زنونه

Posted by کت بالو on August 30th, 2007

دو سه هفته ی پیش برای تمام دخترهای تیم ایمیل زدم و قرار گردهمایی خانوم های تیم رو گذاشتم.

از کار خودم کلی کیف کردم. توی شغل ما که تعداد آقاها همیشه خیلی خیلی بیشتر از خانوم هاست, به خصوص توی کانادا, خانوم ها توی ارتباط برقرار کردن نسبت به اقایون کم میارن. از یکی دو تا کارگاه مربوط به خانوم های شاغل در مشاغل حرفه ای (women in business/profession) فهمیده بودم که از بزرگترین مشکلات خانوم ها در مسیر پیشرفت حرفه ای شون اینه که بسیار کمتر از آقایون با همکارهاشون برای شام و نهار و سایر فعالیت ها بیرون می رن. همون کارگاه ها گفته بودن از بهترین راه حل ها تنظیم کردن گردهمایی های خانوم های همکار هست.
بنابراین همین که اومدم شرکت جدید, بعد از یه ماه ایمیل رو فرستادم.

امروز اولین گردهمایی مون بود. هفت نفر بودیم! دو نفر نتونسته بودن بیان چون بچه ی کوچک داشتن. از ما هفت نفر دو تا مجرد بودن و پنج تا فقط ازدواج کرده بودن و بچه نداشتن.
یکی پیشنهاد کرد یکی از دفعات بعدی بریم توی استودیوی اون جمع بشیم. شغل دومش آرایش صورته و می خواد بهمون یاد بده. یکی دیگه پیشنهاد کرد خونه ی اون جمع بشیم و نوشیدنی بخوریم. من هم گفتم استودیوی خانومه که بریم لباس محلی می برم و براشون رقص فولکلور ایرانی می کنم.
احتمال زیاد یه مرتبه اش رو هم توی کلاس یوگا قرار می گذاریم و بعدش می ریم یه نوشیدنی می خوریم.
از چهار تا خانوم دیگه که متاهل هستن هیچ کدوم آشپزی نمی کنن!!! یعنی دو تاشون که بدتر از من بلد نیستن و دو تای دیگه هم دلیل چندانی نمی دیدن! احساس عذاب وجدانم به شدت کمتر شد.
مساله ی مورد بحث دیگه که مشکل یکی از دخترهای مجرد بود و بیشتر از سه ربع زمان گردهمایی رو به خودش اختصاص داد:
ااگه یه آقایی دوست دختر داشته باشه, ولی با یه دختر دیگه احساس نزدیکی احساسی بکنه, اما ارتباط جنسی نداشته باشه, به دوست دخترش خیانت کرده یا نه؟
و آیا درسته که دختر دوم با آقاهه باشه تا وقتی آقاهه تصمیمش رو بین دو تا دختر ها بگیره؟
جواب نهایی: دختر دوم باید احساسش رو دنبال کنه. اما در عین حال باید روی آقاهه حساب نکنه و ترجیحا با آقاهه ازدواج نکنه. چون آقاهه دل هرجایی داره یا زیادی ارتباط های جنبی رو جدی می گیره. دختر خانوم می تونه مثل امتحان کردن ماشین های مختلف با اقاهه test drive کنه, ولی هیچ وقت ماشینه رو نخره.
توصیه ی دوم به دختر های مجرد و دختر خانومی که سه هفته از ازدواجش می گذشت: هیچ کس هرگز “بهترین” جفت رو پیدا نمی کنه و همیشه کسی هست که آدم ازش خوشش میاد و لزوما شوهر آدم نیست. نباید جدی گرفت و ارتباط زناشویی رو به خاطرش به هم زد!!!

فکر نمی کردم دو تا خانوم هندی و دو تا خانوم چینی و یه خانوم ایرانی (بنده رو عرض می کنم)در اولین دیدارشون در این حد باز و راحت صحبت کنن!!!

نتیجه گیری های کلی:
گردهمایی های زنانه بسیار بامزه هستن. می شه حرف هایی زد که هرگز جلوی آقایون همکار نمی شه به زبون آورد.

توصیه ی بعدی به دختر خانوم های مجرد:
سکسی ترین مرد شرکت؟
رییس کل و اصلی کل شرکت!!!
وضعیت تاهل:
اصلا اهمیتی نداره!!!!
نوع ارتباط:
معامله ی پایاپای!!!!!!
بعد از رئیس شرکت؟
پسر های قسمت بازاریابی!!!!!!!!!!! لااقل تمیزن, لباساشون اطو داره و مرتبه, و دندون هاشون رو همیشه مسواک می کنن.

و…
باقی بحث ها:
مادر شوهر! زندگی با خانواده. چطور با شوهرتون آشنا شدین. شغل شوهر. لیزر موی صورت. لیزر یا الکترولیز. مومک انداختن باقی بدن. بند انداز خبره.طب سوزنی. کالری. شرکت ریم. پالم. مایکروسافت. آی فون. وزن. جاروبرقی روباتیک. یوگا.

آخ که گاهی راست راستی دلم می خواد فقط و فقط بحث های زنانه بکنم و بس. مهم نیست یه زن رئیسه, پلیسه, مانکنه, پرستار بچه است, آهنگره یا حامی حقوق بشر.
بحث های زنانه همیشه حول یه سری محورهای خاصه و…آی شیرینه.

مهم ترین نتیجه گیری شخصی و بد آموزی:
قبلا آشپزی نمی کردم. کار خونه هم هر وقت عشقم می کشید می کردم. اغلب کارها رو گل آقا انجام می ده. غر غرو و بهانه گیر هم اصلا نیست. گردهمایی هم چیزی رو تغییر نداد. فقط قبل از گردهمایی عذاب وجدان داشتم. حالا دیگه عذاب وجدان ندارم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

عشق و عاشقی, تیارت پسامدرن

Posted by کت بالو on August 29th, 2007

عاشق ساعت های قبل از خواب هستم. ساعت هایی که اغلب اوقات هیچ کاری به غیر از کیف کردن ندارم.

عاشق این دیکشنری آنلاین هم هستم. تاریخ کلمه, ریشه ی کلمه و معانی و هم خانواده های کلمه رو بهت می ده.

عاشق این یکی هم هستم. نظر شخصی اش اینه که ایشون آزاد هستن و هر جا بخوان می تونن برن!!
نظر شخصی!

در حال حاضر عاشق هیچ چیز دیگه ای نیستم. اصرار نکنین.

خاک به سرم…زنه لخته!!!

عجیب بود که روزنامه ی گلوب اند میل عکس تاپلس یه خانوم رو بندازه توی روزنامه. اون هم با بدن نقاشی نشده ی کاملا برهنه. بدن برهنه ی نقاشی شده رو قبلا توی همین روزنامه دیده بودم.
کنجکاوی ام تحریک شد (تفاوت خانوم هاست و آقایون گمانم. بنده کنجکاوی ام تحریک می شه. آقایون هم انشالله همون..کنجکاوی اشون تحریک می شه), به هر حال, کنجکاوی ام تحریک شد, نگاه کردم. ایناهاش. یه تیارته, خانومه هم یه هنرپیشه و رقاص معروفیه. نمایشنامه هه هم سرش به تنش می ارزه. برنامه ی لخت شدن معمولی نیست.
یعنی حالا می شه اصلا گفت آقاهه لخته, خانومه هم لخته دیگه. به خاطر تیارته! منتها…اگه یه تیارتی بیاد که آقاهه اون یه تیکه ی آخر لباسش رو هم در بیاره, دیگه گمونم آخرالزمون شروع بشه.
به هر حال…گاسم اگه تیارته رو از سالزبورگ بیارن تورنتو با گل آقامون تشریف ببریم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فرانسوی ها!

Posted by کت بالو on August 27th, 2007

اگه یه تاسف خرکی توی زندگی ام داشته باشم اینه که چرا فرانسوی به دنیا نیومدم!

عاشق زبان و تاریخ و جغرافی و آقایونشون و اطعمه و اشربه و موسیقی شون به هیات اجتماع هستم.

با این آهنگ و این آهنگ و این آهنگ به مدت یک ربع تمام کیف دنیا رو کردم. اگه یه کار باشه که تا قبل از مردنم دوست داشته باشم انجام بدم مطالعه ی زبان و تاریخ فرانسه است و یه سفر به پاریس و باقی شهر های فرانسه.

بدبختی, می دونم عین دهل از دور شنیدنش خوش تره. ملتش اینطور که شنیده ام بسیار نژادپرست هستن.

منتها یهو بی هوا به شدت از یکی خوشم میاد بدون این که بدونم فرانسوی بوده و بعد تازه می فهمم ای بابا, طرف فرانسوی بوده!

چند هفته پیش ها رفتم سر کار, دیدم یکی از مدیر عامل ها که منشی نداشت, روی میز منشی اش یه پسر حدود بیست و دو سه ساله نشسته. پسرک موهای فرفری مشکی تا پایین گردنش داشت, بلوز مردونه ی سبر فسفری -نه براق- پوشیده بود با شلوار مشکی و صندل مشکی. بینی استخونی کشیده داشت و گونه های استخونی, اما برجسته. چشم و ابروی درشت مشکی با مژه های برگشته ی بلند مشکی و قد یه کم بلندتر از متوسط. قیافه اش به شدت محجوب و در عین حال دلنشین بود.
داشتم فکر می کردم بالاخره یکی از روسا سلیقه به خرج داد و یه منشی بامزه ی دلپذیر انتخاب کرد. منتها همه اش فکر میکردم نکنه این رئیس اعظم همجنس گراست که چنین منشی ای انتخاب کرده. پسرک واقعا خوشگل و به شدت دوست داشتنی بود!!!

یه دو سه بار رفتم و برگشتم و از اونجا که میزم درست کنار اتاق رئیس اعظم و بنابراین همسایه ی میز منشی هست هر دو سه بار این پسرک رو می دیدم.
آخر سر سلام کرد. رفتم جلو و در کمال فضولی ازش پرسیدم تازه اینجا شروع به کار کرده. گفت اسمش ژوزفه. انگلیسی اش اصلا خوب نیست و فرانسه حرف می زنه و خواهر زاده ی رئیس اعظمه!!!!! و معذرت خواهی کرد و در حالی که لپ هاش از خجالت گل انداخته بود گفت نمی تونه انگلیسی حرف بزنه, سرش رو انداخت پایین, و نشست پشت میز!

خلاصه…طبق معمول…باید حدس می زدم. اگه یکی اینقدر توجه من رو در یک نگاه جلب کنه قطعا باید از خاک پاک فرانسه یا کبک باشه! حالت دیگه نداره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

واسه گل آقا

Posted by کت بالو on August 23rd, 2007

دیرم شده حسابی. دارم عین شبت می دوم دنبال دم خودم.
منتها از اونجا که گل آقا از این اقاهه خوشش میاد و, این هم روزنامه ی کانادایی مورد علاقه ی منه, دیدم نمی شه هیچ جوری این لینک رو نگذارم و برم آماده ی رفتن بشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

من ها و آدم ها

Posted by کت بالو on August 22nd, 2007

گاهی وقت ها کاری رو با آدم ها می کنم که اگه همون کار رو با من می کردن حالم ازشون به هم می خورد.
گاهی وقت ها این کار رو با آدم ها می کنم برای این که پیش دستی کرده باشم که نکنه یه وقت اونها با من این کار رو بکنن.
و…حالم ازشون به هم می خوره اگه فرصتی پیدا کنن و اون کار رو با خودم بکنن!!!

می مونه عینهو رینگ بکس. اگه به اندازه ی من ضعیف باشی گاهی ناک اوت می کنی و گاهی ناک اوت می شی. اگه خیلی ضعیف باشی گوشه ی رینگ کز می کنی و سعی می کنی به کسی نزدیک نشی. اگه خیلی قوی باشی اصلا دلیلی نمی بینی که وارد رینگ بکس بشی. به من و حریف هام نگاه می کنی. و..اصولا دلیل وجودی این جنگ و جدال رو گذشته از این که بوکسور باشی یا نباشی چندان درک نمی کنی.
—-

چطور می شه فکر کرد ملت باید همیشه از آدم خوششون بیاد؟

من امروز قطعا حال خودم رو یک سال پیش و سه سال پیش و پنج سال پیش و ده سال پیش به هم می زد. من سه سال پیش حال الانم رو بد می کنه.
واسه همینه که اغلب اوقات خاطراتم رو فقط می نویسم. کمتر می شه برگردم و بخونمشون. مگه وقتی که پونزده سالی ازشون گذشته باشه. نوشته های پونزده سال پیشم رو وقتی می خونمشون به نظرم میاد نوشته های یه غریبه رو می خونم که به طرز باور نکردنی شبیه خودمه!

خداوندگار عالم در روز قضا چطور می خواد به حساب ملتی که اینقدر تغییر کرده ان رسیدگی کنه فقط خودش عالمه!

و…حتی خودم هم گاهی نمی تونم خودم رو به خاطر کارهایی که با خودم و با دیگران کرده ام ببخشم. چطور می شه فکر کنم دیگری یا خداوندگار عالمیان باید ببخشندش؟ و…چطور می شه آدم فکر می کنه دیگران باید یادشون بره و آدم رو ببخشن؟
گاهی وقت ها به خاطر کاری که سال ها سال پیش کرده ام احساس ناراحتی و عذاب وجدان شدید می کنم و…عین اسفند روی آتیش بی آروم و قرار می شم.

خلاصه…دنیای عجیبیه. و آدم ها..عجیب تر…و خداوندگار عالم از همه عجیب غریب تر.
این خداوند مشنگ….

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آقاهه!

Posted by کت بالو on August 20th, 2007

چند هفته پیش ها می خواستم توی پارکینگ شرکتمون پارک کنم. یه جای پارک پیدا کردم. خواستم عقب عقب برم توش. دیدم از روبروم توی ردیف داره ماشین میاد. حساب کردم که راننده ی ماشینه عقل سلیم داره.بین پونزده تا بیست و پنج ثانیه صبر می کنه من پارک کنم و راهرو پاک بشه. بعد می ره دنبال جای پارک. داشتم پارک می کردم که دیدم خیر. آقاهه داره میاد! نصفه توی پارک بودم, ترمز کردم چون قطعا آقاهه خیال ترمز نداشت. آقاهه ازم رد شد. خواستم بقیه ی پارک رو بکنم. دیدم درست ایستاده مماس من و ترمز کرده. بنابراین کاملا آچ مز بودم. هر طور میرفتم می زدم بهش. نگاه کردم ببینم چرا نمی ره.دیدم یه ماشین توی راهرو از طرف روبروی آقاهه – یا به عبارتی پشت سر من- داشته می اومده. منتها خانومه عقلش رسیده متین و معقول و مودب ایستاده تا من پارک کنم و بعد رد بشه.
فکر کردم آقاهه قطعا یه کم به اندازه ی بیست سانت می ره جلو که من پارک کنم و کل مشکل حل بشه. اگه همون اول ایستاده بود سر جاش و رد نشده بود مماس من بایسته, قطعا و مسلما تا اون موقع نصفه ی دوم ماشین من هم رفته بود توی سوراخ و کل راهرو تمیز و پاک بود برای رد شدن هر دو تا ماشین ها. تازه, آهسته و با حوصله هم اگه جلو می رفت, می تونست با فاصله ی سه سانت از کنار ماشین خانومه رد بشه و قطعا من هم پارک می کردم.
منتها…آقاهه نه راهش رو کشید که یواشی از کنار خانومه رد شه و نه حتی از من بیست سانتی فاصله گرفت که من برم توی پارک. طی یه تصمیم غیر مترقبه(!!!) آقاهه دنده عقب اومد!!!گمونم برای این که دیده بود خانوم روبرویی ایستاده, و آقاهه به هر دلیلی عقلش نرسیده بود با اون شکلی که اون توی راهرو ایستاده نه من میتونستم پارک کنم و نتیجتا خانومه هم نمی تونسته رد شه.
دستم رو گذاشتم روی بوق. منتها آقاهه بدون این که ماشین به اون گندگی بنده رو ببینه و بدون این که به صدای بوق گوشخراش من توجه کنه گورومب زد به ماشین من!!!
من و خانومه و همکارم که توی ماشین من بود از شدت تعجب فقط بر و بر همدیگه رو نگاه می کردیم!

آقاهه بعدش کاری رو کرد که باید از همون اول می کرد. بیست سانت رفت جلو. من پارک کردم. خانومه رد شد. خودش هم رفت جلوتر و پارک کرد و…پیاده شد ببینه چه با ماشین من کرده!

همکارمون بود. بهش گفتم خسارت که بر آورد شد خبرش می کنم.

آقاهه بی برو برگرد به شدت باور نکردنی عجله داشت, اونقدر عجله داشت که گمونم به مدت لااقل چهل ثانیه وجود مغزش در جمجمه اش رو به کل فراموش کرده بود. متاسفانه در اون چهل ثانیه من نزدیکترین آدم در شعاع اون آقا بودم! با این که من و اون خانوم تمام سعی مون رو کردیم که معضل پارکینگ به سرعت حل شه, ولی آقاهه با سه حرکت بسیار اشتباه خیلی جالب, و هر سه حرکت از روی عجله ی خیلی خیلی زیادش, گالامب, تمام مساعی ما رو -که در جهت منافع خودش بود-, نقش بر آب کرد. تنها راهی که در اون زمان یه تصادف حتما و قطعا به وقوع می پیوست, انجام اون سه حرکت, دقیقا به همون شکل و به همون فواصل زمانی بود. هر جور دیگه ای, امکان نداشت تصادف بشه!!!! به عبارتی آقاهه یه تنه من و خانوم روبرویی رو کیش و مات کرد!!!!

حاضرم قسم بخورم آقاهه از خوش شانس ترین ملت روزگاره. اونطرف سپر ماشین من یه خراش کوچولو داشت و به هر حال برای تعمیرش باید کل سپر عوض می شد. پس خسارتی که آقاهه زده بود, خرج اضافی ایجاد نکرده بود. با توجه به این که همکارم هم بود همین رو بهش گفتم, با قید این که اگه قبلا طرف دیگه ی سپر آسیب ندیده بود, باید کل خسارت رو می داد.

دوشنبه ی هفته ی بعدش, صبح کله ی سحر آقاهه رو جلوی قهوه فروشی پایین شرکت دیدم. قهوه فروش به آقاهه گفت که دفتر آقاهه رو براش نگه داشته. با آقاهه -که حالا دیگه خوب می شناختمش- سلام و احوالپرسی کردم. گفت: کتبالو خانوم نمی دونی. این دفترم رو هفته ی قبل, جمعه شب اینجا جا گذاشتم, اونقدر که عجله داشتم. بعد هر کاری کردم یادم نیومد کجا جا گذاشتمش. چون یه بار دیگه هم این اتفاق افتاده بود و توی میتینگ جا گذاشته بودمش و یکی عوضی برش داشته بود,این بار برای کل تیم (چهل نفریم توی تیم تقریبا), ایمیل زدم ببینم کی دفترم رو دیده. بری بالا و ایمیل های جمعه شبت رو باز کنی ایمیل من رو می بینی. خلاصه ایمیلی که از من داری رو نمی خواد بخونی. راجع به همین دفتره که الان توی این قهوه فروشیه پیداش کردم!!!!!

ولله…دلم سوخت.
گمونم طفلک یا پرتی حواس داره یا تکرر و بی اختیاری ادرار!!!

غیر از اینها دلیلی نمی بینم یه نفر اینقدر پریشون حواس و دستپاچه باشه!

خدا شفاش بده.
خدا همگی شما رو از خطر انسان های پریشون حواس مکرر الادرار مصون و محفوظ بداره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نوستالژیا!!!

Posted by کت بالو on August 19th, 2007

این از بامزه ترین کلیپ هایی بود که دیدم…

حس نوستالژی ام گاهی وقت ها بد جوری گل می کنه. 🙂عاشقشم.

عاشق این هم هستم ولله!!!
حرف های قشنگی می زنن مسئولین مملکتی!

“شکنجه نکرده ایم که بفهمید شکنجه یعنی چه”!
شاهکارند. شاهکار. بنده ی شرمنده از همه شاهکارتر!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اخبار

Posted by کت بالو on August 18th, 2007

دختر آقا جورجی نامزد شد. ایناهاش. جنا بوش.
—-

الهه در گذشت. روحش شاد.
همکاری اش با مجاهدین رو دوست نداشتم. اما صدای بسیار زیبایی داشت و…آهنگ رسوای زمانه منم رو اغلب اوقات توی مهمونی هامون می خوندیم.
روح هر کسی که دل مردم رو شاد می کنه, شاد.
—-

لذت بخشه دقیقا کاری رو بکنی (و توش راحت باشی) که سه ماه پیش یکی نشست و بهت گفت نمی تونی انجامش بدی!
هر بار یادش می افتم. هر بار میگم گرچه برای اون آدم احترام قایل بودم و هنوز هم هستم و بهش حتی مدیونم, اما چطور و چرا اینقدر در اشتباه بود.
فکر می کنم یه چیزی در اون زمان و مکان خاص ایراد داشت.

چیزی که هیجان انگیز بود و هنوز هم هست, اینه که هر روز, هر ساعت دارم یاد می گیرم و یاد می گیرم و مهم تر از اون از آموخته هام استفاده می کنم و این…
یعنی لذت عمیق در زندگی. لذت خیلی عمیق.
—-

بعضی اخبار, یا شاید واقعیت ها پدر من رو در میارن. تا ساعت ها یا روزها فکرم رو مشغول می کنن. گاهی وقت ها روی تمام زندگی ام و جهت گیری اش برای سال ها تاثیر می گذارن.

این پسرک بیست و دو ساله ی افغان و سرگذشتش عجیب بودند. نکات داستان اصلی آزار دهنده هستن. حق پسر بعد از سال ها کار به راحتی پایمال می شه, دختر ها قیمت دارن و سرمایه ی خانواده به شمار میان و زمان ازدواج در اصل به فروش می رن, نوجوان ها از سنین بسیار پایین به جای آموزش مجبور به کار کردن می شن. نکته ی جانبی داستان هم این واقعیت هست که در زندان یا هر محیط صرفا و کاملا مردانه -حتی مدارس پسرانه- خیلی اوقات کسی هست که به جبر یا اختیار یا بنا به شرایط مفعول جمع می شه و این اتفاق می تونه در رشد جنسی و شخصیتی اش تاثیر بسیار عمیقی داشته باشه

این که زندگی ها, و آدم ها اینطور تلف می شند, این که اینقدر حوادث نامطلوب و نابسامانی در دنیا هست بهم اضطراب شدید می ده. یه جور حال تهوع خفیف. آدم ها…گاهی “بیچاره” هستن. “بی چاره” یعنی…رحمان.

اینجوری می ترسم. خیلی می ترسم. از این حس که به راحتی می تونستم توی اون دسته قرار بگیرم می ترسم. از این که نکنه توی اون دسته هستم و خودم نمی فهمم می ترسم. از این که اونقدر قدرت نداشته باشم که نه بی عدالتی روا بدارم و نه قربانی بی عدالتی باشم می ترسم.

بعضی اخبار من رو به شدت مضطرب می کنن. بعضی هاشون من رو تحت تاثیر قرار می دن و بعضی هاشون من رو به شدت می ترسونن.
—-

خلاصه…این می شه که می رم سراغ اخبار ناز ناز گل گلی.
عاشق اخبار اقتصادی هستم. بورس سوار موشک شد و رفت آسمون هفتم, یا موشکش سقوط کرد…وووووووررررری سهام با کون مبارک خورد زمین. این شرکته گوروج گوروج مخ ملاجش ترک برداشت. اون یکی, مدیر عاملش خدا میلیون دلار پاداش گرفت.
اخبار آدم معروف ها بگیر نگیر داره. بعضی هاش بامزه است. بعضی هاش نامربوط. مثلا این که کامرون دیاز با کی قرار می گذاره و می ره سانفرانسیسکو, یا حتی براد خان و آنجلینا خانوم شکرآب هستن یا حکم لیلی و مجنون رو دارن, حوصله ام رو سر می برن. ولی مثلا عاشق اخباری از این دست هستم. نه باید ملاجت رو به کار بندازی, و نه حوصله ات رو سر می برن.
—-
خلاصه…
زندگی اینجورش خوبه که هی هی فکر کنی و با خودت بیشتر آشنا بشی و خودت رو درک کنی و یاد بگیری و استفاده کنی و کیف کنی و عاشق زندگی باشی و به هر حال…خوب یا سخت بدونی که زندگی تو هست و ارزش داره چون مال تو هست.
یک کلام…می خوام برای خودم زحمت بکشم و هر لحظه بگم…من نتیجه ی زحمتی هستم که برای خودم کشیدم و از حاصل دسترنجم کیف دنیا رو بکنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 14th, 2007

تحویل یه مقاله تا چهارشنبه, یه امتحان, و پشت بندش دو تا کار که برای پنج شنبه و جمعه غروب گذاشته بودم و شنبه هم آزمایش خون -جهت چک آپ سالیانه-, که تمام طول هفته خودم رو براش آماده کرده بودم و پشت بندش دو تا کار بانکی عقب افتاده که شنبه عصری انجام شدن, مهلت واسه آپدیت شدن این صفحه نگذاشتن.

این ترم اگه پاس بشه, ترم بعدی درس “داستان کوتاه نویسی” بر می دارم.
—-

این سه چهار شبه همه اش کابوس بی سر و ته می بینم! واسه چی؟ خدا عالمه.
قبلی ها رو یادم رفته. دیشبی دو تا سگ گنده بودن. من روی بالکن خونه ی ایرانمون ایستاده بودم. دو تا سگ ها روی پشت بوم خونه روبرویی. با این که سگ های خیلی خیلی بزرگی بودن و دندون هاشون رو نشون می دادن, من به دلیل فاصله احساس امنیت می کردم, تا وقتی که یکی از سگ ها قلاده ی اون یکی رو گرفت و از سر پشت بوم آویزونش کرد و شروع کرد تاب دادنش به سمت من. به نظرم اومد سگه که آویزونه قطعا مرده و نباید از این که به بالکن ما می رسه نگران باشم. ولی از اونجا که سگه فوق العاده بزرگ و و حشتناک بود و دندون هاش رو نشون میداد و داشت به بالکن خونه ی ما می رسید و در عین حال در حال جون کندن بود وحشت کردم و بد فرم از خواب پریدم.
دو سه شب قبلی هم باز از شدت ترس از خواب پریده بودم. خواب های قبلی رو دقیق یادم نمیاد ولی.
—-

ژولیت و جی مین رو دیدم جمعه شبی. حال همه رو ازشون پرسیدم. آلن بچه ی سومش دنیا اومده.
فکر میکردم اسم بچه ی سوم باید بشه سونگتایی. دو تای اولی بودن “اونگتایی” و “دونگتایی”! ولی اسم این یکی شده نایدان (یا یه چیزی شبیه این. اسم باید چینی باشه).
مارک بچه ی اولش دنیا اومده.
مارتین یا ایوانا و آدام هنوز خونه ی مامانش اینهاست و اسباب کشی نکرده.
باقی خلق خدا هم کمابیش خوبن و دعاگو.
فقط…جیمز یه اخلاق بد و عجیبی پیدا کرده که نگو!

ولله مرتبه ی قبل که از کارن حالش رو پرسیدم گفت عجیب غریب شده! گفت کارن رو دم آسانسور ها دیده. نگاه نگاه کرده و گفته “کارن…سلام” و بعد شروع کرده به فکر کردن بی این که دنباله ی حرف رو ادامه بده. کارن که فکر کرده جیمز می خواد بهش چیزی بگه, وقتی انسور اومده سوار نشده و آسانسور رفته. کارن هم منتظر بوده ببینه جیمز چی می گه. جیمز هم گفته:” می دونی کارن. خیلی عجیبه. من همیشه تو رو توی راهرو می بینم!!!” بعد کارن گفته: “خوب…!!!” و بعد جیمز گفته:” هیچی…به نظرم عجیبه که تو رو توی راهرو می بینم. به نظرت عجیب نیست!!!”.
و کارن به من گفت که یقین کرده جیمز یه کمی خل و چل شده. حق هم داره. کارن و جیمز یه ردیف با هم فاصله دارن. هر دو ردیف هم به یه راهرو می رسن. هر کسی هم مجبوره برای رفتن از سر میزش به هر جای دیگه از همون راهرو استفاده کنه -مگه این که گلاب به روتون سر میزش توی لگن جیش کنه و شبانه روزی روی صندلی اش بیتوته کنه!

ولله…خود من هم بعد از مدتی که خواستم ایمیل بفرستم و یه پیغام کوتاه خداحافظی بفرستم که بی ادبی نکرده باشم, آدرس ایمیل رو از کارن خواستم که برام از جیمز بگیره. برای جیمز ایمیل خداحافظی زدم و عذرخواهی کردم
که به دلیل این که کارها هول هولکی شد و آدرس ایمیل اش رو هم نداشتم نشد زودتر ایمیل بفرستم و خداحافظی کنم. اون هم جواب داده که می تونستم لیست آدرسم رو با لیست آدرس یاهو سینکرونایز کنم! جواب دادم برای مرتبه ی بعد حتما این کار رو می کنم! و…آدم که کف دستش رو بو نکرده!!!!
تازه دیگه بهش نگفتم اگه توصیه ی خودش نبود که پیشنهاد کار قبلی رو توی یه تیم دیگه قبول نکنم, حالا لا اقلش این بود که داشتم توی همون دپارتمان کار می کردم! خلاصه…عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

از ژولیت و جی مین هم حال همه رو پرسیدم. اینطور که پیداست همه خوب هستن, غیر از جیمز. ژولیت می گفت جیمز به شدت آدم ناخوشایندی شده و ژولیت دلش نمی خواد باهاش حرف بزنه. چون کاملا عوض شده! بنابراین ژولیت گفت که به نظر میاد جیمز به غیر از رفتار ناخوشایندعجیبش, حالش بد نباشه.

هفته ی پیش یه ایمیل از جیمز گرفتم که دعوت کرده بود برای مهمونی کباب پزون حیاط پشتی خونه شون. ژولیت و جی مین گفتن قطعا نمی رن. گمونم…پس من هم نمی رم! هیچ خوش ندارم تنها آدم تیم باشم بین یه جمع غریبه که اغلب, سالانه به اون مهمونی دعوت می شن.
جیمز…هممممم…اون موقعی که من می شناختمش جزو خوشایندترین آدم های دنیا بود. حیفی که اینطوری عوض شد. خیلی حیف…
—-

خوب…ورزش -نه فقط دستگرمی- رو دوباره شروع کردم. این مدت که به خودم قول داده بودم, در حد شنای هفتگی و پیاده روی به قولم وفادار موندم. ورزش به فرم قبلی رو از اول این هفته شروع کردم.
بار اول که رفتم دیگه نتونستم روی ترد میل بدوم و فقط راه رفتم. وقتی هم برای باقی ورزش ها رفتم به تناوب سرگیجه گرفتم. ولی…بیش از حد خوشایند بود.
—-

دلم بیشتر از هر چی برای کلاس های رقص تنگ شده! حیفی که یهو همه شون باهم قطع شدن.
—-

دهه!!! فیلم جراحی breast augmentation آنا نیکول خانوم موجود شده بوده!!

اینجور که پیداست دکتره با اجازه ی صاحب عمل (!!) از عمل جراحی فیلمبرداری می کنه و تا وقتی طرف زنده است فیلم رو به کسی نشون نمی ده. یارو هم که زنده نبود, جراحه هر کاری خواست با فیلم می کنه!!!

هممم…ویدیوی عمل جراحی رو ولش کن. دست مریزاد آقای دکتر با عمل جراحی و شاهکاری که آفرید. هم واسه خودش نون شد, هم واسه آنا نیکول خانوم, و هم…
نوش جون همگی. این رو می گن کار خیر!!!

خانوم های محترم, حواستون باشه.همه هم به خوش اقبالی آنا نیکول خانوم نیستن. تمام جراح ها هم به خوبی این جراحه نیستن.
یکی از فک و فامیل ما توی ایران همین عمل جراحی آنا نیکول خانوم رو انجام داد.
اولش یه خط کوچولو زیر سینه اش افتاد. بعدش اون کیسه هه توی سینه اش باز شد! بعدش هم رفت برای ترمیم. یه مدت که از ترمیم گذشت, حالا سینه اش داره دو طبقه می شه!!!!
—-

این برنج های قهوه ای چرا نمی پزند!؟؟؟
—-

یه سری باتری های تلفن های نوکیا داغ می کنن. اگه احیانا یکی اش رو دارین برین مغازه ی نوکیا فروشی, عوضش کنین. اولش نیگا کنین ببینین اصلا کدوم مدلش رو دارین. بعد.
—-

و دست آخر…یه آهنگ از این جغجغه ها که عاشقشونم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

باغچه بیمار است…

Posted by کت بالو on August 6th, 2007

و دقیقا موضوع سر همینه.
چرا باید در کشوری -اسما جمهوری- با قوانین -اسما اسلامی- با ملتی “غیور”, با ارزشهای “والای اسلامی”, که برای ارزش های انسانی احترام قایل هست, و ایضا نه در بحران است و نه در حال جنگ داخلی هست و نه جنگ خارجی, از شصت و سه میلیون نفر جمعیت یکصد و چهل و هشت نفر مستوجب مجازات اعدام شناخته می شند, و این مجازات در ملا عام به اجرا در میاد, و کسی عمق فاجعه رو نمی بینه!

یعنی یا در ایران بیش از هر کشور دیگه ای فساد اخلاق و تجاوز به عنف وجود داره -که در درجه ی نخست شکست قوانین اسلامی یا دولت جمهوری اسلامی ست- یا در ایران قوانین با تمام کشورهای دنیا متفاوت است -یعنی تمام مممالک دنیا قوانینشان می لنگد و ایران خیر- یا در ایران از روی معده -و نه به دنبال محاکمه و رای هیات قضات- حکم صادر می شود.

نظرات یک روانشناس در مورد ترویج خشونت در جامعه جالب بود.

شاید این اطلاعات جالب باشد:
آخرین اعدام در کشور کاستاریکا در سال 1859 اتفاق افتاد. در استرالیا در سال 1967, در برزیل در سال 1855, در ترکیه در سال 1984, فرانسه 1977, بلژیک سال های 1863 و 1950, در عربستان سعودی و پاکستان در سال 2005, در لیختن اشتاین در سال 1785, و در کانادا در سال 1962.
یک نگاه کلی نشون می ده که در کشورهای اروپایی در قرن بیست و یکم تقریبا مجازات اعدام وجود نداشته, در حالی که در کشورهای آسیایی و خاور میانه آخرین تاریخ های اعدام اغلب به قرن بیست و یکم بر می گرده.

جالب تر از همه آمریکای جنایتکار است. تنها کشور از بین سی و هفت کشور در کل قاره ی آمریکاست که در سال 2007 مجازات اعدام داشته, و به غیر از کوبا و جاماییکا (سال 2003) تنها کشور در قاره ی وسیع آمریکاست که در قرن بیست و یکم مجازات اعدام رو در کشور انجام داده!!

یک جای کار ایراد داره. خشونت های جمعی و این همه جرم و جنایت و بدتر از اون, خشونت, در یک کشور, نشان دهنده ی بیماری های بسیار جدی و قابل تعمق در فرهنگ و جامعه است. من فکر نمی کنم اعدام های فردی و جمعی درمان بیماری های حاد و مزمن یک فرهنگ و یک ملت باشد.
یک چیزی مسموم است. یک چیزی کثیف است, لجن. یک چیزی مردم را آزار می دهد. یک خشونت ناشناخته…خصومت های بی دلیل…ترس, ارعاب, خفقان, تجاوز به عنف, آدمکشی, خودکشی, دارزدن ها و سنگسار های جمعی…

جهنم است آنجا…لجن زار…یا اسفل سافلین؟ ضحاکند اینها, یهودا یا ابلیس؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار