باید یه سرش رو بگیری

Posted by کت بالو on December 21st, 2003

دایی جان ناپلئون رو دیدین ؟
یه جمله ی مشقاسم عجب طنزیه و چقدر توی زندگی, واقعی به نظر می رسه. اونجایی که برای قمر دختر عزیز السلطنه دنبال شوهر می گشتن و بحث بود که جریان حامله بودن قمر رو باید به خواستگار بگن یا نه, دوستعلی که خودش دسته گل رو به آب داده بود, دراز کشیده بود روی تخت و می نالید و می گفت این خلاف وجدانه که به خواستگار نگیم که قمر حامله است.
مشقاسم هم می گفت باید یه سرش رو بگیرین, یا داماد یا وجدان…
حالا جریان زندگی روزمره ماست. یه طنز تلخ تلخ تلخ. خیلی اوقات باید یه سرش رو بگیری. یا داماد یا وجدان.
اگه به وجدان معتقد باشی اما دلت داماد رو بخواد دیگه واویلاست. تکرار می کنم: باید یه سرش رو بگیری, یا داماد یا وجدان.
اگه طنز در دنیا وجود نداشت و اگه من این روحیه ی طنز رو نداشتم تا حالا به نظرم هزار بار خل و چل شده بودم.
زندگی رو باید قشنگ ساخت. هر یه لحظه ای رو که بتونی برای یک نفر, با وجودت قشنگ تر کنی ارزش هزار بار اشک ریختن خودت رو داره. دیگری یا خودت, چه اهمیت داره. هر دو آدم هستین. اون خوشحال باشه یا تو.
کاش بشه یه جوری همیشه با خوشحال شدن بقیه, خودت هم خوشحال بشی. خوشحالی خودت و بقیه در یه چیز باشه.
اما خیلی اوقات, خیلی اوقات,باز هم جریان همینه: یا داماد یا وجدان.
————–
با مامانم تلفنی حرف می زدم. یکی از دوستانمون که من رو در تورنتو دیده و بعد رفته ایران و برادرم رو دیده بلافاصله گفته: ای بابا, این خواهر و برادر چقدر به هم شبیهند. بامزه تر از همه اینه که تا همین حالا ما فکر می کردیم که من کاملا شبیه بابام باشم و برادرم شبیه مامانم, و مامان و بابام هم هیچ شباهتی به هم نداشته باشند. با این اظهار نظر معلوم نیست کجای عقیده ما اشتباه بوده.
به هر حال که خیلی خیلی خوشحال شدم. آخه برادرم خیلی خوشگله!!
————-
در هزار توی یک روح غریب
عشق را
و مفاهیم را
از دست داده ام
درست و نادرست,
خوب و بد,
من,
در هزار توی یک روح غریب
برای ابدیت
نابود شده اند
ای یگانه ترین
من را به من باز گردان.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زندگی امشب کت بالو

Posted by کت بالو on December 19th, 2003

اولا که عاشق این آهنگه شدم.قبلا هزار بار شنیدمش اما نه توی این حال و نه از امیر آرام.کاش فرخزاد هم این رو خونده بود.این آهنگ رو گوش کنین وگرنه نمی تونین احساس این لحظه ی من رو بفهمین.

ثانیا که فهمیدم برای بار دیگه که به دنیا بیام چی یادداشت کنم که یادم نره انجام بدم. اینها, این یادداشتهامه برای زندگی بعدیم:
1) در کانادا به دنیا بیام.( تو رو خدا احساسات ناسیونالیستی تون عود نکنه. از همه تون ناسیونالیست ترم.)
2) سالم باشم.
3) در تین ایجری به اندازه ی موهای سرم برم دیسکو و خل و چلی کنم.(امیدوارم در زندگی بعدی کچل نباشم).
4) به عنوان شغل دی جی بشم و شناگر و رقاص و آوازه خون و سنم که بیشتر شد تور لیدر.
5) هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بچه دار نشم.(برای این یکی هنوز دیر نیست.)
6) به اندازه ی همه ی آدمهای دنیا مستی کنم.(این هم ای .. امکانپذیره هنوز).
7) حتی به اندازه ی سر سوزن هم از تکنولوژی سر در نیارم.

و دیگه هیچی.

امشب عالی بود. عین مرغابی پریدم توی استخر و بعد هم یه دوش آب داغ گرفتم. حالا هم اومدم و پشت کامپیوتر به یه عالمه آهنگ گوش می دم و مرتبشون می کنم و میگذارم توی دایرکتوری های مربوط به خودشون… و مستم و خیال می بافم. توی خیال می شه همه چی رو اون جور که می خوای ببینی و هر چی رو می خوای هزار بار دوره کنی.هر بوسه می شه هزار بار تکرار بشه. هر نگاه می شه هزار بار دیده بشه. هر سفر می شه صد هزارسال بی پایان طول بکشه.
می تونی بری توی یه جزیره ی تنها و قشنگی که یه دریاچه وسطشه, عین یه دونات. با یه عالمه گل و خرگوش و پرنده. و توی اون جزیره همه خوشحال هستن. همه خیلی خوشحال هستن.
توی یه جزیره ای که خدا خیلی نزدیک باشه. و اونهایی که دوستشون داری خیلی نزدیک باشن. خیلی…
و بدی نباشه, و بیماری نباشه, و همه عاشق باشند, و همه بفهمن, و همه با چشم عاشقی نگاه کنند, و دیگه پوست رویی آدم ها رو نبینی. روح ببینی و روح و روح…و احساس رو نتونی پنهان کنی و برای بیان احساس واژه نیاز نباشه.
و هیچ گره نا گشودنی ای نباشه.
جزیره ای که هر کس توانایی ش رو برای عشق ورزی استفاده کنه. همه چیز شدنی باشه.
اسمش شاید بهشت باشه.
من امشب یه جایی هستم شبیه بهشت. خیالم یه شکلیه شبیه بهشت. یه بهشت خیالی.
جدی نگیرین.. می دونین توی چه حالیم دیگه. دلم حتی واسه لوله کش خونه مون هم تنگ شده !! فکر کنم اون هم توی جزیره هه باشه. آدم اگه قراره بمیره هم, خوبه از مستی بمیره. خوبه به خاطر عاشقی بمیره.
آدم خوبه با عاشقی زنده کنه. خوبه همیشه مست زندگی کنه. توی مستی می تونی یه چیزایی که توی هوشیاری نمی شه بگی رو بگی. مست شدم که بگم یکی داره صدام می زنه. کاش مست تر بودم. بقیه حرف ها رو هم می گفتم. چرا من هیچ وقت مست لایعقل نمی شم. توی چشمام نگاه کن. نگذار نگاهم رو برگردونم, که بشه مست لایعقل بشم. شراب کارگر نیست. نگاهه که مستم می کنه. دیگه خودم نیستم. مثل قبل نگاه کن که مستم کنی و همه ی ناگفته ها رو بشنوی و نادیده ها رو ببینی. مستت می کنم اگه مست بشم.نیستی. عالیه. مست نمی شی. من نیستم. از چی مست می شی؟ کسی نمی تونه مثل من مستت کنه. می دونم. مثل من عاشق پیدا نمی شه آخه.

فردا اثری از امشب نخواهد موند. هیچی. هیچی. می دونم. می دونم.
دلم واسه ی خودم تنگ شده. کجام من؟ خدا اینجاست. خدا اینجاست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

واقعیت و رویا

Posted by کت بالو on December 19th, 2003

تفاوت دوره های مختلف زندگی بسیار جالبه.
در کودکی هر رویایی که ببینی مجازه. در نوجوانی چشمت رو می بندی که رویاهای غیر مجاز رو ببینی. بعد از نوجوانی می ترسی چشمت رو ببندی که نکنه رویاهای غیر مجاز ببینی.
——————-
از 12 سالگی تا 21 یا 22 سالگی سالی به دوازده ماه با خانواده در حال قهر و دعوا بودم. خوب دیگه, لوس بودم و تین ایجر. اصل موضوع این بود که با خودم مشکل داشتم و سر خانواده خالی می کردم. در بین تمام این قهر و دعواها, گاهی هم خوش اخلاق و خوب بودم. خیلی شب ها خواب می دیدم و صبح می رفتم توی آشپزخونه پیش مامانم که داشت صبحونه درست می کرد. خواب شب قبلم رو تعریف می کردم. و می پرسیدم “فری, حالا این خواب چه معنی ای می ده؟”. فرقی نداشت خواب چی دیده بودم. جواب همیشه یکی بود: “یعنی دلت شوهر می خواد!!”
حالا اگه الان دوباره بعضی وقت ها خواب ببینم, چه معنی ای می ده؟ ببینم نکنه یعنی هوس تجدید فراش کرده ام!!
——————-
اما نگرانی نداره. به نظرم فری راست می گفت. مدت زیادیه از وقتی ازدواج کردم که دیگه خواب ندیده ام. نه مجاز, نه غیر مجاز. اما خدا رو شکر, زندگی دو تا قسمت داره. واقعیت و رویا. باید بشه توی یکیش با خیال راحت زندگی کرد. اگه چشمت رو به واقعیت ها ببندی باید بتونی در رویا به راحتی زندگی کنی, نه این که از وحشت رویا, رویای غیر مجاز یا غیر ممکن, مجبور بشی چشمت رو که به واقعیت بستی به رویا باز کنی. اونوقت دیگه زندگی نمی شه کرد.
——————-
هیچی دیگه. الان سیل نامه و تلفن از کانادا و ایران سرازیر می شه که ایها الناس این دختره چش شده. حالم بسیار خوبه. خوشی زیادی زده زیر دلم. کانادا زندگی می کنم. شوهر خوب دارم که خیلی خیلی دوستم داره, کار خوب دارم, تکه نانی دارم, خرده هوشی, سر سوزن ذوقی…
کت بالو فقط دوباره لوس شده. فقط لوسه به خدا وگرنه دیشب قد خرس خوابیده. خواب هم ندیده. یاد یه چیزی افتاد این بالایی ها رو نوشت. زشته, نمی گم یاد چی افتاد.یاد ناراحتی های ابنای بشری هم افتاده در ضمن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خيانت و زناشويي (قسمت سوم) و ديگه بحث خيانت ب&#1587

Posted by کت بالو on December 18th, 2003

خوب ديگه. از دوتا پيغامي که مامانم برام گذاشت فهميدم که حتما و صد البته بچه ي تربيت شده ي همون مامان هستم.
من دو تا دليل عمده براي اين که از خيانت بدم بياد دارم. اوليش اينه که از دروغ گفتن به شدت بيزارم. چون بهم نشون مي ده که اون چيزي که هستم و اون کاري که مي کنم رو خودم هم قبول ندارم. فکر مي کنم قبل از خيانت کردن بايد از همسرم جدا بشم.
دوم اين که مي ترسم که خيانت برام به شکل صفت ثانويه در بياد که قبل از هر چيز و هر کس خودم رو از بين خواهد برد. هميشه برام نگراني و ناراحتي به دنبال خواهد داشت و روحم رو از بين خواهد برد. شادي واقعي و حقيقي رو با خيانت گم خواهم کرد.
به عبارتي به نظرم طلاق و جدايي خيلي اوقات کار کاملا درستيه اما خيانت رو تاييد نمي کنم.
و ترجيح مي دم اينقدر هم با طرفم راحت باشم و راحت بگذارمش که اگر زماني نياز به نفر ديگه اي رو احساس کرد صاف و مستقيم بهم بفهمونه و نخواد دروغ بگه و بره و بعد با کس ديگه باشه. اما مسلما در اون صورت براش دوست خواهم موند و نه همسر.
اين بحث رو همين جا تموم مي کنم . درسته که به دلايل خيلي زيادي سال ها و سال ها در مورد اين موضوع فکر کرده ام اما اينقدر موارد مختلف و عوامل زماني و مکاني و روحي مختلف در اين مسئله دخيل هستند که در حد توان و دانش من نيست که در موردشون صحبت کنم. فقط چون نيلو گفته بود و من هم خيلي به اينطور بحث ها علاقمند هستم وسوسه شدم که کل حرفي که به نظرم اومده بود توي نظرخواهي نيلو بنويسم رو اينجا بيارم.
توي اينترنت دنبال يه شعر قشنگ مي گشتم که اينجا بگذارم. ديدم مامان فري خيلي عزيزم توي نظرخواهي يکي از قشنگترين شعر هاي ممکن رو نوشته:
عشق نامی است اشنا
پشت دستانی که می بافند
پيراهن تحمل ناپذير شعله را
که قدرت انسانی قادر به جدا کردن ان از من نيست

آدم به خاطر عشق گاهي اوقات از خود عشق مي گذره. از همه چيز دنيا مي شه به خاطر عاشقي گذشت. حتي از عزيزترين چيزها. از عزيزترين هاشون.
مامان فري من خيلي طول کشيد تا اين مفهوم رو توي مخ من فرو کرد. تازه اون وقت هم تا قبل از شناختن يه سري مفاهيم و يه نقطه ي عطف توي زندگيم باز هم نتونستم به عشق و وجود داشتنش معتقد بشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به اميد ديدار

خیانت در زناشویی-قسمت دوم

Posted by کت بالو on December 17th, 2003

(لطفا قبل از هر اظهار نظری در مورد این نوشته, قسمت اول رو بخونین. این نوشته فقط و فقط در مورد خود من نوشته شده و یه دیدگاه اجتماعی نیست.)
از دید خود من اما با توجه به زمان و مکانی که درش زندگی می کنم یه زن گذشته از روابط عادی با یه مرد, می تونه چهار چیز برای اون مرد باشه. دوست, عاشق, معشوقه و همسر.
من جزو اون دسته ای هستم که اگر نزدیکترین دوست, و بعد معشوقه ی اون مرد نباشم نمی تونم همسرش باشم. به عبارت دیگه می تونم نزدیکترین دوست یه مرد باشم و همسرش نباشم, می تونم معشوقه ی یه مرد باشم و همسرش نباشم, به راحتی می تونم عاشق یه مرد باشم و همسرش نباشم. اما نمی تونم همسرش باشم اما نزدیکترین دوست و معشوقه اش نباشم.
به دلیل حسادت و خودخواهی خیلی خیلی زیادی که دارم و به دلیل اونچه که از زندگی توقع دارم نمی تونم حتی یه نگاه کسی که دوستش دارم رو با دیگری شریک بشم, و به دلیل دیدی که به زندگی دارم نمی تونم ببینم که هیچ زن دیگری به مرد من نزدیکتر از من باشه یا به عنوان نزدیکترین دوست شوهرم نمی تونم ببینم رابطه ای داره که من از اون رابطه و چند و چونش خبر ندارم.
انتظار دارم همیشه و با تمام وجودش مال من باشه.
شاید تا حدودی بشه اینطوری مثال زد. معمولا هر زنی که با مردی ازدواج می کنه دلیل یا دلایلی داره. کسانی که من رو می شناسند می دونند من خیلی افراطی هستم. یه صفر و یک کامل متاسفانه و منطق فازی اصلا در مورد من کار نمی کنه. بعضی زنها برای ازدواج با یه مرد دلیلشون پول و ثروت اون مرد, یا موقعیت اجتماعی اون آدم, یا قیافه و تیپ اون آدم یا مجموعه ای از اونهاست. برای من اما 95 در صد موضوع, داشتن اون آدم و توجه و عشقشه. حالا همونطور که وقتی کسی به خاطر پول یه مرد باهاش ازدواج می کنه به احتمال زیاد در صورت ورشکستگی اون مرد رو رها می کنه و میره, من هم با توجه به دلایل خودم در صورتی که ببینم اون مرد دیگه من رو دوست نداره حتما رها می کنم و می رم. چون خیلی ساده و راحت اون چیزی که در زندگی می خوام رو دیگه نمی گیرم.
تا جایی که یادم میاد از سن 15 سالگی که اولین تجربه با جنس مخالف رو داشتم تا به حال, حتی وقتی که با شور و شوق 15 سالگی عاشق شدم, دلیلی که باعث شده طرفم رو کنار بگذارم این نبوده که من اون رو دوست نداشته ام, بلکه دلیل کنار گذاشتن طرفم این بوده که فهمیده ام که اون من رو اونطوری که من می خوام دوست نداره.
این می تونسته به دو دلیل عمده باشه, یا من اون چیزی نبوده ام که اون رو خوشحال و راضی کنه یا اون خودش نمی تونسته هیچ وقت خوشحال و راضی باشه. به هر حال در هر یک از دو صورت من نمی تونسته ام دوام بیارم.
و اگر چه گفتن این موضوع بسیار سخته, اما تجربه بهم ثابت کرده که می تونم عاشق کسی نباشم و باهاش دوام بیارم اما نمی تونم معشوقه ی کسی نباشم و باهاش دوام بیارم. از طرف دیگه باز هم بهم ثابت شده که می تونم در حد باورنکردنی عاشق کسی باشم و ازش بگذرم, اما اگر معشوقه ی کسی باشم نمی تونم از اون آدم بگذرم.
چرتینکوف خیلی عزیزم نوشته بود سنی که با مسئله ی خیانت روبرو بشیم واکنش ما رو نسبت به اون مسئله عوض می کنه. ممکنه, هر چند اطمینان ندارم. من دو نمونه توی فامیل خودمون داشته ام که در سن 60 سالگی تازه یه زندگی جدید و خیلی قشنگ تر و عاشقانه تر از زندگی قبلیشون رو شروع کرده اند و جفتشون هم خانم بوده اند. اگه من هم یک صدم خصوصیات اونها رو داشته باشم -که به دلیل از خود راضی بودنم فکر می کنم بیشترش رو هم دارم-, مسلما در سن 60 سالگی هم اینقدر غرور و خودخواهی خواهم داشت که در صورت از دست دادن جایگاهم به عنوان معشوقه و نزدیکترین دوست مسلما جایگاه همسری رو هم ترک خواهم کرد. در حال حاضر بچه ندارم که بدونم آیا وجود بچه در این تصمیم نقشی خواهد داشت یا نه. اما فکر می کنم به عنوان مادر بچه اگر توی زندگی اونچه که می خوام رو نداشته باشم و خوشحال نباشم, مسلما بچه رو هم خوشحال و خوشبخت نخواهم کرد.

و سخن آخر این که گل سرخ شازده کوچولو برای شازده کوچولو همیشه تک بود. همیشه بهترین بود. و من برای گل آقامون همین هستم. اما یه چیزی توی این داستان برای من جالب بود. نمی دونم اگه پنج هزار تا شازده کوچولو برای گله پیدا می شد, گله همون شازده کوچولوی خودش رو انتخاب می کرد یا می رفت طرف اون شازده کوچولویی که بیشتر از همه بهش می رسید و دوستش داشت.
اما مطمئنم اون گل هیچ وقت به شازده کوچولو نمی گفت دوستش داره اگه یه لحظه هم حتی حس می کرد که شازده کوچولو فقط و فقط به اون فکر نمی کنه و عاشقش نیست.

در قسمت بعدی دلایل شخصی که برای دوری از خیانت دارم رو خواهم گفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خیانت در زناشویی -قسمت اول-

Posted by کت بالو on December 16th, 2003

بعد از خوندن مطالبی که نیلوی عزیزم توی وبلاگش نوشته بود و با توجه به علاقه ی وافری که به اظهار نظر دارم و این که مسئله ی خیانت در خانواده ها به دلایلی از سال ها سال قبل خیلی فکر من رو به خودش مشغول می کرد و یکی از چیزهایی هست که خیلی توی زندگیم بهش فکر کرده ام, نتونستم در موردش ننویسم.

اول نظرم رو در مورد خود پدیده ی خیانت می گم و بعد عکس العمل و واکنشی که خودم نشون خواهم داد در صورتی که با این مشکل در زندگیم روبرو بشم.

اول این که در کشورها و جوامع سنتی (که شکلی از این سنت هم مذهب هست ) خیانت در مورد مرد به شکلی دیده و قضاوت می شه و در مورد زن به شکل دیگه. در بیشتر موارد خیانت در باره مرد اصلا تعریف نمی شه و از طرف مذهب و سنت و بنابراین جامعه و خانواده این حق مسلم او دونسته می شه که به منظور تصرف هر زنی که خواست, به این شرط که زن صاحب قبلی نداشته باشه سعی و تلاش کنه. نمونه ی این مسئله قوانین بدیهی اسلام و یهود هستند. نمی خوام نوک پیکان رو به طرف مذهب بگیرم. درتمام جوامع و دوران های تاریخی که مرد قدرت اقتصادی و مالی رو در خانواده در دست داشته همین بوده که البته بعد هم به شکل قانون دینی در اومده. باز هم می بینیم که در خانواده هایی که اختلاف طبقاتی و مالی مرد و زن زیاده مرد خودش رو کاملا محق می دونه که در صدد تصرف هر زنی که خواست و به هر شکلی بر آید. در دفاع از آقایون بگم که در شرایط مساوی به نظر من بانوان خیلی هم بدتر رفتار می کنند. این جزو خلق و خوهای نکوهیده ی انسانی هست که فقط به خودش و خودخواهی خودش فکر کنه و در شرایطی که نفر بهتری براش پیدا بشه, صرفنظر از این که نفر قبلی با تمام توان براش انرژی صرف کرده یا این که کوتاهی کرده, بره سراغ موقعیت بهتر و شاید حتی نه بهتر که فقط متنوع تر و بیشتر.

دوم این که بانوان محترم به علت عواقب بسیار سختی که ازسوی جامعه و قوانین براشون پیش می اومده -و مسلما نه به خاطر عشق به اخلاقیات- کمتر به طرف خیانت رفته اند و یا این که حتی به خودشون اجازه داده اند که این فکر رو بکنند و این رو حق خودشون بدونند چنانچه آقایون در طول تاریخ می دونسته اند. به عبارت دیگه می خوام بگم که کمابیش و نه صد در صد خانم ها و آقایون در اخلاقیات و خلق و خوی انسانی, خوب یا بد مثل همدیگه هستند. کما این که در جوامعی مثل اروپا و آمریکا که سعی می شه -و هنوز صد در صد تحقق نیافته- خانم ها و آقایون در برابر جامعه و قانون در جایگاه مساوی بایستند آمار خیانت تقریبا در هر دو طرف یکی هست.

در مورد اونچه که افراد رو به طرف خیانت سوق می ده به نظر من دو چیز از عوامل مهم هست. یکی خود اون فرد -که عامل مهم تر هست- و دیگری همسر و شرایط خانوادگی اون فرد. مسلما اگر کسی کاری رو انجام بده با توجه به عنصر اراده و اختیار که به تصدیق همه -احتمالا غیر از فلاسفه!!- در همه وجود داره مسئول اصلی اون کار خود اون شخصه. به عبارتی قبل از هر عامل بیرونی, یه سری عوامل درونی هست که باعث می شه شخص به خودش اجازه ی خیانت رو بده. در این مورد دوباره بر میگردم و حرف می زنم. دومین چیز عوامل بیرونی هست که اغلب ما به عنوان دلیل برای خیانت بیان می کنیم. مثل این که توی زندگیش اونچه رو که می خواد نگرفته و جای دیگه می خواد پیدا کنه.

خیلی از افراد-خصوصا به دلایلی که قبلا گفتم, آقایون- هستند که خودشون رو همیشه و همیشه محق داشتن چیز بهتر می دونند. این چیز بهتر می تونه خونه, ماشین و …همسر باشه. گاهی حتی همسر رو نشونه ی پز می دونند. یا خودشون رو محق داشتن هر چیزی که خوششون بیاد و در حد توانشون باشه می دونند. درست مثل قانون چند همسری در صورتی که استطاعت مالی وجود داشته باشه. این یکی از همون دلایل درونی هست که قبلا هم بهش اشاره کردم. یکی دیگه از دلایل درونی به نظر من نیاز به تایید داشتن از اطراف و اطمینان از اینه که هر کسی که اونها بخوان مال اونها می شه , تاییدشون می کنه و در هر حدی که بخوان دوستشون خواهد داشت. که در شکل دیگه و با بدترین کلام این رو عقده ای بودن یا با کلمه ی مودبانه تر عدم اعتماد به نفس, یا از دید دیگه و به شکل تغییر یافته تر, نیاز به تایید شدن می گن. بازهم تاکید می کنم در شرایط مساوی و در جوامعی که زن و مرد از دید قانون و جامعه در جایگاه یکسان تری قرار دارند این کفه به طرف زن هم سنگین تر می شه. به همین دلیل هم هست که در بسیاری خانواده های ایرانی اعتقاد درست یا غلط بر این مبنا هست که وقتی خانواده ایرانی به غرب می ره از هم می پاشه. که البته خودش حسابی جای بحث داره.

دلایل بیرونی چیزهایی هست از جمله توجه نگرفتن از طرف مقابل,مورد عشق واقع نبودن, آرامش نداشتن در محیط خانواده, مشکلات مالی, سردی جنسی طرف مقابل, و خیلی خیلی چیزهای بی شمار دیگه که هر کدوم می تونه دلیل – و خیلی اوقات بهانه- برای خیانت کردن باشه. نظر شخصی من اینه که در چنین مواردی دو طرف باید به یک توافق مشترک برسند. که البته باز هم حسابی جای بحث داره که خیلی خلاصه توضیحش می دم.

گاهی اوقات طرف مقابل چاره ای به غیر از زندگی نداره, و بیشتر در جوامع سنتی ای دیده می شه که زن مطلقه تحت هیچ شرایطی در جایی پذیرفته نیست. در بقیه ی جوامع می شه در صدد رفع مشکل بر اومد و مدتی برای داشتن فرد خیانتکار و برگردوندنش به خصوص اگر این فقط یه لغزش و برای یک بار باشه سعی کرد, اما مسلما در دراز مدت زندگی کردن با فرد خیانتکار نیاز به توافق بیشتری داره و مسئله بیش از یک لغزش ساده است. به هر حال مسلم اینه که در بسیاری خانواده ها جدا شدن به این سادگی نیست. هر کسی رو باید در شرایط زمانی و اجتماعی و حتی روحی خودش قضاوت کرد. اما به نظر من در تمام این موارد, شخص خیانتکار هست که روح خودش رو قبل از هر کسی و روح طرف مقابلش و خانواده اش -خصوصا فرزندانش -رو در وهله ی دوم و روح تمام کسانی که باهاشون ارتباط داره رو در وهله ی سوم می خراشه و از بین می بره. طرف خیانت دیده زجر زیادی می کشه و تا حدود زیادی هم به دلیل این که زشتی ها رو می بینه روحش تاثیر می گیره اما مسلما کمتر از فرد خیانتکار خواهد بود.

قسمت دوم این بحث رو بعد پابلیش خواهم کرد که بیشتر به این می پردازم که اگر من با مسئله خیانت روبرو بشم عکس العملم به احتمال زیاد چی خواهد بود و این که چرا دوست ندارم خیانت کنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حراج خوشبختی!!

Posted by کت بالو on December 15th, 2003

وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, از هر کار اشتباهی که می کنه, از هر کاستی ای که توش می بینم اینقدر غصه می خورم که می خوام بمیرم.
وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, حاضرم بمیرم, یا زنده بمونم یا به هر شکل و حالت دیگه در بیام فقط برای این که براش خاطره های قشنگ بسازم.
وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, حاضرم تمام خوشبختی هام رو بهش بدم و تمومشون کنم, هر چی دارم و ندارم رو و بعد ببینم که خوشبخت شده و دیگه هیچ خوشبختی بالاتر از اون نداشته باشم که توی زندگیم بخوام.

کاش می شد با مردن, با زنده موندن, با پرواز, با آواز, با کتک زدن, با ناز کردن, با رقص, با هر چی..هر چی که توی دنیا هست اونهایی که اینقدر دوستشون داری رو خوشبخت کنی. اونایی که اینقدر دوستشون داری رو به اونجایی برسونی که هیچ کاستی و نقصی نداره و بعد بشینی و با خیال راحت بپرستی اشون.

کاش می شد بدونم چطور می شه اونهایی که اینقدر دوست دارم رو خوشبخت کنم و بعد بشینم خوشبختی شون رو ببینم و کیف کنم. کاش می شد بدونم چطور می شه از گزند هر بدی و زشتی دورشون کنم. کاش می شد..کاش می شد..

من بلدم حرف بزنم و دعا کنم. معلوم نیست دردی رو دوا کنه یا نه. گاهی وقت ها هم بلدم یه جورایی بمیرم براشون. یا یه جورایی براشون اون شکلی که باید, زنده بمونم.

من یه عالمه عشق و خوشبختی دارم که قسمت کنم. هیچی هم درمقابلش نمی خوام به جز این که ببینم که خوشبخت شدین و متعالی تر از قبل.
.
.
واه… خودم حوصله ام سر رفت. بی خیال بابا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

عشق و حماقت

Posted by کت بالو on December 15th, 2003

يه روزي خيلي که سنمون کمتر بود و حسابي زود به زود تا کيش به کيشميش مي خورد عاشق مي شديم يکي از دوستام بهم گفت پسره بهش گفته که درسته که همه چي تموم شده اما تا عمر داره هيچ زن و دختري رو مثل او نخواهد بوسيد. بعد هم دوستم با يه نگاه رويايي ازم پرسيد به نظرت راست مي گه.
به دوستم گفتم الحق والانصاف اگه در زندگيش يه حرف راست بهت زده باشه همينه. آخه دختر جون خودت انصاف بده. تو تا حالا در زندگيت هيچ دوتا مردي رو مثل هم بوسيدي که اون بخواد يه دختر ديگه رو مثل تو ببوسه؟ از اون گذشته هر بار تجربه باعث مي شه آدم بهتر بتونه يه کاري رو انجام بده. دفعه هاي بعد خيلي بااحساس تر و به روش بهتر و کارآمدتري اين کار رو خواهد کرد قربونت برم.

خودم رو کشتم تا به دوستام بفهمونم عاشق هستين باشين اما توروخدا احمق نباشين.

شنيدم که يه دوستم در سن سي سالگي حسابي عاشق شده. بعد از يه ازدواج و طلاق حالا دوباره داره تجربه هاي حماقت ۱۶ سالگي اش رو تکرار مي کنه.

عاشقي به هر حد و اندازه اي و در مورد هر کسي مجازه. حماقت ولي به حد مرگ من رو عصباني مي کنه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به اميد ديدار

باید ها

Posted by کت بالو on December 15th, 2003

یه مفهومی ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود.
این که خیلی اوقات کاری می کنیم که به نتیجه ی درست دادنش اطمینان نداریم. مهم اینه که مطمئن باشیم که داریم کار درست رو می کنیم. دیگه این که نتیجه بده یا نه گاهی اوقات دست خود آدم نیست. دست خیلی آدم ها و خیلی موارد دیگه است.

یه جوک قدیمی بود در مورد سه نفر که درختکاری می کردند. یکی زمین رو می کند, یکی دونه رو می گذاشت توی زمین و آخری روش خاک می ریخت. یه روز نفر دوم نیومده بود, اما نفر اول و سوم با کمال درستی و جدیت کارشون رو انجام می دادند.
گاهی ترس آدم از اینه که نکنه جریان خود آدم هم همین باشه. کاری رو بکنه که نتیجه ای نداشته. این که آدم خودش همون نفر اول یا سوم باشه که تلاشش هر چند صادقانه و درست, اما بی نتیجه باشه.

باز هم ولی به نظر من مهم اینه که آدم قسمت خودش رو انجام بده. قسمت دیگران مربوط به خودشونه. مسئولیت و وظایف و اعتقادات من با دیگران فرق داره. من با دیگران فرق دارم. من اون چیزی رو که از دستم برمیاد و فکر می کنم درسته انجام می دم. و گاهی خیلی ساده نیست.

همه ی آدم ها می میرند. همه ی زنده ها می میرند. چه بهتر که یه زنده ای باشه که به دلیل خاصی که باعث بهتر شدن همه چیز بشه بمیره. مردن می تونه معنی داشته باشه. می تونه دلیل داشته باشه.

گاهی اوقات مفاهیم قشنگ تر و امیدوارانه تر می شند. همه ی زنده ها دارند زندگی می کنند. چه بهتر که آدم به دلیل خاصی و به قصد خاصی زندگی کنه که باعث بهتر شدن همه چیز بشه. زندگی هم می تونه معنی داشته باشه. می تونه دلیل داشته باشه.

“هر چیز را زمانی است. زمانی برای زندگی کردن, زمانی برای مرگ. زمانی برای جنگ, زمانی برای صلح. …”
این بالایی از جملات قشنگ تورات است. خیلی طولانی هست و من فقط مفهومش رو -و نه خود جمله رو – اینجا آوردم.هر چیز زمانی داره. هر چیز در بستر زمان معنی پیدا می کنه.

فقط امیدوارم من هم جزو اون کسانی باشم که زندگی کردن و نکردنم دلیل و معنی داشته باشه و باعث بهتر شدن بشه.

اونچه که از توان من خارج هست, در حد توان یه موجود دیگه -اگه به خداوند اعتقاد داشته باشیم- هست. کاش خدایی باشه, عالم و توانا و عاشق. که دوستم داشته باشه, بهم بگه اون چیزی که خودم قادر به فهمش نیستم و قدرت بهم بده برای کاری که ممکنه قدرتش در خودم وجود نداشته باشه.

ببخشید. یه کم خوابم میاد. یه ذره ناگسسته شد.

این هم یه نامربوط دیگه:

در حسرت ریختن آب چشم
به قصد فرونشاندن آتش دل
لحظه شمارم.
از وجودم ورنه
خاکستری بیش باقی نخواهد ماند

بعد هم دوباره این که من حالم خوبه. یه فیلم خنده دار دیده ام. از صبحونه تا شام رو هم مهمون بودیم.
از صدام حسین خبر دارم, طفلی همین دیروز یه آفلاین فرستاد گفت دارند پیداش می کنند. عکسش رو هم محرمانه برام فرستاد,خیلی شکسته شده بود. گفتم دیدی راست می گفتم. نباید این کارهای بد رو می کردی. گفت چه کنم؟ گفتم هیچی بی مقاومت تسلیم شو و زندگی کن و دیگه هم کارهای بد نکن. مجازاتت رو هم خوب و با سرفرازی بپذیربدون این که مثل افراد ابله و زبون تیر توی مخت خالی کنی!مردم باید فلاکت تورو ببینن و درس بگیرند.بزرگترین کاری هست که برای آدم ها می تونی بکنی. گفت به چشم کتبالوی گلم. هر کاری بگی همون رو میکنم.
کاش همه به اندازه ی صدام به حرفم گوش می دادند!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بی “خود”

Posted by کت بالو on December 14th, 2003

“خود” م را کشته ام
به هر سو می کشانم
هیکلی بی روح را
تکه گوشتی
با نام بیولوژیک قلب
هدایت ترافیک گلبولهای سفید
و گلبول های قرمز در رگهایم را
با موفقیت عهده دار گشته است
عشق به شکلی نوین
در قلب بی “خود” ام
جلوه گر خواهد شد
در گونه ی جدید زندگی
می توان پر افتخار
پر غرور
بی “خود”
در چشمان همه ی کودکان دنیا
شادان و بی گناه
نگریست و
مدتها خیره شد
خود را بر محراب یک عشق معتقد
بی رحمانه سلاخی کرده ام

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار