افسردگی و مانیا

Posted by کت بالو on September 29th, 2007

یه خانومی از فامیل نزدیک ما قبل از انقلاب مینی ژوپ می پوشید و آرایش کامل داشت و توی عروسی همه ی ملت می ایستاد توی تمام عکس ها.
بعد از انقلاب محجبه ی سفت وسخت شد. نماز و مسجدش ترک نمی شد. طوری که به حد افراط رسیده بود.
طفلک زن خیلی ساده و نازنینی هم بود. اگه توی اتاق زن بی حجاب با مرد نامحرم نشسته بود چیزی نمی گفت و فقط می رفت توی یه اتاق دیگه به نماز خوندن.
مامان من اولین کسی بود که گفت برای اون خانم نگرانه و رفتارش به نظر طبیعی نیست و گفت که خانومه احتمالا در آستانه ی یه عدم تعادل شدید روحی هست.
چهار پنج سال بعد از تشخیص مامان من, خانومه به طور جدی مجبور به مراجعه به روانپزشک شد. از صبح تا شب از مسجد بیرون نمی اومد و شب ها رو هم به خوندن نماز شب می گذروند. تقریبا دچار افسردگی شدید شده بود. زیر نظر دکتر رفت و دکتر بهش دارو داد.
مدتی گذشت و این خانوم داروهاش رو می خورد و حالش متعادل بود. نماز و عبادت رو به جای خودش داشت, اما افسردگی و هیجان و اضطرابش خیلی بهتر بود. گرچه رفته رفته در همون برخورد اول مشخص می شد که تعادل روحی نداره. یه شب ساعت ده و نیم یازده, شوهر خانومه تلفن زد خونه ی ما, دستپاچه و وحشت زده, که خانومم ( همون که محجبه است و به شدت مومنه) اصرار داره که باید همین الان ماتیک قرمز بزنه, لباس دکولته بپوشه و بره توی خیابون برقصه! و هیچی هم جلودارش نیست. خانومه داشت اصرار می کرد که یا ما بریم خونه شون ماتیک بزنیم و برقصیم یا اون بیاد خونه ی ما مهمونی, لباس دکولته بپوشه و برقصه. شوهرش می گفت هر چقدر بهش قرص هاش رو می دیم حالش بهتر نمی شه.
مامان من گفت متخصصی که قرص رو داده باید نظر بده. بلافاصله زنگش بزنین و از اون قبل از همه بپرسین. نصفه شب, در حالی که شوهر و دختر خانومه سعی می کردن خانومه رو توی خونه نگه دارن و از رقصیدن لختکی وسط خیابون های کشور اسلامی منصرفش کنن, به مصیبت دکتر رو پیدا کردن. معلوم شد قرص ها شادی آور هستن, و چون اینها از هولشون بیش از حد لازم به خانومه قرص داده بودن, خانومه زیادی شاد شده بوده. هر قدر هم رفتارش غیر طبیعی تر می شده اینها بیشتر بهش قرص می دادن, و بنابراین مشکل تشدید می شده.
قرص رو قطع کردن. دکتر یه آرامبخش ملایم تجویز کرد و مشکل حل شد.
طفلک خانومه فعلا هم حال و روز بهتری نداره. سرنوشته دیگه.

قسمت وحشتناک موضوع, این جریان هورمون و دستگاه عصبیه. به عبارت بهتر, من, کتبالو, تحت تاثیر یه سری دارو تبدیل می شم به یه موجود دیگه. شاد شاد شاد, یا افسرده ی افسرده ی افسرده.
اصولا تئوری عدل الهی و روز قیامت به این شکلی که تعریف شده درست از آب در نمیاد و خیلی با منطق نمی خونه. پیچیده تر از این حرف هاست که مثلا اگه من امشب نمازم رو خوندم یه صواب برام بنویسن و اگه فردا جلوی نامحرم بیکینی پوشیدم یه هیزم اضافه تر برام بندازن توی آتیش جزجزی جهنم.
اینجورکی می شه دکتر برام آمپول هورمون تجویز کنه و از ساعت بعدش تبدیل بشم به سوپر زن و سر بخورم طرف زمهریر جهنم, یا شوهره بره یه دختر بیست ساله بیاره تو خونه, افسرده بشم و برم توی لاک خودم و مثلا برم عزاداری و نوحه زار زار خودم رو خالی کنم و بشم مغفوره ی منصوره و یه متر مربع مساحت زمینم رو توی بهشت گل و گشاد تر کنم. یا شایدم از حرص مثلا خانوم بازی های شوهره برم فاحشه بشم و صاف پرت بشم توی اسفل سافلین که تا آخر عمرم اژدهای هفت سر, ها کنه توی اونجای نه بدترم و به عذاب گناهانم من رو بسوزونه.

یعنی…به هر حال…یه جورایی, جور در نمیاد دیگه. عقلم نمی رسه!
گاسم واسه همینه خدا نشدم!
…..

اصولا نمی فهمم واسه چی توی این چند تا پست آخری یه سری پاکردم تو کفش عزرائیل معصوم و یه سری هم پا کردم تو کفش خداوند جبار!
بیکاریه و هزار جور فضولی و سر تو کار ملت کشیدن.

منتها…یه جورایی…هنوزم نمی فهمم.
بعد از مردنم, اگه بعد از اون شیپور نکره ی اصرافیل توی روز رستاخیز برام عقل و ملاج و حافظه ای موند, حتما از خدا می پرسم.
….

گمانم تا فردا صبح یا سوسک شده باشم یا عنکبوت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هولوووووو!!!!!

Posted by کت بالو on September 24th, 2007

خوب..سخنان رییس جمهور تا به حال که مورد دار نبوده خدا رو شکر.
ایران قصد حمله به اسراییل و هیچ کشور دیگه ای رو نداره. ایران خیال ساخت بمب هسته ای نداره و آمریکا هم به ایران حمله نخواهد کرد.

این وسط کامنت های ملت برام جالب بود. این کامنت گفته:

I don;t know why everybody is saying this Iranian nutball wants to destroy Isreal with Nuclear weapons.

All the poor guy has said is he wants to destroy Isreal…and his country is developing nuclear weapons.

I am sure this Ahmadinejad is a real peach.

اولا گمانم صاحب کامنت عوضی متوجه شده یا من متوجه کامنت اش نمی شم. دوما دقیقا نمی دونستم معنی peach این وسط چی هست. فکر می کردم کسی غیر از خودم فکر نکنه رییس جمهورمون هلو باشه! دیکشنری رو نگاه کردم. بامزه بود:

Etymology: Middle English peche, from Anglo-French pesche, peche (the fruit), from Late Latin persica, from Latin (malum) persicum, literally, Persian fruit

خلاصه کامنت گذار محترم یا زیادی حالیشه! یا کمکی مشنگه!

همین دیگه!
…………………

بعدا اضافه شده:

بسیار عالی. خوب..حالا باقی جریان هم گزارش شد.
اولا اسم گزارشگر جالبه. خانم نهال طوسی. ثانیا آقای احمدی نژاد ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران به هر حال گیر افتاد و جواب های عجیب و غریب به سوال ها داد.

من نمی دونستم در ایران همجنس گرا نداریم و نمی دونستم حقوق زن در ایران رعایت می شه.
به گمانم باقی آدم های دنیا هم نمی دونستن و به هر حال همین چند دقیقه ی پیش متوجه جریان شدن.

نمی دونستم مردم ایران بسیار خوشحال و خندان هستن:
People in Iran are very joyous, happy people

و در ایران آزادی بیان و آزادی عقیده وجود داره:
when questioned about the arrests of students, journalists and women. “They’re very free in expressing what they think.”

گرچه این یکی رو پر بیراه نمی گه. آزادی بیان هست منتها درست تا لحظه ای هست که عقیده ابراز شده. از لحظه ی بعدش آدمه دیگه موجودیت نداره!

به همچنین:
Mr. Ahmadinejad said those complaints were baseless, and denied knowing about any detention or harsh punishments of reformists.

می گم عاشقشم!! این اعتماد به نفس من رو کشته!
………………
از صبح همینطوری چند ساعت یه بار دنبال کردم, تا الان که فرصت کردم و آخرین تکه ها رو نگاه کردم. قروقاطی شد ولی..بی خیال.

فعلا نمی تونم تصمیم بگیرم, بخندم یاگریه کنم. شاهکار بود. ایناهاش. سناتور جمهوری خواه ها به احمدی نژاد گفته megalomaniac, یا کسی که عقب افتاده ی ذهنیه. حالا درسته که من از جمهوری خواه ها هم درست به اندازه ی احمدی نژاد خوشم میاد, ولی پر بیراه نگفته بدبخت.

این جریان هولوکاست از لحظه ی ابرازش شد تمون عثمون. نمی فهمم یه نفر اگه ابر گنده ..وزی ای می کنه که صداش توی همه ی دنیا در بیاد, آخه نباید لااقل یه مدرک حسابی برای حرفش داشته باشه که اینطوری له و لورده نشه!
بامزگیش به اینه, گیر که افتاده گفته گیریم حالا هولوکاستی هم بوده. دلیل نمیشه که فلسطینی ها تقاصش رو بدن.
مرد حسابی. رئیس جمهوری ناسلامتی. فرق هست بین انکار (درست یا غلط) هولوکاست و ارتباطش با فلسطینی ها!

ولش دیگه. حس اش نیست. بی خیال رئیس جمهور و مملکت و هولوکاست .بریم بابا کار زندگی داریم, شب شد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه ی تخمی

Posted by کت بالو on September 23rd, 2007

این مقاله خیلی بامزه بود اول صبحی.

ممکنه بشه از سلول های (حالا واسه این که بی تربیتی نباشه) بیضه ی آقایون به عنوان سلول های سازنده (stem cell) استفاده کرد و باقی سلول های مورد نیاز از جمله سلول های مغز و قلب رو به وجود آورد.

البته و صد البته پیشرفت های پزشکی و تئوری های پزشکی قابل تامل و جالب هستن و وقتی آدم فکر می کنه می بینه که اصولا راست می گن. و می مونه انگشت به دهن که چطور تاقبل از اون این ایده ی ..خمی به فکر کسی نرسیده بود.
وخاک به سرم, اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که از این به بعد باقی اعضای بدن هم ..خمی می شن!
بیخود نیست در شریعت مبین اسلام ارزش هر یک عدد ..خم آقایون بفهمی نفهمی بیشتر از ارزش یه بانوی کامله. بفرمایید. بعد از هزار و چهار صد سال تازه به ارزش حکیمانه و قدر و قیمت واقعی ..خم و حکمتش پی برده شد.
بنازم قدرت خدا رو…با این دنیای ..خمی …خمی اش!
—-

اول سوال رو بخونین. بدون این که تا پایین مقاله برین جواب بدین و بعد باقی مقاله رو بخونین.
سوال اینه:
به نظرتون چه سنی سن میانسالیه؟

این سوال رو اولین بار توی کلاس زبان, معلم زبانمون مطرح کرد. توی اون کلاس از دختر هجده ساله تا خانوم چهل و پنج ساله داشتیم. من اون زمان بیست سالم بود و جوابی که دادم سی و پنج سال بود. خانوم های سی و سه چهار ساله اعتراض کردن که سی و پنج سال میانسال نیست. جواب اونها به کل با من فرق داشت و به نظر من به کلی جواب عجیبی بود.
معلممون معما رو حل کرد. بیش از نود و نه درصد آدم ها (بنا به حدس من در اون محدوده ی سنی کودک تا شاید پنجاه سال)سنین میانسالی رو حدود پونزده سال بالاتر از سن خودشون تعیین می کنن!
بنابراین تعجب نکنین اگه سی و پنج ساله هستین و سن میانسالی رو پنجاه سال می دونین یا اگه بیست ساله هستین و سن میانسالی رو سی و پنج می دونین.

یادم میاد بچه که بودم حدود ده دوازده سال, فکر می کردم سی سالم که بشه خودم رو می کشم, چون بنا به اعتقاد اون زمانم در سی سالگی یواش یواش می رفتم به سمت پیری, و بیماری و بنابراین زندگی خودم و دیگران رو مشکل و نخواستنی می کردم.
حالا…تا سه ماه دیگه می شه سی و چهارسالم, و…تازه دنیا داره شروع می شه!!! و…مثل همیشه برای شصت سال آینده حد اقل برنامه دارم, .و خیال خودکشی هم ندارم.
اون رو به عهده ی عزرائیل عزیز می گذارم و ساعت های کاری و اولویت هاش. به هر حال اگه ملت گر و گر خودکشی کنن, این فرشته ی نازنین خدا شغلش رو از دست می ده و با توجه به این که هیچ ارگان دیگه ای فرشته ی مرگ استخدام نمی کنه, و این طفلک هم کارش خاصه و توی هیچ کار دیگه ای تخصص نداره, می شه ویلون و سیلون دم و دستگاه الهی و گاسم مجبور شه خدای نخواسته از شدت حس پوچی و درماندگی خودش خودکشی کنه! اینجور هم که از قوانین …خمی پروردگار پیداست, خیلی اطمینان ندارم فکری به حال قوانین بازنشستگی فرشته ها و مزایای دوره ی بیکاری شون کرده باشه.

به هر حال تمام اینها به من یاد دادن که زندگی به خودی خود یک حقیقت نیست. زندگی هیچ تعریف واحد منحصر به فردی نداره. دنیا هیچ شکل خاصی نداره و زندگی و دنیا از دیدگاه های مختلف متفاوتند. به عبارتی آدم ها هستن که هر کدوم بنا به دید خودشون زندگی و دنیا و حقایق رو تعریف می کنن و…مفهومی که از کسی توی رادیو شنیدم, حقیقت در دیدگاه بیننده هست که تعریف می شه وگرنه به خودی خود حقیقتی وجود نداره!
و عجیب این مفهوم پیچیده و در عین حال ساده است.

حالا….
یه نفر به من بگه سن میانسالی چند ساله؟
من…بنا به تعریف خودم در پونزده سال قبل, یه سال دیگه پا به سنین میانسالی می گذارم.
بنا به دیدگاه امروزم…گمانم چند سالی هست وارد مراحل پیری شده ام و چون گرم هستم, حالیم نیست!!!
….

سه سال و نه ماه بعد از ورود به مرحله ی سالخوردگی, و یه سال و سه ماه مونده به میانسالی و در آستانه ی فصلی دیگر از یک زندگی نوین, با اجازه مرخص می شم, به جای ملاقات با عزرائیل که عجالتا چهار سالی عقب افتاده, باید تشریف ببرم ورزش! دو ساعتی کاره خودش, مزاحم نشین..
عمری اگر باقی بود دوباره خدمت می رسم..زت زیاد….
——-

بعدا اضافه شده:
آقای احمدی نژاد دارن تشریف می برن نیویورک گویا, که در جمع دانشجویان دانشگاه کلمبیا سخنرانی کنن.
خدا به خیر بگذرونه. یه پرسش و پاسخ دوشنبه هست, یه سخنرانی سه شنبه گویا!
اینقدر دوبوری دوبوری می کنه که آخر سر…
ما که بخیل نیستیم. انشالله قشنگترین و سیاستمدارانه ترین و مستدل ترین بحث تاریخ و قرن رو ارائه بده. هم واسه ما خوبه هم واسه ی خودش هم واسه این هم ولایتی های معصوم به تنگ اومده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شکلات. سکس یا الکل!

Posted by کت بالو on September 21st, 2007

شکلات….

ولله خصوصیت های بسیار بسیار زنانه ام رو در کانادا کشف کردم.
بسیار مفتخرم به اطلاع همگان برسونم بنا به این مقاله در زن بودن من کوچکترین شکی نیست. تنها اختلاف من و تنها پله ای که تا نهایت هویت زنانه فاصله دارم عدم علاقه به خرید هست که متاسفانه هنوز نتونسته ام باهاش کنار بیام. خرید و قدم زدن توی مراکز خرید و مغازه ها برام عذاب الیمه!!!! گمونم بد نباشه تمرین های روزانه برای خرید بگذارم که این عادت رو در خودم تقویت کنم.

عاشق شکلات هستم. البته به الکل هم علاقه ی وافر دارم که تناقضی با زن بودن نداره. برای یه سفر آخر هفته بیش از پنج دست لباس بر می دارم. فکر می کنم باید پنج جفت کفش مشکی داشت (ندارم البته) و قس علیهذا…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حس ملس

Posted by کت بالو on September 18th, 2007

شده در لحظه هایی احساس کنین تمام بدنتون رو یه حس خوشایند عمیق پر می کنه. امتداد ستون فقراتتون رو طی می کنه و تمام مغز و قلبتون رو مالامال می کنه و از رگهاتون جاری می شه توی تمام سلول های بدن!
گمانم ترجمه ی پزشکی اش بشه ترشح یه سری هورمون توسط سلسله ی اعصاب!!! یا گاسم انقباض عصبی.

خلاصه اسمش و دلیلش هر چی هست, باشه. مهم نیست. مهم اون حس بی نقص خوشرنگیه که تمام وجود آدم رو می گیره و تن آدم رو از بیرون و درون مور مور می کنه.

این چند مدت اخیر, این حس رو متناوب تر از قبل احساس می کنم. یه حس لذت عمیق با فراغبال, بی این که آرامش خیالت با هیچ ترس و ناآرامی ای تهدید بشه.
این حس در حالت های مختلف و حین انجام کارهای مختلف سراغم میاد.
بامزگیش به اینه که این حس رو وقت غذا خوردن -مثل نون و پنیر و نون و کره مربای دیشب- یا شکلات خوردن, یا شراب خوردن هم پیدا می کنم. چشم هام رو می بندم و چیزی که توی دهنم هست رو مزمزه می کنم و تمام وجودم(یک سلول هم جا نمی مونه) پر از این لذت عمیق می شه.
امروز سر کلاس هم این لذت متناوبا و متناوبا, لااقل شش هفت باری تمام وجودم و جسم و روحم رو دور زد.
……

نمی خوام این حس قشنگ رو به هیچ دلیلی از دست بدم. این مدت بیشتر از هر دوره ی دیگه ای از زندگیم سبکی و آسایش رو تجربه کرده ام. نمی خوام شانس تجربه ی مکرر این حس بدیع رو از دست بدم.
—-

الیزابت تایلور….

هنرپیشه ی معروف و پری روی هالیود رو عرض نمی کنم.ایشون رو هم خیر.ایشون رو هم خیر.
خیر. ایشون رو عرض می کنم.

از وجود این رمان نویس شهیر و توانا خبر نداشتم.
امروز رفتم سر کلاس “داستان کوتاه نویسی” و برای اولین بار در زندگیم فهمیدم که الیزابت تایلور اسم یه خانوم نویسنده هم هست. یه داستان کوتاهش رو خوندیم به نام “The Fist Death of Her Life” و نقد کردیم.

عناصر داستان کوتاه, نشانه ها و معانی شون.
این درس همون درسی هست که سال ها دنبالش می گشتم. بعد از اولین ناکامی علائقم در سن بیست سالگی وقتی فهمیدم هرگز دوباره به کلاس بازیگری و طراحی لباس نمی رم, تصمیم گرفتم بعد از سن شصت و پنج سالگی که بازنشسته شدم برم سراغ ادبیات, به صرف لذت بردن از ادبیات. در حال حاضر سی و دو سال از برنامه جلو هستم!!!!!!!و…آی کیف داره, آی کیف داره.
هفته ی پیش بعد از یه جلسه ی گنده ی کاری, با همکارها رفته بودیم شام بیرون. یکی شون سیگار بهم تعارف کرد, بهش گفتم یه ساله که سیگار نمی کشم. ازم پرسید هیچ وقت چیزی غیر از سیگار امتحان کرده ام. بهش گفتم نه, و هرگز دلم نخواسته امتحان کنم. گفت کسانی که امتحان کرده ان می گن لذتش خیلی زیاده! امروز سر کلاس یاد آقاهه افتاده بودم. نمی دونم لذت گراس یا باقی مخدرات چقدره. ولی شک دارم با لذت آرامش بخش طولانی مدت عمیقی که بی دغدغه به مدت دو ساعت و نیم مداوم سر این کلاس تجربه کردم برابری کنه.
…..

از نون و پنیر دیشب و شکلات دیروز صبح هم لذت بسیار عمیقی رو در گوشت و پوستم حس کردم. دارم فکر می کنم شاید بدن من واکنش افراطی به کل محرک های بسیار معمولی نشون می ده.

گمونم…به همون کمبود آهن مربوط باشه.
——

یه سری لینک و سایت و این حرف ها هم بود که از حرافی های بالا مهم تر و قابل بحث تر بود. منتها فعلا نشئه ی نشئه ام. می ترسم باقی بحث ها رو پیش بکشم, بپره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نقطه های زندگی

Posted by کت بالو on September 11th, 2007

نقاطی در زندگی آدم هست که آدم متوجه می شه تصمیم های درستی گرفته. می فهمه که خودش رو می شناخته و توانایی ها و تمایلات خودش رو می دونسته و بنا به توانایی ها و تمایلاتش بهترین تصمیم رو برای خودش گرفته. اعتماد به نفس پیدا می کنه. و قدم های بعدی رو راسخ تر و مصمم تر بر می داره.

نمی دونم تا این نقطه ی زندگی ام تند راه رفته ام یا کند. مهم هم نیست.
مهم اینه که می خوام با سرعتی که باهاش احساس راحتی می کنم توی مسیری که ازش لذت می برم و به سمت هدفی که توی رویاهام هست قدم بردارم.
—-

این آقاهه نود و دو سه سالشه. سال های سال بلاگ داشته و حالا وبلاگ داره. دوست دارم کل وبلاگش رو با آرشیو بخونم. دوست دارم زندگی رو از دیدگاه یه آدم نود ساله ببینم. آدمی که در مصاحبه ی تلویزیونی گفت: هر کس وقتی زمان رفتن نزدیک می شه می بینه که کارهای ناتمام زیادی داره.
من شصت سال دیگه فرصت دارم تا نود و سه ساله بشم و تنها راه پل زدن تا احساس نود و سه سالگی ارتباط برقرار کردن با کسی هست که داره این حس رو تجربه می کنه.
—-

آدم هایی هستن باهوش که بزرگترین هنرشون ناک اوت کردن طرف در دو سه ضربه ی مستقیم به اعتماد به نفس اش هست.
توی میتینگ امروز چنین کسی رو دیدم. نظرش درست بود و اصلا میتینگ برای رد و بدل کردن نظرات بود منتها روشی که آقاهه برای مطرح کردن نظرش انتخاب کرد -و البته برنده شد- در اصل اثبات خودش و کوبیدن طرف مقابل بود و نه بحث کردن در مورد یک نظر.
یادم می مونه برای مرتبه ای که خودم طرف مقابل چنین آدمی باشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه چرخک تو تار عنکبوت

Posted by کت بالو on September 9th, 2007

به خدمتتون عرض شود که این کلیپ ستار کلی من رو به فکر انداخت.

ابراز احساسات “توده ها” نسبت به شهبانو تامل بر انگیز بود.
این که ملت ها هدایت می کنن, یا وسیله می شن, یا “توده ها” چه الگوی رفتاری ای دارن و مغزها -در خدمت یا مستقل از سرمایه دارها- چطور می تونن روی الگوهای رفتاری توده ها تاثیر گذار باشند بحث جالبی می تونه باشه.

بی هیچ منطق خاصی حکومت و نظام سلطنتی و شاهنشاهی رو دوست دارم. گمانم از دلایلش تجلی غلو شده ی قدرت و تجمل در یک مقیاس بالاست. عاشق قدرت و تجمل هستم و عاشق این بودم که یه روز یه ملکه ی راست راستی می شدم که غلت و واغلت بزنم توی استخر شیر و عسل, از سر تا پام طلا و مروارید اویزون کنم و لباس های گرونقیمت بپوشم و مهم تر از همه…تمام خونه رو خدمتکارها تمیز و مرتب کنن!!!!

به احتمال زیاد از واتیکان هم به همین دلیل خوشم میاد.
——

با کمال شهامت اعتراف می کنم, عاشق پول هستم و وحشت بزرگم از اینه که روزی برسه که نتونم پول در بیارم. می پذیرم که بسیاری چیزها از جمله سلامتی و خوشبختی و رضایتمندی با پول به دست نمیان. اما اعتقاد متقن و محکم دارم که بدون پول کلهم اجمعین از دست می رن!

حس های رنگارنگ خوشحالی

Posted by کت بالو on September 8th, 2007

هر چی بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که آزمایش خون من بهترین نتیجه ای رو داد که یه آزمایش خون ممکنه بده: کمبود آهن. و روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که دلپذیرترین کمبودی که بدن می تونه داشته باشه کمبود آهنه. دلیلش اینه که برای جبرانش باید خوشمزه ترین چیزهایی که می شه تصور کرد رو به طور روزانه و مرتب بلعید. با خوردن یک و یک چهارم فنجون کرن فلکس حدود چهل در صد میزان نیاز روزانه تامین می شه. با بلعیدن دو قاشق شکلات مایع, پونزده در صدش تامین می شه. باقیش هم با گوشت و سالاد اسفناج تامین می شه. به عبارتی خوشمزه ترین چیزهایی که بشه بلعید نشانی از آهن دارند. نهایت کار هم به دلیل این که تعادل باید حفظ بشه و روزانه دو قاشق شکلات بلعیده شده, به هر حال باید رفت و هفته ای چهار پنج بار ورزش کرد و کرم های پوستی خرید که آثار بد شکلات رو خنثی کنند. به دلیل جبران آهن بدن و ورزش, گلبول های قرمز ایجاد می شن و هورمون ها متعادل می شن و بنابراین آدم انرژی مورد نیاز رو پیدا می کنه و….زندگی می شه به شیرینی عسل.

تنها وحشتم از اینه که نکنه سال دیگه کمبود آهن بدنم جبران شده باشه!!!

هندی!!! خانوم ایرانی که پایین شرکتمون توی یه غذا فروشی کار می کنه تمام این مدت دو ماه و اندی فکر کرده بوده من هندی هستم!!!
خیر…خوشایند نبود. نه صورت هندی ها رو دوست دارم و نه لهجه شون رو. مرتبه ی قبل که یه جمع ایرانی به دلیل مدل حرف زدنم فکر کرده بودن افغانی هستم برام دلپذیر تر بود.
معمولا آدم هایی ما رو یاد آدم های دیگه می اندازن. حداقل ده پونزده نفری به من گفته ا ن کسی اونها رو یاد من می اندازه. بعضی ها از دیدن سارا جسیکا پارکر یاد من می افتن. بعضی ها از دیدن سلین دیون. بعضی ها از دیدن دیانا. وجه اشتراک هر سه نفر اینها صورت کشیده و بدن لاغر و بینی کشیده شون هست. من هم از صورت هیچ کدوم این سه نفر خوشم نمیاد. در عین حال که دیانا رو خیلی دوست دارم.
خوشایند ترین موردی که کسی یاد من افتاده بود, با دیدن فیبی توی سریال friends بود! درسته که فیبی هم صورت کشیده و بدن لاغر و بینی کشیده داره و اصلا خوشگل نیست ولی من به تمام معنی کلمه عاشقش هستم و به تمام معنی کلمه کیف کردم که بهم گفتن خل و چل بازی های خانومه اونها رو یاد من می اندازه. این یعنی…شانس دارم که شبیه اون چیزی باشم که دلم می خواد.

و….

شخصیت داستانی مورد علاقه ی من: هرمیون داستان هری پاتر. راستی راستی عاشقشم.

بهترین تصادفی که توی سالن ورزش پیش بیاد اینه که زمانی بری روی ترد میل که برنامه ی تلویزیونی so you think you can dance روی آنتن باشه و کل زمان راه رفتن بتونی اون برنامه رو که نیاز به تمرکز و گوش کردن نداره نگاه کنی و کیف کنی.

از شنیده های دلپذیر زندگی ام این بود که باز هم یکی از دوستام گفت یه دختره توی اون برنامه اونها رو یاد من می انداخت. دخترک نفر اول سری قبل مسابقات شد!!!!!

خودم هم از دخترک خوشم اومده بود. اینطوری خوش می گذره. انسان هایی که نه به نفعشون هست و نه به ضررشون, به آدم می گن که به نظرشون آدم چه مدلکیه. و آدم می تونه تصمیم بگیره چقدر تا نقطه ای که از خودش راضی بشه فاصله داره یه جورایی!

هندی….همممم…گمانم باید روی رنگ پوستم و مدل لباس پوشیدن ام و لهجه ام کار کنم. مطمینم کله ام رو بیش از حد تکون تکون نمی دم. اونقدر از این حرکت عصبی می شم که اگه ذره ای شک داشتم نا خود آگاه این کار رو می کنم همین الان از بالای پشت بوم خودم رو پرت می کردم زمین.

عاشق دخترک مجری برنامه ی so you think you can dance هم هستم. صورت شیرین دخترک و قد بلند و کشیده اش و لهجه ی استرالیایی اش رو دوست دارم.

درسته که دنیا پر از آدم های نفرت انگیزه. اما پر از آدم های بسیار دوست داشتنی هم هست.
به قول یه کتاب (گمونم کتاب آن شرلی بود) برای ساختن دنیای به این بزرگی همه جور آدم جورواجور نیازه.

این آدم از دوست داشتنی ترین هاشونه. همیشه جضورش و کارهاش و حرف هاش و فیزیکش به من احساس خوب می ده.
بعد از تموم شدن هری پاتر ها و کتاب مارگارت آت وود و داستان های کوتاه استفان کینگ گمانم کتاب زندگی این آقاهه رو بخرم و با صدای خودش هم بهش گوش کنم.

جلد یک هری پاتر به انگلیسی رو دارم مزمزه می کنم و کیف دنیا رو می برم. فعلا هری و هاگرید قراره برن خیابون, ملزومات مدرسه ی هاگوارتز رو بخرن.
فارسی هاش رو تا آخر جلد پنج سال ها سال پیش خوندم. انگلیسی ش چیز دیگه است.

بسیار خوشحال و خندانم.

اصولا آدم هایی که آهن می خورن دلایل بسیار قانع کننده و دلپذیری برای خوشحال بودن دارن.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بدرود پاوراتی. کشف جدید کتبالو

Posted by کت بالو on September 6th, 2007

روحش شاد….از جمله استعدادهای بی نظیر فلک بود.
—-

از این خانومه خیلی خیلی خوشم اومده.
گل اقا یک کتابش رو گرفت و آورد خونه. یادم افتاد توی سایت لیلای لیلی اسمش رو دیده بودم ولی لینک رو نگاه نکرده بودم. لینک رو باز کردیم و…یه آدم دیگه توی این دنیا رو کشف کردم که بهم احساس خوب -و خیلی خوب- می ده.

حرف هاش رو گوش کنین. ضرر نمی کنین.

سخنرانی مال سال دو هزار و پنجه! چطور تا قبل از امروز از وجود این خانوم بی خبر بودم؟

از زور خستگی دارم نفله می شم. شب همگی به خیر.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سلام سهراب خان

Posted by کت بالو on September 4th, 2007

متن پایین برای بعضی ها ممکنه ناخوشایند باشه. Readers discretion is advised!!

متن پایین ویرایش و دوباره خوانی نشده. اگه مباحث تکرار شده یا ایراد انشایی داره, ببخشید.
………………………………….

ای خدا بگم یک در دنیا, صد در آخرت مجبورت کنه کاری که دوست نداری رو
انجام بدی.
اگه کامنت تو نبود امکان نداشت این پست رو به این موضوعی که برام ناخوشاینده و به شدت ازم انرژی می بره اختصاص بدم. چهارتا حرف روزمره ی آبدوغ خیاری می زدم که تجدید قوا کنم و امروزم رو به ثبت برسونم و برم سراغ خوندن جلد اول هری پاترانگلیسی, چون کتاب قبلیه تموم شد.
….
به هر حال.

اولا که مگه وبلاگ , قرص آموکسی سیلینه که هشت ساعت یه بار استعمالش کنم که تو بعد از ده ساعت -اون هم آخر هفته ی ما که به ولگردی می گذره- اومدی و انتظار داشتی آپدیت شده باشه. اون هم تو که وبلاگ خودت سالنامه است و سال تا سال نه آپدیت می کنی و نه حتی نگاهش می کنی.

دوما کامنت های تو اتفاقی توی نقل و انتقالات وبلاگم یه جایی گم شدن. یه بار گفتم باز هم می گم راستی راستی دلم می خواست هنوز باشن چون تمام کامنتها رو ,چه اونهایی که تعریف و تمجید هست و چه اونهایی که تکذیب و انتقاد هست, دوست دارم. تنها کامنتهایی که همیشه آرزو می کنم از شرشون راحت بشم اون تبلیغات قارچ گونه ی سایت های پوکر و پورن و جراحی زیبایی و آلات تناسلی و لاتاری هستن.

سوما در مورد سوال هات, راستیتش تمام این سوال ها و ایضا سوال های خیلی خیلی بیشتر مدت های مدید, شاید از زمانی که یازده دوازده سالم بود فکرم رو به طرز زجر آوری مشغول می کردن. این روند هنوز هم بعد از بیست سال و اندی ادامه داره. سخت ترین دوره های روحی من زمان هایی هست که با سوال هایی از این دست, دست و پنجه نرم می کنم. مهم ترین بحران های روحی من و همچنین نقاط عطف زندگی من تحت تاثیر مستقیم مسائلی بسیار مشابه این سوال ها شکل گرفته ان. برای همین هم در موردشون نوشتن برام سخته.

حالا, با توجه به این که وبلاگ نوشتن در مورد مسائل روزمره ی شخصی و بخشی از احساس های شخصی, که خیلی ها ترجیح می دن مسکوت نگهش دارن, گذشته از انگیزه اش, مثل لخت شدن روحی در انظار عمومیه! باز هم گذشته از انگیزه اش, یه عده بی تفاوت نگاهت می کنن و ترجیح می دن درگیر نشن. یه عده تحسین می کنن. یه عده حالشون به هم می خوره. یه عده …. و به هر حال گمونم بدم نیاد تا جایی که شهامت اش رو دارم در انظار عمومی استریپ تیز روحی کنم! لااقل شاید کسانی که همون نقص -یا بهتر بگم خصوصیت – یا گاهی بیماری یا نابهنجاری یا زیبایی رو در روحشون دارن احساس تنهایی یا احساس گناه نکنن. بدیش اینه که وقتی آدم استریپ تیز روحی می کنه, بعضی ها لطمه می خورن. به خاطر نابهنجاری که در روح آدم می بینن یا به خاطر این که چیزی رو می بینن که دوستش ندارن یا قبولش ندارن, یا به هر حال وجودش و عریان کردنش -صرفنظر از بسیار زشت یا بسیار زیبا بودنش براشون, ترسناک, اضطراب آور, متاثر کننده یا دل آزاره.

جواب علمی و منطقی ندارم که به سوالت بدم. چون مطالعه ی کافی برای جواب دادنش ندارم, و چون بی طرف نیستم صلاحیت جواب بی طرفانه دادن ندارم.
فقط احساسم و نتایج شخصی خط فکری ام رو می نویسم:

تفاوت هست بین غریزه, که بخش حیوانی وجود هست, احساس که به خصوصیات انسانی نزدیک تر می شه و منطق که لااقل در این دوره ی زندگی ام برام بسیار دوست داشتنی هست.
غریزه وجود داره. همونی هست که در من نوعی حس کشش به جنس مخالفم رو می ده, گذشته از این که مجرد باشم یا باکره, یا پونزده تا همسر داشته باشم. گفته می شه غریزه ی جنسی در جنس نر بسیار قوی تر هست. بنابراین چاره ای نیست. به حکم غریزه معشوق من, یا همسر من, یا مرد یا زنی که در قوی ترین شرایط تحت مالکیت من هست به جنس مخالف کشش داره. متاسفانه مبارزه با غریزه -چه در مورد خودم یا در مورد کسی که نیاز به بودنش دارم (اسمش رو بگذار عشق)- در قدرت من نیست. مثل زلزله, مثل آتشفشان, مثل تمام بلایای طبیعی. ویران می کنه, می سازه.

تفاوت احساس و غریزه رو خیلی نمی تونم بفهمم. مثل غریزه ی مادری, یا احساس مادری. غریزه ی میل به غذا, یا احساس گرسنگی, غریزه ی جنسی یا احساس نیاز جنسی. احساس تنهایی یا غریزه ی پیوستن به جمع. برای من اما احساس جنسیت فرای حیوانی تری نسبت به غریزه داره. غریزه انگیزه ی اصلی اعمال آدم هست, و احساس نمود شخصی اون غریزه.

منطق اما متفاوته. شبیه تر به چیزی که راجع بهش حرف می زنی. راه حل های انسانی در پاسخ به غریزه به نحوی که آسایش خیال بهش بده. منطق رو دوست دارم. همون سه عبارت معروف: پذیرش اونچه که توان تغییرش رو نداریم. تغییر اونچه که می تونیم تغییرش بدیم, و دانش تفاوت این دو.
منطق یک جورهایی پیچیده تره.
منطق به من می گه, دو نوع واقعیت وجود داره. واقعیتی که من رو آزار می ده, و واقعیتی که من رو آزار نمی ده.

واقعیتی که من رو آزار می ده اینه که کسی که وجودش برام مهم هست -اسمش رو بگذار عشق یا وابستگی-, ممکنه از زن و شراب فرانسوی لذت ببره. اگر لذت ببره, من دچار ترس و اضطراب و افسردگی می شم. اگر زن فرانسوی در مقایسه با من نوعی, جذابیت جنسی بیشتر, یا هوش بیشتر, یا مقبولیت و محسنات بیشتر داشته باشه, من دچار حسادت و اضطراب و افسردگی می شم. جفت من -معشوق من, یا همسر من, یا هر مرد دیگری- به حکم غریزه ممکنه اون زن رو ستایش کنه, یا حتی من رو رها کنه. گذشته از منطقی یا اخلاقی بودن یا نبودن عملش, من کنترلی روی انتخابش یا احساس اش ندارم.

قسمتی که زندگی رو تحمل پذیر می کنه اما -چون اگه فقط به حکم غریزه باشه, گاهی وقت ها زندگی بسیار آزارنده می شه- اینه که همون غریزه, یا شاید منطق انسانی تعادلی رو برقرار می کنه.

در مورد من نوعی, و این که از مرد ها و شراب فرانسوی خوشم میاد, گذشته از این که با مرد فرانسوی بخوابم یا فقط بگم که از رفتار و خصوصیاتش خوشم میاد, همون غریزه, و بخشی هم منطق من رو هر روز به جفت خودم بر می گردونه. بخشی از زندگی که با او ساخته شده, و آرامشی که در بازگشت بهش احساس می کنم. این که به خودم اجازه بدم به مردی به عنوان “یک مرد” و نه همکار یا دوست نگاه کنم, و این که آیا این نگاه آغاز یک لطمه ی جدی به زندگی زناشویی من و همسر من هست یا خیر, بخش اولش به حکم غریزه است. فکر نمی کنم تا پیش از مرگ, غریزه در من از بین بره و تا جایی که شهامتش رو داشته باشم اعمال و احساس های غریزی ام رو پنهانشون نمی کنم, مگر این که ازشون خجالت بکشم یا بهم حس گناه بدن و نخوام در جمع بازگو کنمشون. در مورد لطمه خوردن به همسرم و زندگی زناشویی, زمانی که خودم رو انکار می کردم بیشترین لطمه رو به همسرم زدم.
به عبارت دیگه کاربرد منطق در پاسخ به غریزه رو دوست دارم, اما انکار کردن غریزه رو خیر. و…صادقانه بگم, بزرگترین زجرهای روحی رو زمانی می برم که اعتقاد دارم واقعیتی هست (مثل غریزه در جفتی که بهش نیاز دارم), اما اون واقعیت با تمایل من در تضاده.
….

در مورد کانادایی شدن, بحثش جداست.
لااقل ده پونزده تا مقاله از ملیت های مختلف در مورد مهاجرت و اثر مهاجرت روی فرهنگ و هویت آدم ها خونده ام و خودم هم ترم قبل دو تا مقاله در موردش نوشتم. بنابراین می تونم یه نظر منطقی و نه احساسی راجع بهش بدم.

اگه هر کسی که آگاهانه و نه تحت جبر, مهاجرت می کنه, می خواست که فرهنگ قبلی خودش رو حفظ کنه, یا اشاعه اش بده, به حکم عقل مهاجرت نمی کرد.
از طرف دیگه, حتی یک گیاه هم اگر جا به جا بشه, مجبوره با محیط جدید تطبیق حاصل کنه, وگرنه از بین می ره.
قطعا اگه ایران مونده بودم, با موجودیت و هویت فعلی ام بسیار متفاوت بودم. اولویت هام, و تعصب هام بسیار فرق داشتند. به این حکم , بله, کانادایی شده ام. اما…
مسئله ی بسیار مهم که اغلب آدم ها فراموشش می کنن اینه که تطبیق و گرفتن بخش هایی از یک فرهنگ دوم, به مفهوم تکذیب هویت اصلی انسان نیست. شبیه این که اگه انسانی زبان انگلیسی یاد بگیره, فارسی رو فراموش نمی کنه, و اگه فرانسه یاد بگیره, دو زبان قبلی فراموشش نمی شن.
تطبیق با یک فرهنگ جدید, به ادم کمک می کنه نگاهش به مسائل متفاوت بشه, و در بهترین حالت مسائل رو از دیدگاه های جدید ببینه بدون این که دیدگاه های قبلی رو از دست بده.

گرچه ممکنه کلیشه ای باشه, ولی امیدوارم این عبارت پایین به درد چیزی بیشتر از یه نمره ی آخر ترم درس انشای زبان انگلیسی بخوره:
من هویت اصلی خودم رو انکار نکردم, و با یک هویت جدید تطابق حاصل کردم, و حالا به سه دلیل به خودم افتخار می کنم: کانادایی بودن, ایرانی بودن, و انسان بودن.