قاتل!

Posted by کت بالو on April 30th, 2008

یه جمعیت خیلی خیلی بزرگ رو کشتیم!!!! بیشتر از پونصد تا شاید.

غذای سمی خوشمزه دادیم بهشون. هی خوردن و مردن!! به همین راحتی. حالا هم خانوم و قشنگ نشستم پای کامپیوتر و خوشحال و شادان عین قاتل های خانوم و گل دارم کار می کنم.

ولله اعتراف شود به حضورتون که هیچ آدمی قاتل به دنیا نمیاد. شرایط محیط و جامعه و ایضا ترس های درونی آدم هست که یک انسان رو تبدیل به قاتل اون هم با استفاده ای سلاح های شیمیایی کشتار جمعی می کنه.

داستان از اینجا شروع شد که بی خبر از همه جا رفتم توی آشپزخونه ظرف بشورم. دیدم یه عده همینطور دارن از دیوار سینک ظرفشویی بالا و پایین می رند. گل اقا رو صدا کردم. گفت به خاطر فصله. بهار همیشه همینطوره. سر و کله ی ملت توی آشپزخونه ی آدم پیدا می شه.
یکی دو روز گذشت. دیدم سر و کله شون توی کابینت زیر سینک هم پیدا شد. خود گل آقا هم تحمل اش تموم شد. رفتیم مغازه ی سر کوچه. سلاح شیمیایی کشتار جمعی خریدیم. شبش مهمون داشتیم و نمی شد سلاح رو استفاده کرد. روز بعد سلاح رو گذاشتیم دم در شهرکشون.
سه روزه کلکشون کنده شد و سینک ظرفشویی و ایضا کابینت زیرش از تهاجم چکمه ی سیاه غارتگران پاک شد!

این شد که من شدم قاتل!
….

ببینم کسی می دونه چرا جون آدمیزاد از جون مورچه عزیز تره؟! گمونم واسه این که مورچه زبون آدمیزاد حالیش نمی شه و اهل زندگی توی حیات وحشه.
امیدوارم سم خوشمزه حد اقل با لذت و سریع و بی درد کشته باشدشون. عینهو گیوتین!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فیلچه

Posted by کت بالو on April 27th, 2008

عین بچه فیل در حال رشد وزنم داره روز به روز بالا می ره!!!
برهان قاطع اگه نداشتم مسلما شک نمی کردم که حامله هستم.

از هفته ی گذشته ورزش رو جدی تر از قبل شروع کردم. گرچه که کنارش نگذاشته بودم.

از چهل و هفت کیلو رسیدم به پنجاه کیلو. بگذریم که پارسال این موقع چهل و شش کیلو هم کمتر بودم.

از اهداف امسال اینه که تا سه ماه دیگه وزنم رسیده باشه همون چهل و شش کیلو.
هنری که کردم از اول هفته ی پیش تا امروز بین چهل و نه و پنجاه نگهش داشته ام.

اگه تا آخر ماه با همین میزان ورزش پایین نیاد و بالاتر بره حتما دکتر می رم. نگرانم تعادل چیزی توی بدنم به هم خورده باشه.

یک ماهیه خوره ی لاتاری خریدن به جونم افتاده. بزرگترین اشتباه این بود که اولین بار که لاتاری خریدم -برادر ناباب!!- به شانس خودم و داداشیه عدد ها رو انتخاب کردم و به خودم گفتم همیشه همین ها رو انتخاب خواهم کرد. حالا همه اش فکر می کنم نکنه یه بار همین ها رو انتخاب نکنم و عددهای برنده اعلام بشند و ببینم عددهای من بوده اند!
گرچه…شمشیر دولبه است. عدد برنده که اعلام بشه و ببینی که عددهای تو نبوده اند می فهمی که دو دلار برگردونده شده به جیبت!

خلاصه…از من به همگی نصیحت. اگه به سرتون زد لاتاری بخرین لااقل عددهاش رو خودتون انتخاب نکنین. بگذارین به عهده ی دستگاه. اونطوری دیگه دست و دلتون نمی لرزه هفته ای سه بار از روی خود اجباری لاتاری بخرین!

آدم ها در شرایط مختلف تبدبل به آدم های مختلفی می شند. بدیش اینه که اگه کسی بدونه و بخواد سو استفاده کنه می تونه یه آدم دیگه رو توی اون شرایط قرار بده و تبدیلش کنه به یه آدم دیگه. احتمالا عقاید مذهبی و عرفانی اتکا به ایمان قوی برای همیشه همون آدم موندن از همینجا میاد.
در نمونه های غلو شده می شه زندانبان ها رو مثال زد.
بحث بود توی رادیو در مورد زندان ابوقریب. بحث رو حدود چهار پنج ماه پیش شنیدم. امشب به دلیلی یادم افتاد.
روانشناسی و جامعه شناسی که حرف می زد می گفت سال ها پیش حدود سال هفتاد و چهار (اگه اشتباه نکنم) پروژه ای داشته که طی اون دانشجوهاش رو در شرایط زندانبان و با اختیارات و مسوولیت ها و شرایط کاری یک زندانبان قرار داده. نتایج به حدی وحشتناک بوده اند که پروژه متوقف شده.
زندان بان ها در زندان روزهای متمادی بدون تعطیلی کار می کنند. برخی زندانی ها -باز هم به دلیل شرایط خاص- رفتارها و مزاحمت های خاصی ایجاد می کنند که نمونه اش در زندگی عادی و روزمره دیده نمی شه. اینها و بسیاری عوامل دیگه -که فراموش کرده ام- خصوصا در شیفت شب زندان بان ها باعث سو رفتار شدید زندان بان ها نسبت به زندانی ها می شه. تفاوت اصلی شیفت شب با شیفت روز اینه که در شیفت شب رییس بالای سر زندانبان نیست و شرایط کار هم در شب معمولا نسبت به روز بسیار سخت تره.

خلاصه…نهایت ماجرا این که خیلی وقت ها تقصیر کسی نیست. هر کسی تحت شرایط خاصی تبدیل به یه آدم دیگه می شه متفاوت با چیزی که تحت شرایط دیگه بوده.

قشنگترین بخش اش اینه که آدم کمکی جامعه شناسی و رفتار شناسی بخونه و بفهمه رفتارهای خودش تحت کدوم شرایط چه تفاوت هایی کرده اند و تا حد امکان از این شناخت استفاده کنه و خودش رو در شرایط مختلف برای خودش حفظ کنه.

از غیر قابل بخشایش ترین ها اینه که کسی شرایط رو برای آدم دیگه ستوه آور کنه و از آدم دیگه استفاده ی ابزاری کنه و در جهت منافع خودش تبدیلش کنه به کسی غیر از خود اون آدم.
اصولا جهت دادن به آدم ها رو دوست ندارم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تسلیم و جدال

Posted by کت بالو on April 24th, 2008

زندگی بازی های عجیبی با آدم ها می کنه.

بعضی آدم ها عمرشون رو می گذارند روی این که یک لحظه رو تجربه نکنند. علیرغم تمام حساب ها نهایتا اون یه لحظه رو تجربه می کنند که شاید اگه تمام اون تلاش ها و حساب ها نبود اون یک لحظه هرگز اتفاق نمی افتاد.

بعضی آدم ها تمام عمرشون می ترسند از این که نکنه در آینده اتفاقی که ازش می ترسند بیفته. از دنیا میرند و عمرشون رو با فکر اون اتفاق ناخوشایند تلخ می کنند و اون اتفاق هر گز نمی افته یا…اتفاق می افته و می بینند اونقدر ها هم ناخوشایند نبود.

و…
اصل اینه…زندگی لحظه است. لحظه ی اکنون. با به خاطر داشتن ارزش آینده و با فراموش نکردن تجربه های گذشته.

 دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

باقی سنوات زندگی

Posted by کت بالو on April 22nd, 2008

تکلیفت با خودت که روشن بشه با دنیا و ما فیها هم روشن می شه.

تصمیم هام برای خودم همیشه درست ترین بوده اند. تصمیم های بعدی ام رو بدون شک و تردید و راسخ تر به مرحله ی اجرا خواهم گذاشت.

مشکل اساسی زیاده از حد منطقی بودن تصمیم هام هست. انگار توی کل تصمیم هام بویی از احساس هم نباشه و…عجبا که تمامشون از احساس های درونی درونی خودم سرچشمه می گیرند.

اصولا به نظرم خیلی اوقات احساس دستور می ده و منطق بهترین راه رو برای اجرای دستور پیدا می کنه.
و…
شکی نیست که باقی ملت دنیا یا به دیگران و حتی به خودشون دروغ می گند یا در برخی احساس ها به شدت با من متفاوت هستند. قطعا نمی تونم ملت رو قضاوت کنم. نمی خوام هم این کار رو بکنم. ولی وقتی چیزهایی خلاف اونچه که جامعه توقع داره خوشحالت می کنه و چیزهایی که قراره آدم ها رو خوشحال کنه تو رو خوشحال نمی کنه اونوقت به این نتیجه می رسی.

یا…

به هر حال..گمانم تکلیفم برای باقی سنوات زندگیم روشن تر شد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خیر…از گل آقا جدا نشده ام. شکر آب هم نیستیم. از همیشه خوش و خرم تر هستیم.

کوچولو/بزرگ

Posted by کت بالو on April 15th, 2008

یه عادت بدی که دارم اینه که تا وقتی چیزی رو به دست نیاوردم به نظرم میاد خیلی خیلی بزرگه. به دستش که میارم به نظرم کوچولو می شه قد نخود!!!

می شد درست برعکسش باشم. تا وقتی به دستش نیاورده ام قد ماش باشه. به دستش که میارم بزرگ بشه قد زرافه.

به دستش آوردم!!! داره می شه قد لیمو ترش…تا دو ماه دیگه حکما شده قد ارزن!!!

تا وقتی هست که از دستش بدم و هنوز چیز دیگه به دست نیاورده باشم. اونوقت دوباره می شه قد فیل. اگه چیز بزرگتری به دست آورده باشم کلا و تماما فراموش می شه. فقط احساس خوبش می مونه!!!

اینجوریاست دیگه.

اصولا حس بعد از از دست دادن چیزی کاملا بستگی داره به این که یه چیز بهتر به دست اومده باشه یا خیر.

انسان بسیار خودخواه است. اصولا به گمانم خود انسان یعنی خودخواهی مجسم. اینجانب تجسم مجسم جنبه ی خودخواهی انسان هستم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خیر. با گل آقا میونه ام از همیشه بهتره. شکرآب اصلا و ابدا نشده. با همکارهام هم بسیار خوب و خوش هستم. روزگار خوب است و ملالی نیست. شکر.

بهانه ی تازه

Posted by کت بالو on April 13th, 2008

دچار بی انگیزگی شده بودم از نوع مدت دار.

یاد یه جمله افتادم که روی تی شرت یه کسی خونده بودم:

هر روز یه کاری رو که از انجامش می ترسیدی انجام بده.

یعنی…از اون نوع ادم هایی هستم که اگه هر روزی یه بهانه ی تازه واسه زندگی نتراشند بعد از یکی دو هفته به شدت سرخورده و بی انگیزه می شند.

اینجوری نیست که دلم بخواد یا مثلا هوسونه باشه و از این حرف ها. عینهو ویتامین که باید به بدن برسه من هم همیشه نیاز دارم به یه چیز جدید…یه کار جدید…یه برنامه ی جدید. حالا می خواد درست کردن یه غذای جدید باشه یا یاد گرفتن یه زبان جدید یا خوندن یه کتاب جدید یا دست گرفتن یه پروژه ی جدید یا شروع کردن یه کار جدید یا عوض کردن خونه یا یه راه جدید واسه پول در آوردن یا…حتی دوختن یه دگمه!!!

اصولا فکر می کنم نژاد بشر و جنس بشر همینطور باشه. منتها من از جمله ی خوشبخت هاشون هستم که به این نیاز مبرم پی بردم و فرصت و موقعیت پرداختن بهش رو هم دارم.
معتقدم هر فردی از ابنای بشر در سلامت کامل روحی محتاج تکاپو است و محتاج استقلال و محتاج تحول. وگرنه می پوسه و می ریزه و…می شه آدمی که فقط زنده است نه که زندگی کنه.
….

چطور آدم ها این طور به راحتی و در کمال خونسردی و خوشی حال زندگی یه انسان دیگه رو بی دلیل و بادلیل از بین می برند…این…من رو عصبی می کنه.
هر فشاری از بیرون روی زندگی من به شدت من رو عصبی می کنه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شیطان عظمی

Posted by کت بالو on April 11th, 2008

دهه!!! واسه چی چپرو می شه پس؟!!!

اونی که نیم ساعت اشک ریخت و نهایتا هم کلی عذرخواهی کرد برام یه دسته گل بزرگ با یه کارت گرفت و به خاطر دوستی مون تشکر کرد!!!

اونی که به خاطر ترجیح من یه کار دیگه ای رو گرفت هم ازم کلی عذرخواهی کرد (گمانم) که حتی فکر کرده بوده خلاف میل من کاری رو انجام بده!!!

اونی که….
اونی که….
اونی که….

گمانم شیطان رجیم بسیار خوش می گذرونه!!!!

نگفتم زندگانی شیطانی شیرینی خواهم داشت!؟!!!…تا زمانی که این خداوند بدجنس باهام کج نیفتاده باشه!یا …یه شیطان عظمی به تورم نخورده باشه!!!
بدبختی ایه ها…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شیطانه!!!

Posted by کت بالو on April 10th, 2008

ولله اصلا قصد نداشتم دخترک رو گریه بندازم. اون هم به این شدت که به مدت نیم ساعت تمام گریه کنه و فین فین و هق هق. منتها قصد هم نداشتم هر روز بیست دقیقه دیرتر برسم سرکار!

اصلا هم قصد نداشتم کسی رو از کاری که بلد هست و موقعیتش رو داره بندازم. اما قصد هم نداشتم خودم شانس انجام کاری رو که دلم می خواد و دوست داشتم از دست بدم.

و…اصلا هم قصد نداشتم…اما قصد هم نداشتم…

و…اصلا هم قصد نداشتم…اما قصد هم نداشتم…

و…اصلا هم قصد نداشتم بی وجدان باشم اما قصد هم نداشتم با احساس عذاب وجدان خودم رو زجر بدم.

و این می شه تفاوت آدم خوب و آدم بد..

خدمتتون عرض شود که شیطان مجسم هستم..از دهنم هم آتش می زنه بیرون. چشمهام هم مدتیه رنگشون داره از قهوه ای به بنفش و نارنجی تبدیل می شه. ادامه پیدا کنه دو تا شاخ بزرگ هم روی کله ام سبز می شه.

منتها قصد دارم زندگی شیطانی شیرینی داشته باشم…

فرشته ها احتمالا بهشت مجسم رو خواهند داشت.

کتبالو هستم. از جهنم داغ گر گری جزجزی خدمتتون خسته نباشید عرض می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نوستالژیا

Posted by کت بالو on April 9th, 2008

بچه که بودم همیشه رویام این بود که خواننده بشم…یه چیزی شبیه گوگوش. 🙂

 +

+

+

بزرگ که شدم یاد گرفتم هر رویایی می شد واقعیت بشه. یاد گرفتم ایراد نه از رویا بود و نه از واقعیت. فاصله ی ما تا رویا اغلب اوقات فقط باور نداشتن ماست به اون رویا.

دوست داشتم با همین باور باز…بچه می شدم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

…حق مسلم ماست!!!!

Posted by کت بالو on April 4th, 2008

اگه یه مقاله ی حسابی در عمرم خونده باشم قطعا همین یکیه. ایناهاش:

خانوم سی و یک ساله گلوش پیش پسر بیست ساله گیر کرده. به شدت دلش می خواد با پسره بخوابه. قطعا چیزی بیشتر از هوس و شهوت در کار نیست. حرف عشق و عاشقی هم نیست. خانومه تلویحا می گه. و…بفرمایید. آقای پاسخگو می گه که هیچ اشکالی نداره. خانومه به پسره پیشنهاد همخوابگی بده. پسره قبول کرد که چه بهتر. خانومه به وصال می رسه. قبول هم نکرد که هفته ی دیگه داره از اون شرکت می ره. بی خیالش….

طبق معمول دارم از فضولی می ترکم که پسره و خانومه چه شکلی هستند.

اصولا فلسفه ی همخوابگی بی هیچ وابستگی احساسی برای من بسیار جذابه. قسمت لذت بردنش هست, بی نگرانی ها و تعهد های بعدی و لطمه های چپ و راست احساسی و عاطفی.. روز بعدش آقا رو به خیر و خانوم رو به سلامت.

آقایون از طرفداران پر و پاقرص ماجرا هستند. بهترین هاشون هم به هر حال به حکم وظیفه ی اجتماعی یکی دو موردی رو در کارنامه ی افتخارات شون دارند. اگه نداشته باشند هم ژستش رو می گیرند.
بانوان اما به دلایل متعدد روی خوشی به جریان نشون نمی دن. یا نگرانی از خراب شدن بازاره. یا موانع و فشارهای اجتماعی یا ساختار طبیعی و غریزی.
این خانومه اما بامزه بود. جواب آقاهه بامزه تر!

به گمانم زن یا مرد یک حق مسلم و طبیعی و بی بروبرگرد دارند که در هر لحظه که اراده کنند از خدمات جنسی مطلوبشون در معاوضه با پول یا به صورت رایگان با توافق طرفین برخوردار بشند صرفنظر از عشق و احساس و تعهد و غیره و ذلک. عین رستوران رفتنه به نظرم. حالا بعضی ها از این حقوق استفاده می کنند. بعضی ها خیر.

دوباره با این زبون نفهم سر و کله می زنم!!! خرابش کردم رفت!!!!! اعصاب معصاب ندارم.

اصولا روز خاکستری بی مزه ی بی خودیه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار