رویا و واقعیت

Posted by کت بالو on February 28th, 2004

بزرگ تر شده ام. به وضوح احساس می کنم. وا ز حس رشد خوشحالم. در عین رشد, کودک هستم. این رو می فهمم چون نمی تونم دلگیر بشم. چون از خریدن یک جفت جوراب یک ماه ذوق می کنم. و حس در من قوی شده. خیلی قوی. تمام آدم ها رو احساس می کنم. چون بدجور همه رو دوست دارم. شاید چون از دوست نداشتن می ترسم. یا… نمی دونم. وقتی خودم رو مقایسه می کنم با 5 سال پیش که از همه متنفر بودم و نمی تونستم کسی رو دوست داشته باشم.
جالبه که خداوند و شیطان به یک اندازه باعث رشد آدم می شند و من این رو حس کردم. لمس کردم. توصیف حالتم با کلمه محاله. محال.

شب كه مي شه, يكي از دو همراه زير من رو با خودش مي بره: خستگي يا رويا. و هر شب سعي مي كنم همراه خستگي برم توي تختخواب. اگه خستگي همراهم نباشه رويا باهام مياد, و تا صبح خواب رو از چشمهام مي گيره و به جاش یک عکس رو جلوي چشمهام نقاشي مي كنه.

تمام دنيا و آدمهاش توي واقعيت هستند, و فقط بک تصویر, یک صورت از توي رويا در اومده بود. به واقعيت آوردن اش اشتباه بود. مثل این که بخوای ماهی رو از آب بیرون بیاری و توی خشکی با خودت اهلی اش کنی.خيلي از واقعيت رويايي تر بود. و حالا هر لحظه كه مواظب نباشم, يكسر رويا به سراغم مياد و باز هم یک تصویر و باز هم یک صورت.

اشتباه ديگران در به دست آوردن من اينه كه مي خوان راه رو از واقعيت به رويا باز كنند,‍ اما من برعكسم. کسی باید از رویا به واقعیت بیاد. اينبار اگه یک رويايي رو جلوي چشم هام ببينم, هيچ وقت به واقعيت راهش نمي دم. رويايي ها فقط در رويا واقعيت دارند. چه افسوسي در رويا و واقعيت همگام لحظه هاي من جلو مي رود…

ملت همیشه در صحنه, تعجب نکنید. داره بهم حسابی خوش می گذره. همه اش فکر می کنم عقب هستم. ماه فوریه داره تموم میشه و من هولم که کارهایی که توی برنامه ام بوده رو تموم کنم.
مسلما کارهایی هست که دروجود منه و برای انجامش نیازی به برنامه ریزی ندارم. شعر خوندن, زبان خوندن, رقصیدن, آواز خوندن, رقص یاد گرفتن, شعر گفتن, نوشتن, مطالعه ی مذاهب, خرید, و با دوستها رفت و آمد کردن. تازه فهمیدم, مردم به کارهایی که براش نیازی به زور گفتن به خودشون نیست می گن hobby!!! بدک نیست اگه هابی هام رو تبدیل به شغلم کنم. زبان خوندن و یاد دادن, رقصیدن, نوشتن و شعر گفتن و مطالعه. بامزه اینه که کارهای این آقا جیمی به همه ی اینها تقدم پیدا می کنه. یه چیزی انکار ناپذیره. اهمیت پول. تمام علائق رو کنار می زنه و همه ی ثانیه های ارزشمند رو میکنه مال خودش.
اسکارلت اوهارا راست می گفت وقتی می گفت پول مهم ترین عامل زندگی است. انکار کنیم یا تایید, همه مون داریم بر اساس این جمله کار می کنیم. چه شجاعت گفتن اش باشه و چه نباشه. برای من انشا در مورد لزوم وجود سلامتی و عاشقی ننویسین. سلامتی و عاشقی عالی هستند, اما اگه پول باشه همه چیز راحت تر و ساده تر به دست میاد و اگه پول نباشه ممکنه سلامتی و عاشقی به سادگی از بین برند. در این درگه, زیبایی و عاشقی و معنویات هستند, اما بدجور با مادیات پیوند خورده اند. بدجور.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مزدک عزیز. پیغامت رو برای نوشته ی “صحت داره؟” دیدم. متشکر از توضیحت. علاقمندم که اگر وبلاگ داری ببینم اش. آدرسی برام نگذاشته بودی. نمی دونم اعتقاد شخصی خودت چی هست.اعتقاد شخصی و مستندات دو چیز متفاوت هستند. اما پیغامی که گذاشته بودی از روی حوصله و ارزشمندبود. متشکرم.

رنگارنگ 7

Posted by کت بالو on February 27th, 2004

1) یه نگاهی به کامنت دونی بندازین.خوب شده؟ دیده می شه؟ اوامر دوستان عزیز همیشه مطاع است.

2) سه چهار روز قبل قیصر اومد و دعوتم کرد به یه قهوه. در طول مدت یک ساعتی که با هم حرف می زدیم تمام مدت از خانواده اش در پاکستان برام می گفت. بعد از یک ساعت کاملا به شکل یک انسان از یک خانواده ی فئودال روشنفکر پاکستانی که در تمام نواحی پاکستان شناخته شده است, و بچه ی لوس پدر بزرگ محترم بوده تصورش می کردم. راست و دروغش گردن خودش اما می گفت که پدر بزرگش دکتر بوده و در شهری به نام داسگوه زندگی می کرده اند.اسب داشته و پدربزرگش اولین کسی بوده که در اون نواحی ماشین خریده. (یاد سریال پزشک دهکده افتادم), یه بیمارستان در اون ناحیه ساخته بوده و همه ی ملت از اطراف و اکناف می اومده اند که پدربزرگ قیصر خوبشون کنه. بعضی هاشون می مردند (توجیه اش برای مرگ افراد قابل قبول بود), بعضی ها هم خوب می شدند (مسلما حالت سومی نداشته). بعضی ها به جای پول براشون چیزهای مختلف می آوردند. (اینجا به زور جلوی خنده ام رو گرفتم, چون دقیقا یاد کدخدای دهکده و پیشکشی های رعایا افتادم). در 10 سالگی پدربزرگ متمول براش دوچرخه خریده و در 16 سالگی مادر عزیز (که دکتر بوده!) براش موتور سیکلت خریده. بعد هم اول یه فیات داشته اند و بعدش هم یه موریس (فامیلی ماشین رو یادم نیست. همین اسم کوچک رو داشته باشین فعلا. فقط مطمئنم مترلینگ نبود.) و بعد هم یه مرسدس بنز. خواهرش هم دکتره. یه عالمه ملک و املاک داشته اند (3 تا 4 اکر!!) و همه ی مغازه دار های نواحی می شناختنشون و بهشون احترامات فائقه می گذاشته اند. بعد هم خواهر محترم پدربزرگ بعداز مرگ پدربزرگ عزیز, با سه تا دخترهاش کل اموال رو می کنند مال خودشون.پدر بزرگه که می میره قیصر نروژ بوده ( خواهر ایشون مربای آلو بوده به نظرم) و خواهره و مادره هم دست روی دست گذاشته ان و منتظر شده اند تا عمه و سه تا دختر ها همه ی این ثروت افسانه ای رو بالا بکشند. بامزه اینه که به قیصر می گم پدربزرگت چند تا نوه داشت. می گه یکی, همین من که روبروت نشسته ام!!! می گم پس خواهرت چی؟ تازه فهمید چه اشتباهی کرده (شاید هم نفهمید) گفت اون کاری نمی تونست بکنه. (می گم مربای آلو است.بگین نه.). حالا چی خنده داره.. این که این وسط این قیصر کلی هم پاکستان رو از ایران بهتر فرض می کنه و از خلال حرف هاش پیداست که خیلی مطمئن نیست که ایران حتی دانشگاه داشته باشه و دختر ها در ایران حتی نفس بکشند. چه برسه به این که دانشگاه های ایران خوب باشه و دخترهای ایران هم اینقدر دم بریده باشند. واقعا که.. با این آخوندها و این حکومت همینمون کم بود که به پاکستانی ها خودمون رو اثبات کنیم.
راست راستی که ببخشید ها اما “کسی که به ما نریده بود..کلاغ ..ون دریده بود.”
تازه کلی پز داد که موزیک کار می کنه و بعد هم برام آهنگ پاکستانی خوند که خودش ساخته بود. دقیقا مثل هندی کلی “نهی نهی” و “هی ها هی ها” داره. گفت که برای خیلی از مراسم دعوتش می کنند. این رو فکر کنم راست می گه چون خوب می خوند و وقتی هم یه سری از آهنگهایی که خودش ساخته بود رو زد و خوند دیدم نه بدک نیست. فقط نمی فهمیدم چی می گه. امیدوارم فحشم نداده باشه.
بعد هم گفت که یه هواپیمای کوچک داره. قرار شد یه بار بریم فرودگاه همون بالای شرکتمون و من سوار بشم و یه بوق بزنم و عکس بگیرم که بعدا به فک و فامیل پز بدم.
تنها مشکل اینه که این آقا به نظرم یه کمی خنگ میاد. یه کم هوش بیشتری اگه داشت آدم مقبول تری میشد.
فعلا که تاحالا سه روز از کار و زندگی عقبمون انداخته. بقیه اش رو خدا به خیر کنه.

3) بهترين نكته ي حماقت كردن اينه كه به خودت فرصت مي دي به مدت يك لحظه تا يك عمر به حماقت هاي خودت بخندي. و من موفق هستم كه هر روز لحظات بسيار خوشي رو براي خودم بيافرينم.
اين همه حماقت از يك نفر باور نكردنيه.
و نكته ي دوم حماقت كردن اينه كه ياد مي گيري حماقت هاي ديگران رو ناديده بگيري, چون دلايل كافي براي خنده داري. حماقت هاي خودت كافي هستند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

واه که صدا و حرف های این آدم با من چه می کنه. فوق گفتن و کلمه است. آخه کی تونست این آدم رو بکشه. ننگ و شرمش باد. ننگ و شرمش باد. اگه یک نقطه ی ضعف بزرگ داشته باشم حس خارج از کلمه ی من به این آدم و به شعر های خواهرشه. و بی پروایی این دو نفر که بی بدیل است.

دخترک مسافر. گفته بودم اون شعر فروغ که می گه “دستهایم را در باغچه می کارم. سبز خواهم شد, می دانم ” رو برات معنی می کنم. معنی اش اینه:
باغچه به مفهوم جامعه است, دستهای فروغ شعرهاش هستند و یادگارهاش. دست هاش رو میکاره. و بعد درختی سبز می شه که باغچه رو شاد و خرم خواهد کرد.
بیمارستان هم در شعرهای فروغ و خیلی های دیگه مفهوم جامعه ی بیماره و همین طور هم شب نشانه ی جامعه ی شب زده و ستم و حفقان است. این چند تا مفهوم کلیدی رو اگه بدونی خیلی از اشعار شعرای معاصر رو بهتر متوجه می شی.
اگه کسی بیشتر می دونه بگه لطفا که ما هم بیشتر بدونیم.
ما توی این تنهایی, در هیچ کجاهای دنیا, که حالا ایرانمون هم دیگه وطنمون نیست و بیگانه اشغالش کرده, کی رو داریم به غیر از خودمون. کی رو داریم؟ دست همدیگه رو اگه دور تا دور دنیا به هم حلقه کنیم, یه حلقه می شه به بزرگی زمین, و تنهایی هامون چاره می شه. کی رو داریم به غیر از همدیگه در روزگاری که باید خودمون رو به پاکستانی ها هم حتی اثبات کنیم.

نجابته ديگه

Posted by کت بالو on February 26th, 2004

ممكنه يه كم تاريخ گذشته باشه ولي به بزرگي خودتون ببخشين.
امروز داشتم به تحصن نماينده ها و كل جريانات فكر مي كردم, ياد يه داستاني افتادم كه در مورد تحصن نماينده ها هم مصداق داره.

دو تا خانم شيرازي (اگه شيرازي هستين و نمي خواين داستان براي خانم شيرازي باشه به جاش خانم قمي بگذارين كه شهر خودمه. مهم اصل داستانه و شيرازي يا قمي بودنش مهم نيست.) به هم مي رسند و شروع مي كنند تعريف. يكي شون به اون يكي مي گه: نمي دوني چي شده خواهر. ديروز يه آقاهه از يه ماشيني يه نگاهي كرد و خنديد, نجابت زن شيرازي كه مي دوني, ديدم بده داد و بيداد كنم, يه خنده كردم. ماشينه واساد و آقاهه گفت مياي؟ نجابت زن شيرازي كه مي دوني, ديدم بده داد و بيداد كنم, سوار شدم. آقاهه گفت بريم خونه؟ نجابت زن شيرازي كه مي دوني,‌ ديدم بده داد و بيداد كنم, گفتم باشه. رفتيم خونه. آقاهه يه ماچي كرد. نجابت زن شيرازي كه مي دوني, ديدم بده داد و بيداد كنم, ماچ كردم. آقاهه يه كارهاي ديگه هم كرد, نجابت زن شيرازي كه مي دوني, ديدم بده داد و بيداد كنم, يه كارهاي ديگه كردم. آخر سر اومدم نگاه كردم ديدم يه پونصد توماني گذاشته دم آينه. منم خواهر گفتم نجابت هم حدي داره, نجابت و گذاشتم كنار و بنا رو گذوشتم به داد و بيداد و آبروي مرتيكه رو بردم.

حالا حكايت نماينده هاي دوره ي قبله. هزار جور بلا به سر همه اومد, نماينده ها از شدت نجابت جيك شون در نيومد. اما بالاخره رسيد به جايي كه ديدن نجابت هم حدي داره و خلاصه همون شد كه ديديم ديگه.

باز هم ببخشيد كه خانم هاي شيرازي (يا قمي) رو با نماينده هاي مجلس مقايسه كرديم. لطيفه است ديگه. قمي ها رو هم مي گن شمع دزد. اگه ما جيكمون در اومد. نجابته ديگه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
————
راستي يه آهنگ هم به قسمت “برقصيم” اضافه شده. من مي خواستم اسم ستون رو بگذارم “رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست” گل آقامون گفت خيلي شاعرانه مي شه. اسم اين قسمت رو مختصر و مفيد گذاشتم “برقصيم”.

به هر حال ايراني است و بزم و رقصش, اگه بهمون ببينن, حالا كه همه چي مون رو دارند ازمون مي گيرن.

واقعا آرزوم اينه كه به همه خوش بگذره. واقعا دوستتون دارم و واقعا دوست دارم همه رو دوباره ببينم. پس باز هم از ته دل مي گم,
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بازجو

Posted by کت بالو on February 25th, 2004

یک حس که غریب نیست, اما بسیار ترسناکه. حسی که پیش از این تجربه شده, و به آستانه ی یک تحول می رسونه. تحولی نه چندان پذیرفتنی.

یاد پرسشی می افتم که همه چیز رو به هم ریخت. پرسشی که آستانه ی پایان بود. و پاسخ اون پرسش . و حالا دارم فکر می کنم که پاسخ گرچه درست بود اما کامل نبود. اصلا کی می شد به پرسش های چنین بازجوی سخت گیری درست جواب داد. به صحیح بودن پاسخ فکر نمی کردی, اصلا توی اون ابر سحر و افسون و سلطه نمی تونستی تصمیم بگیری صحیح چی هست. فقط و فقط به این فکر می کردی که چی بگی که بازجو بپسنده. به خصوص که بازجو تنها کسی بود که گاه گاهی بهت سر میزد و همه چیز رو هم تمام و کامل توی بازجویی ها یا توی اعترافاتت بهش گفته بودی. و می خواستی که باز هم بیاد و بیاد وبیاد, … و یه جواب اشتباه و…اعدام و شکنجه و اعدام و شکنجه و همین طوری تا آخر دنیا… و بازجویی که باز هم اگه بخوای چیزی بگی, یا سوالی بکنی یا جوابی بگیری, هنوز هم باید فکر کنی که اون چی می خواد بشنوه و نه این که تو چی می خوای بگی.
اصلا صرف اين كه با بازجو نشسته بودي دليل مسلم گناهي بود كه بايد براش بازجويي مي شدي, و عجبا كه صرف اونجا نشستن مستلزم اين بود كه بازجو باشي يا متهم, و بازجوي تو متهم نبودن رو بلد بود.

بیچاره متهمی که هم عاشق بازجو باشه و هم بخواد خودش باشه.

بارها و بارها به جواب سوال فكر كردم,‌ دوباره و دوباره,‌ و به تمام لحظات بازجويي كه حالا ديگه امكان اثبات اون لحظات براي متهم نيست.
بازجوي عزيز, بازجو اگر تو نبودي, كس ديگري نمي تونست باشه. تو به دنبال پاسخي از متهم بودي براي صدور حكم اعدام, كه بالاخره هم صادر كردي, هر متهمي دوراني داره,‌و بعد يا اعدام مي شه يا از زندان آزاد مي شه. و صدور حكم از پيش امضا شده دليل نمي خواد,‌ بهانه مي خواد.

فقط براي بعضي متهم ها حكم آزادي و حكم اعدام به يك معني است. و بعد از دراومدن حكم باز هم به فكر جور كردن يه دفاع آخر هستند. يه دفاع آخر… و بي حوصلگي بازجو از شنيدن مكررها..و مكررها…

و سرگرداني همواره ي متهمي كه هرگز براي اتهاماتش بازجويي نخواهد يافت.

دوستتون دارم,‌خوش بگذره,‌به اميد ديدار

گل آقای شاعر

Posted by کت بالو on February 24th, 2004

در حال خوردن نهار, جای شما خالی, شوید پلو باقلا با ماهیچه- استثائا دست پخت کتبالو-:

گل آقا: به چی فکر می کنی؟
کت بالو: هیچی.
گل اقا: آهان فهمیدم. داری به غذا خوردن فکر می کنی. (توضیح: کت بالو گاهی اوقات راست راستی به غذا فکر می کنه و به همین علت هم غذا خوردن اش از بقیه طولانی تره).
کت بالو: …
گل آقا: فهمیدم. تو همون بزه هستی. من بزی را دیدم یونجه را می فهمید.
کت بالو:!!!؟؟؟
گل آقا: آهان. نه اشتباه گفتم. من الاغی دیدم, یونجه را می فهمید.
کت بالو: :((!!@#$@#@؟؟؟؟

هیچی دیگه. خود آدم که شاعر بشه, باید انتظار این شب شعر ها (یا ظهر شعرها) رو هم از همسرش داشته باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

جذامي

Posted by کت بالو on February 24th, 2004

چراغ به دست جذامي صادقي بدهيد
كه در شهر آدم هاي سالم
به دنبال دوست مي گردد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ ۶

Posted by کت بالو on February 23rd, 2004

به نظرم ساعت هاي دستشويي رفتن من و اون خانومه كه خيلي بهش برخورد يه جورايي سينكرونايز شده. هر وقت صبح ها مي رم دستشويي اون خانومه هم اونجاست. مگه اين كه صبح اصلا نرم دستشويي.
——————————–
چشم هام خيلي خسته ان. خودم از چشم هام خسته ترم و تنبلي حسابي بهم فشار مياره. اما مي دونم كه بايد كاركنم, كار كنم, كار كنم. و حالا دارم خستگي در مي كنم كه آماده بشم براي راند دوم كار امروز. گرچه كه اين خستگي در كردن حدود يك ساعت و نيم طول كشيده!!!
———————————
ديشب دو سري مهمون دعوت كرده بوديم. يكي شون يه زن و شوهر هستند كه آقاهه پسر دوست باباي منه . پدرش رو از سالها سال پيش ديده بودم و پسره و خانمش رو از وقتي اومديم كانادا شناختيم.
من خودم آدم حرافي هستم. هر كسي كه من رو بشناسه مي دونه كه خيلي حرف مي زنم. گرچه كه دارم بهتر مي شم!!! اما من در برابر اين اقا ساكت ترين آدم دنيا به حساب ميام.
ديشب يه نفر ديگه رو هم دعوت كرده بوديم. براي اولين بار بود كه مي اومد خونه مون. از همكارهاي منه و ايرانيه. توي محيط كار ديده بودمش و مي دونستم خيلي حرف مي زنه , چه كسي گوش بده و چه كسي گوش نده. كنجكاو بودم ببينم مسابقه رو كدوم يكي مي بره. هيچي ديگه, اين همكار من به اون آقاي بيچاره فرصت حرف زدن نمي داد. آقاهه اولش شوكه شده بود و نمي دونست چه كنه. بعد از يه مدت خودش رو پيدا كرد و به تناوب مي پريد وسط حرف همكار من و رشته ي كلام رو به دستش مي گرفت. من از خنده غش كرده بودم و ساكت ساكت مثل دختر خوب و مظلوم شاهد نبرد اين دو نفر بودم.
اما الحق والانصاف كه حسابي به هم مي خوردند و كلي از آشنايي با همديگه مشعوف شده بودن. هر دو سال ۱۹۷۹ از ايران اومده بودن بيرون دقيقا به خاطر انقلاب. هر دو در اون زمان كلاس سوم نظري بوده اند. هر دو از خونه كار مي كنند و هر دو علايق يكسان داشتند. خانوم آقا اوليه هم يه ده سالي هست كه كانادا زندگي مي كنه و سه ساله كه با آقاهه ازدواج كرده و كاشف به عمل اومد كه با دختر خواهر شوهر خواهر اون يكي آقاهه توي دانشگاه همكلاس بوده. حالا چطوري اين دوتا ربط پيدا كردند بماند.

هيچي ديگه. نتيجه ي اخلاقي اين داستان اين كه : دست بالاي دست بسيار است.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بت

Posted by کت بالو on February 22nd, 2004

وقتی یه بت می سازی, یه بت از عاج, بلور, مرمر, بی نظیر, بی بدیل, حاضری خودت صد هزار بار بشکنی, اما بت ات خراش هم برنداره.

اگه حس کنی بت ات ممکنه خراش بر داره, هزار بار خودت رو سپر می کنی, هزار بار ترجیح می دی بت ات روی تو سقوط کنه و تو خرد بشی, اما بتی که ساخته ای سالم بمونه.

حاضری حتی بگذاری اش توی موزه, یه اثر هنری که همه ببننش, یا بدیش دست کسی که قدر هنر رو می دونه و مبهوت هنری بشه که در بت ات خالی اش کردی, حاضری همیشه از بتی که ساختی دور باشی اما بدونی بت ات صحیح و سالم یه جایی هست و داره نگهداری می شه. مثل همه ی هنرمندایی که آثاری از خودشون به جا می گذارند و می میرند.

گاهی حتی ممکنه اگه ببینی که نمی تونی از بت ات نگهداری کنی, بدیش به یه نفر که خیلی خوب می تونه ازش نگهداری کنه.

همه ی ثروت دنیا نمی شه اون بتی که تو خودت برای خودت ساختی و می پرستی اش.

یه جوری اون بت همه ی عشق و هنر و عمریه که توش خالی کردی. یه جوری اون بت قسمتی از خودته. تکه ای از تو که ارزشش برات از خودت هم بیشتره. آفریده ی تو است, از وجودش, هر جا که باشه, دور یا نزدیک غرق یه لذت منحصر به فرد می شی. بت در اصل خودخواهی خودته و عاشق خودخواهی هات می شی.

گاهی وقت ها اما یه بت ناب داری, که از یه جنس ناب ساخته شده, نه خراش بر می داره, نه شکستنی است, نه می پوسه, نه باد از جا تکونش می ده, نه بارون فرسایش اش می ده, نه زلزله ای سرنگونش می کنه, و نه هیچ وقت از بین می ره…

و من توی دلم, اون جایی که دست هیچ کس بهش نمی رسه, اون جایی که هیچ کس نمی بینه, اون جایی که همیشه آفتابیه, یه بت ناب دارم, یه بت همیشگی, یه بت منحصر به فرد…

مهم نیست توی همه ی دنیا چی بشه, باد بیاد, بارون بزنه, زلزله بشه, از آسمون سنگ بباره یا زمین شکاف برداره. تا من هستم, بت من هست. همیشه می پرستمش. تا لحظه ای که هستم…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خوبی, بدی, مفاهیم

Posted by کت بالو on February 21st, 2004

اینجوروقتها اول گریه می کنی و بعد می گذاری که زمان بگذره…
این جمله ی ساده توی ” اشک ها و لبخند ها” همیشه یادم بوده. به نظر من با یه تغییر کوچیک خیلی هم قشنگتر می شه:
اینجور وقتها اول می خندی و بعد بگذاری که زمان بگذره…
و زمان همیشه می گذره…

هیچ چیزی در دنیا پایدار نیست. هیچ چیزی در دنیا نمی مونه. اما باز هم روزی که هیچ چیز نباشه, سه چیز هست که هنوز پایدار و محکم و پابرجا وجود داره: ایمان و امید و محبت.
اگر این سه تا در وجودمون باشند, ما هم همیشه و همواره خواهیم موند.
اینها به زور به وجود نمیان, به زور هم از بین نمی رند.

آدم به راحتی اسم آدم خوب یا بد نمی گیره. خوب بودن یا بد بودن فقط تقلید یه سری کارها یا اجرای یه سری فرامین خدا و شیطان نیست. اگر مهربونی و عاشقی خوشحالت می کرد و بهت رضایت می داد, آدم خوبی هستی. راست راستی خوبی. اگه مهربون بودی و عاشقی کردی اما خوشحالت نمی کرد, داری ادای مهربونی و خوب بودن در میاری. شاید هم مهربونی رو کردی وسیله برای این که ناتوانی خودت از بدی کردن رو بپوشونی. و به نظر من خوب بودن و مهربونی کردن اگه خوشحالت نکنه اصلا نباشه بهتره. گاهی وقتها بدی کردن خوشحالت می کنه و بدی می کنی. قابل احترامه. اما یه جایی به بن بست می رسی. یه جایی اشکال کار توی روحت پیدا می شه. اگه بدی می کردی و خوشحالت هم نمی کرد, احمقی.

منتها حالا یه نفر به من بگه تعریف خوبی و بدی چیه؟
حسابی توی کلمه کردن تعاریف گیر کرده ام. گرچه که حسشون می کنم. خیلی حسشون می کنم.
یه چیزی ولی مسجله: از اونچه که هستم لذت می برم. از این که خوشحالی دیگران بیش از حد خوشحالم می کنه لذت می برم. از این که نه نفرت حس می کنم و نه حسادت لذت می برم. از این که مشکلات زندگی رو دوست دارم لذت می برم. و از این که روزی حداقل یک بار به هر کسی که می بینم یا باهاش ارتباط برقرار می کنم بفهمونم دوستش دارم لذت می برم. از این که به صورت همه می خندم لذت می برم. از این که بدی رو می شناسم لذت می برم. و وقتی لذت می برم می فهمم دارم در راه درست حرکت می کنم.
یه دوست خیلی خوب ازم پرسیده بود: تو کی از مهربون بودن خسته می شی؟ اینجا باز هم همون جوابی که یه بار بهش دادم رو کاملتر تکرار می کنم گرچه که مطمئن نیستم وبلاگم رو بخونه:دوست خیلی عزیزم, مسلم بدون هر وقت از مهربون بودن لذت نبرم دیگه مهربون نخواهم بود. به خاطر دیگران نیست که مهربونی می کنم. خودخواهم, خیلی زیاد. اگه می خندم برای اینه که از خندیدن لذت می برم. گرچه که ممکنه باور نکنی.

یه دوست خیلی نازنین دیگه که امیدوارم همیشه بیش از حد خوشحال و شاد باشه یه مفهوم کلیدی بهم گفت: کاری رو انجام بده که خوشحالت می کنه. نه که به خاطر کسی کاری رو بکنی.
دوست نازنینم, هر جا هستی شاد باشی و خوشبخت.خیلی شاد, خیلی خوشبخت. وهمیشه همیشه همیشه خنده روی لبهات باشه. بین تمام مفاهیم کلیدی زندگیم این از همه کلیدی تر بود. و مفهوم کامل از درون به بیرون رسیدن. و تو چه ساده یادم دادی.
از بعد از اون دیگه سعی کردم کاری که خوشحالم نکنه رو هیچ وقت انجام ندم. از اون موقع تا حالا خودم هستم. بیشتر از همیشه. اگر عاشقم, خوشحالم که عاشقم. اگر با کسی حرف می زنم خوشحالم که باهاش حرف می زنم. اگه غذا می پزم خوشحالم که این کار رو می کنم. اگه سرکارم خوشحالم که سر کارم, به هر دلیلی…

فقط کاش آدم بتونه, بتونه که تمام کارهایی که خیلی خوشحالش می کنه رو انجام بده.

فقط باید بخندی و بعد بگذاری که زمان بگذره, و زمان همیشه می گذره….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: یه دوست خیلی خوب دیگه که الان این رو خوند بهم گفت خیلی قشنگ نوشتی فقط زیادی از خودت تعریف کرده ای. چون در لحظه فکر کرده بودم و نوشته بودم دیگه تغییرش ندادم. اما این رو می خوام اضافه کنم که خانوم ها و آقایون, قصد اصلی و اساسی نوشتن این مطلب این بود که بگم اگه کاری رو می کنیم باید ازش لذت ببریم , و اون موقع است که اون کار رو واقعا انجام داده ایم. انجام وظیفه و باید ها و نباید ها نه دوامی داره و نه کسی رو خوشحال می کنه. و من خوشحالم که این رو فهمیدم.خیلی خوشحال. همین. حالا می خواد من خوب باشم یا بد, یا از خودم تعریف کنم یا خیر:
من همینم که نمودم دگر ایشان دانند.

اين كره اي ها

Posted by کت بالو on February 20th, 2004

هر كاري كردم نشد همين لحظه ننويسم.
به نظر تون چي باعث مي شه شركتي كه با ما كار مي كنه داكيومنت هاش رو به زبون كره اي براي من بفرسته!!!

از خيلي وقت پيش فهميده بودم اين كره اي ها نسبتي با يه سري از …
بفهمين ديگه بابا.
از خنده دارم غش مي كنم.
هر لحظه يه اتفاقي مي افته كه مي فهمم از بقيه ي ملت چقدر باهوش ترم. حداقل از كره اي ها كه خيلي باهوش ترم.
بامزه تر اين كه يكي از همكارهاي كره ايم رو صدا كردم كه برام بخوندشون, بهم ميگه LG كه همون ال جي است و اين تنها كلمه اي بود كه انگليسي نوشته بودند.
از صبح تا حالا دارم از خنده غش مي كنم. خدا به خير كنه.
————————————————–
من عاشق این دخترک شیطون ام. این نوشته آخریش هم طبق معمول عالیه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار