله رو صدا می زدم بچه رو تحویل آژان می دادم با شکواییه که (اگه جرات می کردن) استشهاد یکی دو تا همسایه این ور و اون ور رو هم بهش ضمیمه می کردم. حالا گرچه که آژان محل هم از خود گردن کلفت سیبیل کلفتش مواجب می گیره منتها شکر خدا تو دنیای امروزه حفظ ظاهر باید بکنه بدبخت آژان مادر مرده.

خلاصه که جریان اون همشهری شد که خواست ادای لات محل رو در بیاره که از در کافه رفته بود تو و گفته بود خواهر دست چپی ها رو …اییدم. مادر دست راستی ها رو. اون همشهری ما با همون ژست لگد زد تو در کافه. ملت رو که دید که گوش تا گوش یکی از یکی قبراق تر نشسته ان, از زور ترس زبونش بند اومد و گفت دست چپی ها خواهرم و …اییدن. دست راستی ها مادرم و.

به هر حال در این که لات محل و قلچماق سر گذر زور می گن و ظالم هستن و خلافکار, و این که این رسمش نیست و باید درست بشه شکی نیست. منتها اگه می خوای در بیفتی حواست به خواهر و مادرت باشه. بدون می تونی از پس گردن کلفت قلچماقشون بر بیای و ناموست و حفظ و حراست کنی. بعد همشیره شون رو گوگوری مگوری کن و بهشون بگو نفس کش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار