چركنويس ذهني

Posted by کت بالو on December 19th, 2004

بزرگترين اندوه , اندوه كوتاهي زندگي است و زمان محدود. و چنين است كه اعتقاد پيدا مي كنيم به جاودانگي, و لزوم اين اعتقاد براي فراموش كردن اين بزرگترين اندوه زندگي.

زندگي كوتاه است و زمان كم, اين انديشه است كه آرام را از من مي ربايد. تلاش براي تجربه ي هر چه سريعتر تمام انجام ناشده ها.. تلاش براي عميق تر زندگي كردن و عميق تر لذت بردن, دويدن و دويدن.
آرام كه راه مي روم مي ترسم, يا اندوه عمق بيشتري پيدا مي كند.

در آرامش بي آرام مي شوم, و در بي آرامي آرامش مي گيرم. و چنين است كه به انديشه ي تنهايي نيازي وصف ناپذير پيدا مي كنم.
و ترس از پايان, لحظه اي رهايم نمي كند.
—————–

شوق رهايي, زندگي بي مرز, بي انتها, آرزو و روياي حركت در سه بعد چون پرنده براي من كه انسانم و در حكت دو بعدي به انتهاي حركت مي رسم.

و باز تكرار نيما, حقيقي ترين مصراع زندگي “بايد از چيزي كاست, تا به چيزي افزود”, و من جسارت كاستن ندارم. از اين روست كه افزودن مرز پيدا مي كند, محدود مي شوم.
——————

براي هر تجربه زماني است. زماني براي جنون, زماني براي تدبير,‌زماني براي بي آرامي,‌زماني براي آرامش, و هر لحظه صدايي هست كه به تو بگويد از زمانش كه گذشت, تجربه معنايي ندارد, جز بيهودگي و استهزا شدن, و ثمري ندارد جز عذاب آنهايي كه دوستت دارند, و آزردن آنهايي كه دوستشان داري.

و اين جمله ي تلخ مكمل تمام ناآرامي ها مي شود: “هر چيز را زماني ست”.

و سپس اين انديشه كه اگر هرگز تجربه نشوند؟..و شك و ترديد در راستين بودن آنچه شادي اش مي خوانند….و تفكر پوچي, پوچي حاصل از بي دردي. هجوم فكر, حس تهي شدن و حس پوچي…پوچ مي شوم,‌ تهي.
——————

حس اين همه تغيير, وحشتناك است. گويي هر لحظه امكان دارد انسان تازه اي در من متولد شود. و حس وحشت زده ي اين كه در پي اين همه تغيير و اين همه چهره و اين همه موجودات متفاوت “من” كجا هستم. اين حس گمگشتگي كه در پس اين همه تحول به دنبال حس هاي ثابت باشم, مداوم ها, دگرگون ناشده ها, و به خاطر نياورم. و ندانم كدام از ابتدا در من بوده و كدام تازه به دنيا آمده است. گويي بايد براي هر حس شناسنامه اي به ثبت رساند.
كاش ثبت مي شدم.

ايراد بزرگ زندگي همين است. منطق را هميشه مي تواني ثبت كني. قوانين منطق ثبت شدني هستند. تعريف كردني. توصيف شدني. و احساس…نه ثبت مي شود, نه تعريف مي شود و نه به وصف مي آيد.

و چنين است دنيايي كه بزرگترين قدرت مقتدر آفريده است, سراسر تضاد, تناقض,‌…
و تكرار اين مكرر كه: ” هر چيز را زماني ست” و…”بايد از چيزي كاست, تا به چيزي افزود”…
—————–

كشش به پرنده شدن و حركت سه بعدي لحظه اي رهايم نمي كند. يك حركت رها, در تمام فضا,‌ و مغلوب كردن تمام كشش هاي جاذبه, به كار گرفتن جاذبه فقط و فقط براي رهايي…يك حركت آرام و سه بعدي و غالب, و …رهايي…از تمام آنچه كه حركت را مغلوب مي كند…تا مرز پايان…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آن روز,آنجا

Posted by کت بالو on December 18th, 2004

زمان هايي هست كه شك مي كني. به خودت, به همه.
مي ماني. نمي داني خودت هستي؟ يا آينه اي كه ديگري را منعكس مي كند.
گاهي فكر مي كني بايد رها شوي..رها..رها..و بروي تا انتهاي دنيا. آنجا كه هيچ چيز نيست. تنها بنشيني, هزار سال,‌ مثل بودايي ها, مثل جوكي ها,‌ يا مثل عيسي…تا خودت را پيدا كني.
تا بداني اصلا جدا از ديگران حس زندگي كردن هست يا نه. تا بداني كجا خودت هست و كجا تصوير ديگران.

يا فكر مي كني امروز ديگر بايد تنها شوي…تنهاي تنها,‌ و جراتش را نداشته باشي. هرگز نداني تنها كه باشي در درون خودت كدام ها را كم مي آوري. يك كلام,‌ جسارتش را نداشته باشي كه از تمام دنيا تنها شوي. حتي براي لحظه اي.

بايد بروم…بايد بروم يك جاي دور,‌ آن سوي دنيا,‌ شايد روي كره ي ماه,‌ آنجا كه هيچ كس نيست,‌ آنجا بايد فكر كنم,‌ بايد يك آينه دستم بگيرم و به چشم هايم خيره شوم, بايد بروم آنجا كه نان نباشد,‌ آنجا كه درد نباشد,‌ آنجا كه تنهايي و دلتنگي هم نباشد, آنجا كه كلام نباشد,‌ آنجا بايد بنشينم,‌بايد لبخند بزنم, بايد با خودم حرف بزنم, با خودم بخندم,آنجا تا سرحد جنون اشك خواهم ريخت, آنجا تا سرحد جنون فرياد خواهم زد, آنجا تا سرحد جنون آواز خواهم خواند,‌ آنجا تا سر حد جنون خواهم رقصيد, آنجا تا سر حد جنون چرخ خواهم زد, آنجا تا سر حد جنون قهقهه خواهم زد. آنجا تا سرحد جنون تنها خواهم بود. آنجا تا سرحد جنون بي آزار خواهم بود.

باور دارم, روزي خواهد آمد,‌ آن روز من هستم,‌من…خلاء, خلاء,‌ خلاء…آنجا فكر خواهم كرد. آنجا خودم تنها فكر خواهم كرد, تنها ي تنها.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار

حكم سنگسار

Posted by کت بالو on December 17th, 2004

خبر حكم سنگسار رو مي خونم. حالم حسابي گرفته مي شه. مي رم توي يكي دو تا سايت كه فعاليت مي كنند براي ملغي شدن حكم, بهتر ميشم. مي رم توي يه سايت ديگه, پر از لعن و نفرين به عالم و آدم. دو دل مي شم و شك مي كنم به سادگي خودم. حسابي به هم مي ريزم.

————
مهم نيست دست كي با دست چه كساني توي يك كاسه است. مهم نيست كي به چه انگيزه اي داره چه جور فعاليتي مي كنه. مهم نيست هر كسي در چه حدي داره تلاش مي كنه, يا اصلا تلاش مي كنه يا نمي كنه. اين به اختيار هر كسيه. مهم نيست آدم هايي كه دارن هر جوري, كم يا زياد تلاش مي كنند خوشبخت هستند يا بدبخت, داراي عقده يا بي عقده,‌ سرتا پا ايراد يا داراي حسن پري. مهم نيست نيت هر كس در اين حركت چيه. صادق هست يا سر تا پا دروغه.

مهم فقط يك چيزه. كسي يا كساني هستند كه به هر جرمي قراره سنگسار بشند. يعني تا سينه فرو بشند توي خاك و سنگ به سمتشون پرتاب بشه‌ اينقدر كه جون بكنند و بميرند.
اين از بدترين و وحشيانه ترين انواع مرگ و زجر كش شدنه.

من , يا من هاي نوعي,‌ نه قهرمان هستيم, نه سوپرمن, نه مدافع حقوق بشر, نه حتي شجاع.
من اينجا نشسته ام. خبر رو مي خونم. حالم بد مي شه. واقعا بد مي شه. فيلم ها و عكس هاي سنگسار هاي قبلي رو نگاه نمي كنم, چون تحملش رو ندارم.
فقط نمي خوام, از ته دل نمي خوام اين اتفاق حتي براي دشمنم بيفته.
دوست دارم كاري بكنم. در حد انسانيت ام. انسانيت و هميت من در اين حده كه مخالفت خودم رو از همين جا اعلام كنم. يكي دوساعتي وقت بگذارم. امضا يا ايميلي اگه لازم هست از خودم به جا بگذارم. بعد هم برم سراغ زندگي خودم و زندگي عادي ام رو ادامه بدم. ناراحت و نگران, اما نه بدبخت.
بيشتر از اين نيستم. قهرمان نيستم. شزن يا سوپرمن نيستم. شجاع هم نيستم. زندگي خودم هم از همه چيز برام مهم تره. خلاصه يك آدم معمولي هستم. بيش از حد تصور معمولي.

متاثر مي شم, غمگين و نگران مي شم. براي مدتي حالم بد مي شه. ولي بدبخت نمي شم. احساس بدبختي نمي كنم. و اونقدر هم انسان و از خود گذشته و خارق العاده نيستم كه سينه سپر كنم و برم ايران و جلوي بقيه ي جنايت ها رو بگيرم.

از نظر خيلي ها تا وقتي خودت رو براي مقصودت به خطر يا به سختي نندازي, كارت ارزشمند نيست.

اهميتي هم نداره.

مهم فقط اينه: يك نفر دارد كه مي ميرد…

اگه هر كسي مي تونه, اگه هر كسي مي خواد, هر طوري كه مي تونه,در حد انسانيت و شجاعت و دانايي اش, هر طوري كه دوست داره, جلوش رو بگيره.
همين…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

طوفان

Posted by کت بالو on December 15th, 2004

من مي مانم و من, و دنياي تازه اي كه قدم هاي من را به رويش گشودي.
نام ها در دفتر ذهنم ثبت مي شوند و خط ميخورند, و من نوميد از يافتن حقايق زيبا, تمام لذت ها را در درون خودم جستجو مي كنم.

پس از آن گذر, رنگ ها دگرگون شده اند.
من با تمام وجود زندگي را مي بلعم, و محور تمام دنيا مي شوم. محور تمام دنيا…

يا آن تخدير كننده اي بودي با عمري به طول تمام تاريخ. نشئه ام…تا آخر دنيا از گذرت نشئه مي مانم, سرشار…

چنين است كه گذرت را دوست مي دارم. گويي طوفاني كه چشم هاي خواب گرفته ام از بيماري تنبل آفتاب را گشود,سهمگين‌ بر من وزيدي, هوشيارم كردي براي تمام ساليان آتي…مست مي شوم, مست… مست بودنت, مست نبودنت, …كنار من باشي يا نباشي, حضورت در من جاري ست, نشئه ام مي كند…

به يقين مي دانم,‌ زندگي زيباست…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كت بالو و گل آقا به واشنگتن مي روند (قسمت سوم)

Posted by کت بالو on December 13th, 2004

با مدارك رسيديم به اتاوا. خيابان metcalfe. تنها مشكل اين بود كه از مدارك كپي نداشتيم و هنوز هم از بانك money order نگرفته بوديم.

رفتم مغازه هاي نزديك سفارت كپي بگيرم. عكاسي بسته بود. مجبور شدم برم سوپر ماركت اونطرف چهارراه. ايراني بودند!!!! كپي گرفتم و گل آقا هم كارهاي بانكي رو كرد و ساعت ۱۰ رفت توي سفارت. من هم كه روسري نداشتم موندم بيرون توي ماشين.
خدا عمرشون بده. يك ساعته گذرنامه رو تمديد كردند و مهر زدند. گل آقا اومد بيرون و راهمون رو گرفتيم به طرف مرز, اينبار از طرف اتاوا.

ساعت ۱ بعد از ظهر رسيديم به مرز. گذرنامه ها رو داديم و رفتيم تو.

دو تا افسر (يه خانم و يه آقا): شما ديروز آمريكا بوديد؟
گل آقا و كتبالو: بله.
-: پس چرا ديروز از اون يكي مرز و امروز از اين يكي؟
-: ولله چه عرض كنيم. گذرنامه ها رو با دقت ملاحظه بفرماييد خودتون متوجه مي شين.
-: !؟؟
-: عرض شود كه ديروز رفتيم وارد آمريكا بشيم. فرمودند گذرنامه تون به جاي شش ماه, چهار ماه اعتبار داره. عرض كرديم چاره چيه. فرمودند برين تمديد اعتبار كنيد. عرض كرديم بعد از تمديد اعتبار با توجه به اين كه ويزا جهت يك بار ورود بوده اجازه مي فرماييد دوباره وارد كشورتون بشيم. فرمودند توي كامپيوتر شرايطتون رو مي نويسيم و توي گذرنامه هم قيد مي كنيم. اينطور شد كه با اجازه ي شما يه تك پا از نياگارا رفتيم اتاوا و گذرنامه رو تمديد كرديم و اين مرتبه از اين يكي مرز كه سر راه اتاوا ست خدمت رسيديم.
-: شما همين امروز گذرنامه رو تمديد كرديد؟
-: جسارتا بله. يه نگاهي به تاريخ بندازيد لطفا. حدود دو ساعت پيش مهر خورده؟
-: و به اين سرعت كارتون انجام شد؟
-: بله.
-: WOW!!!! (با شدت هر چه بيشتر بخونيدش. افسره تقريبا چهار چنگولي مونده بود!!!)
-: واسه چي مي خواين برين آمريكا.
-: عروسيه.
-: عروسي كي؟
-: ولله مامان فري (كه مشخصاتش رو ديروز كامل توي كامپيوتر وارد كردند) يه دوستي دوره ي دبيرستانش داشته كه دخترش داره ازدواج مي كنه. ما هم دعوت داريم. تاريخ ۲۶ نوامبر.
-: جد و آبادتون؟
-: مامان فري و بابا جان و داداشي و مامان بزرگم و بابا بزرگم و خاله بزرگه و عمه ها و همسايه ي دست راستي و پشت سري و ….
-: جد و آباد كساني كه مي رين ملاقاتشون؟
-: خاله شقايق و سروناز خانم و آقا قوام و برديا.
-: وضعيتتون در كانادا. مدرك اقامتتون. اسلحه؟ شغلتون؟ در آمدتون؟ مدرسه مي رين؟ كيف پولتون و ببينيم.قدتون. وزنتون. كار تون در ايران؟ دولتي؟ ملتي؟ از ايران در رفتين؟ دولت رو دوست دارين؟ دولت دوستتون داره؟ آدرس ايرانتون؟. كف دستتون.نوك انگشتاتون. تخم چشماتون. گوگوري مگوري ( آخه از همه ي حرف ها گذشته بگو بخند و مودب و سرحال هم بودن).. حالا آدرس هتلتون. آدرس خاله تون. آدرس دختر خاله تون. آدرس شوهر خاله تون. فك و فاميلتون كجاي دنيان؟ شغل فك و فاميلتون؟ ناز بشين..چه زبون قشنگي دارين..(جزو خوش و بش ها بود). واي بگردم. چه ژاكتتون قشنگه…دارو با خودتون دارين؟آب شنگولي؟ گوشت يا هر جور خوراكي؟ كادو؟ پول نقد چقدر همراتونه؟ مي دونين اگه جوابتون يه چيزي باشه و ما چيز ديگه ي از بازرسي پيدا كنيم براتون مشكل درست مي شه؟ اين تزئينات كريسمس مون رو دوست دارين؟ به نظرمون درخته يه كمي تزئيناتش بايد رنگي تر باشه. شما چي فكر مي كنين؟ (كلي افسر آمريكايي داشتند به يه درخت كريسمس و تزئيناتش ور مي رفتند و گاه گداري هم از ما نظر و تاييد مي خواستند!! كلا مرز خيلي خلوتي بود.). حالا سوئيچ ماشينتون رو بدين. خودتون هم همين جا بشينين و خوش بگذرونين تا ما ماشينتون رو بگرديم.
-: اطاعت امر.
(دو دقيقه بعد افسرآقاهه بر مي گرده): اين ماشينتون چطوري استارت مي خوره؟
گل آقا (بلند مي شه و ميره طرف افسره): قلق داره قربان. مي خواين بيام براتون روشنش كنم.
-: نه. شما اينجا تشريف داشته باشين. فقط بگين كه چطور روشن مي شه.
-: دستتون رو بگذارين روي گوشه ي سمت چپ بالاي دگمه ي ضبط صوت. نوك دماغتون رو به موازات برف پاك كن ها نگه دارين. يه صلوات بفرستين و در حالي كه آينه ي سمت كمك راننده رو با شست پاي چپتون يه ور مي كنين, با زبونتون فرمون رو نم بزنين و سوئيچ رو بچرخونين.
-: اوكي. اوكي. عالي.

…..
(بعد از نيم ساعت)
يه افسر ديگه (از در پشتي وارد مي شود): هه. چه بامزه اين. من دوست ايراني زياد داشتم. چند تا كلمه ايراني هم بلدم. شما به زبونتون مي گين “فارسي”. نه؟
كت بالو و گل آقا: (عين بز با لبخند سر تكون ميدن). چه خوب فارسي صحبت مي كنيد.
-: ولي شما مسلما بهتر انگليسي صحبت مي كنيد.
-: واي…نه بابا. بهتري از خودتونه.
-: يه سري ايراني هم در اتاوا هست كه از خيلي سال پيش اومدن و مال يه گروهي هستند كه خودشون رو گاهي آتش مي زنند.
-: (گل آقا دوزاريش افتاد) آهان. مجاهدين رو مي گين.
-: آره. فكر كنم. نمي شناسينشون.
-: نه. ولي در موردشون زياد مي دونيم. گروه هاي افراطي هستند.
-: بله..افراط خيلي بده. راستي توي ماشينتون يه سري يادداشت هاي فرانسه پيدا كرديم. چي هستند؟
كت بالو: ولله مشق شب هاي بنده اند اگه اشكال نداره. اگه هم دوست داشتين كه ورشون دارين. قابلي نداره. (حالا گيرم ما سر بريده توي ماشين داشتيم. عجب بي همه كسايي هستندها. خوبه پرنوگرافي اونجا نداشتم!!!)
-: جالبه. ايراني ها خيلي هاشون فرانسه مي خونن.
-: بله. علاقه است ديگه.
-:آره…جد و آباد من اينجوري بودند. اونجا رفتند. اينجا اومدند. شما چي؟ جد و آبادتون چطورين؟ ايران هستند؟ چرا نميان اينجا؟ بياين اينجا. خيلي خوبه. مي ريم شام thanksgiving. چرت…پرت…خوب ديگه. بااجازه مرخص مي شم. انشالله سفرخوبي داشته باشين.

(بعد از يه نيم ساعت ديگه).
دو تا افسرها كه حدود يك ساعتي توي ماشين ما رو گشتند, برگشتند.

افسر آقا: شما قراره كسي رو توي نيويورك ملاقات كنين؟
كت بالو و گل آقا: !!^%،؟؟ نه. ما كسي رو توي نيويورك نداريم. چطور مگه؟
-: آخه توي ماشينتون يه نوت پيدا كرديم كه دو تا آدرس نيويورك روش نوشتين.
كت بالو: آهان…افسر جون ببين, NY ديدي به نظرم. اين نورت يوركه (محله اي در تورنتو). ما خيلي از دوستامون اونجان. آدرس اونهاست.
-: آهان. متاسفم. خوب ديگه. مداركتون رو بگيرين. مي تونين برين آمريكا.
-: خدا عمر باعزت و بركتتون بده قربون.

توضيح اين كه هنوز كه هنوزه ما اون برگه ي يادداشت رو نتونستيم پيدا كنيم. تمام ماشين رو گشته بودن اما اصلا به هم نريخته بودند. توي تمام كيف كامپيوتر ها, زير تمام زيرپايي هاي ماشين, يكي يكي كاغذها و لاي تمام كتابها رو نگاه كرده بودند. اين رو از تغييرات كوچكي كه به وجود اومده بود مي شد فهميد. اما با اين كه تمام چمدون ها رو گشته بودن ولي همه چيز مرتب بود و تا حد ممكن سرجاي خودش.
دو بار هم افسر خانم كارت مهاجرت من رو تقريبا گم كرد, تا بالاخره به سلامتي و خوشي پيداش كرديم و تحويلش گرفتيم.

خلاصه حدود ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر وارد خاك آمريكاي جنايتكار شديم.

(ادامه دارد)

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كت بالو و گل آقا به واشنگتن مي روند (قسمت دوم)

Posted by کت بالو on December 13th, 2004

توي راه برگشت از نياگارا به (تورنتو و سپس) اتاوا تصميم گرفتيم كه اگه كار گذرنامه يا گذشتن از مرزمون درست نشد بريم و اين مدت سه روز رو در اتاوا يا مونترآل بگذرونيم كه مي دونستيم حسابي هم خوش خواهد گذشت.

سر راه رفتيم يه مك دانلد و نشستيم براي صرف صبحانه. گرسنه ي گرسنه بوديم. باران هم شروع شده بود.
يادم بود كه شناسنامه ها براي كاري دست وكيل هستند و بايد براي تمديد گذرنامه ي گل آقا پس بگيريمشان. توي راه به سفارت ايران در اتاوا تلفن زديم كه در مورد مدارك لازم سوال كنيم. گفتند بريم خونه امون و روي سايت “سلام ايران” مدارك رو ببينيم!!
ما هم از همون وسط اتوبان به دوستان زنگ زديم و گفتيم روي اينترنت نگاه كنند و خبر بدن.
خدا رو شكر فقط عكس لازم بود و شناسنامه و البته اصل گذرنامه و مدرك اقامتمون در كانادا كه همه يا دستمون بود يا در طول يكي دو ساعت مي شد تهيه شون كرد.
رسيديم تورنتو. مستقيم رفتيم عكاسي و بعد هم پيش وكيل براي گرفتن شناسنامه ها. تا عكس حاضر بشه هم رفتيم خونه ي دوستمون و نهار رو با هم خورديم.

ساعت ۴ بعد از ظهر از تورنتو راه افتاديم به سمت اتاوا. چشمتون روز بد نبينه. بارون مثل سيل مي باريد.توي جاده اصلا ديد نداشتيم. من با پررويي يك ساعتي رانندگي كردم و بعد گل آقا نشست. بعد از يك ساعت رانندگي به دليل باران شديد تصميم گرفتيم وسط راه توي كينگزتون اطراق كنيم.
تلفن زديم به واشنگتن و هتل رو براي روز اول كنسل كرديم. رفتيم يه متل پيدا كرديم و من -بلانسبت مرغابي- شيرجه زدم توي حمام.
شام رو هم رفتيم يك “رستوران بار” خوشگل توي مركز شهر.
صبح ساعت هتل زنگ نزد و ما به جاي ۶:۳۰, ۷:۳۰ از خواب بيدار شديم. به هر صورت به سرعت راه رو به طرف اتاوا ادامه داديم.

بنابراين شب اول رو به جاي واشنگتن در كينگزتون گذرونديم و صبح روز دوم سفر حدود ساعت ۹:۳۰ صبح رسيديم اتاوا….

————————————-
تفال:

حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه در بند تو ام آزادم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ماشين مشدي ممدلي- شغل جديد

Posted by کت بالو on December 11th, 2004

ديروز يه ميتينگ خارج از شركت داشتيم. مارتين خان گفت چون هر بار من ماشين آوردم اينبار نوبت اونه كه ماشين بياره.
اين مارتين خان ما خيلي خيلي خسيسه. دو سال و هشت ماه و سه روزه كه باهاش همكار هستم, نديدم كه حتي يه بار يه قهوه بخره. هر روز خدا هم يه ساندويچ كالباس -دو تا نون تست, يه ورقه پنير و دو يا سه ورق كالباس- گاهي با يه دونه سيب مياره و مي خوره. هيچ وقت حتي يك بار هم نديدم كه غذا بخره.

رفتم سوار ماشين بشم, چشمتون روز بد نبينه. يه تويوتاي مدل ۱۹۶۸!!! خوب, ايرادي كه نداره, هان؟ نشستم توي ماشين. مارتين بهم هشدار داد: كتي شيشه ي طرف خودت رو نكشي پايين ها. خرابه. مي افته روت!!!!
دوباره: كتي. متاسفم. اما بخاري ماشين كار نمي كنه. واسه ي اين كه شيشه ها بخار نگيرند بايد شيشه ي طرف خودم رو بكشم پايين.!! (حالا بارون داره مثل سيل مي باره!!!)
دوباره: كتي چه خوب شد كه تو امروز لباس گرم پوشيدي. وگرنه الان توي ماشين من يخ مي زدي!!

تكنولوژي عجيب –

Posted by کت بالو on December 9th, 2004

مشكل عجيبي دارم. يك نفر هستم, در صورتي كه به اندازه ي دو يا سه نفر علايق مختلف دارم.

اگه تكنولوژي اي پيدا بشه كه يك نفر رو تبديل به دو يا سه نفر بكنه, با كمال ميل موش آزمايشگاهي اين تكنولوژي خواهم شد.
———————–

آنجا, پشت درهايي كه يك به يك بسته شده, كسي نفس مي كشد كه عزيزتر از او هرگز نبوده.

هرگز به آنسوي ديوار قدم نخواهم گذاشت. هرگز ديگر بار از درهاي باز عبور نخواهم كرد. هرگز ديگر بار نخواهم آزرد.
و…هرگز ديگر بار, عزيزي نخواهد آمد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

شعف و هيجان- موقعيت سوم

Posted by کت بالو on December 8th, 2004

حالت شعف و هيجان خاصي كه دارم درست مثل حالتيه كه توي يك چرخ و فلك سريع به آدم دست مي ده.
حالا چه موقع سرم گيج بره و قيلي ويلي بخورم خدا عالمه.
فعلا كه هيجان و شعفش رو با هيچي عوض نمي كنم.
———————————
براي بار سوم يه موقعيت تصميم گيري داشتم كه ممكن بود كل زندگيم و مسيرش رو عوض كنه. منتها تضمين شده نبود. جرات نكردم قبول كنم. ولي…دارم فكر مي كنم به يك تغيير مسير تدريجي و آروم طي دو يا سه سال آينده. تجربه ي يك حرفه ي كاملا متفاوت. وگرنه مي دونم افسوس تجربه نكردنش براي تمام عمر باهام خواهد موند.
عجيبه اگه يهو سر سي سالگي تصميم بگيرم برم دنبال يه چيز كاملا متفاوت؟ شرط عقل نيست. خيلي دارم بهش فكر مي كنم. مي ترسم, هم مي ترسم برم دنبالش,‌ هم مي ترسم نرم دنبالش. راه ميانه؟ تغيير مسير تدريجي و با احتياط.
جرات داشتن و بي كلگي اينجا ها به درد آدم مي خوره. لطفا اگه دارين يه ذره اش رو قرض بدين. حسابي احتياجه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

جرسي آقاي تره ور ليندن

Posted by کت بالو on December 7th, 2004

عجب ها…يه ايميل فرستاده اند واسه ي كل خلايقي كه توي اين شركت و ملحقاتش كار مي كنند, حراج jersey ي آقاي Trevor Linden .
چقدر قيمت روش خورده باشه خوبه؟ بفرماييد: تا حالا ۲۷۵ دلار واسه ي يه دونه جرسي ناقابل.

رفتم آقاهه رو روي اينترنت پيدا كردم. بله خوب..دمش گرم…بازيكن تيم ملي هاكي هست و خيلي كارش درسته. ولي من ربطي بين جرسي و خود آقاهه پيدا نكردم هنوز.

قدش ۶ فوت و خورده اي است. اگه هفت فوت و خرده اي بود, اگه به جاي سال ۱۹۷۰, متولد ۱۹۷۵ به بعد بود, اگه چشماش درشت تر بود, اگه دماغش باريك تر بود, اگه لباش قلوه اي تر بود, اگه….نه…باز هم جرسي اش رو ۲۷۵ دلار نمي خريدم. متاسفم.

ولي بامزه است. طرفدار يك كسي بودن و اين همه پول خرج علاقه ي شخصي كردن, يا شايد هم كلكسيون مي شه يا…چه مي دونم. خلاصه كه هر چي كه باشه من اين كاره نيستم. فقط بامزه است.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست:
كامنت سوسكي خانم رو بخونين:
كتبالو جون اگه سابقه اين قهرمان رو بدوني ميفهمي چرا 275 دلار و يا بيشتر ارزش جرسيشه… ليندن يك قهرمان و يك انسان واقعيه…
–سوسكي

آخر سر به قيمت ۳۲۵ دلار فروش رفت. ايميل زدند.
كامنت سوسكي رو كه ديدم دوباره رفتم روي همون سايت توي اينترنت.

اينجور كه پيداست به نفع بيمارستان كودكان فعاليت هاي خيريه داشته. منتها اين كاريه كه خيلي از آدم هاي مشهور به خاطر محبوبيت انجام مي دن. از كامنت سوسكي برمياد كه جريان وراي اين حرف ها باشه.
سوسكي جون, من توي سايته چيزي پيدا نكردم. خيلي با عجله هم گشتمش. هر چي مي دوني بگو, چون راست راستي كنجكاو شدم كه بدونم.