این باب خلاصه است و بسیار سرراست. عیسو و یعقوب به یکدیگر می رسند و روبوسی می کنند و چنانچه بر می آید عیسو کینه ای از یعقوب ندارد. در ابتدا هدایای یعقوب را رد می کند و می گوید خودش تمول کافی دارد. اما به اصرار یعقوب می پذیرد. از یعقوب می خواهد که با او روانه شود اما یعقوب به علت (یا به بهانه) کند بودن قدم های کودکان و دام ها عیسو را روانه می کند و سپس به سرزمین سکوت (به ضم سین و تشدید و ضم کاف) رفته در آنجا ساکن شد و سرزمین شکیم در زمین کنعان را از بنی حمور پدر شکیم به صد قسیط خرید و مذبحی در آنجا بنا کرد و آن را ایل الهی اسراییل نامید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار