اقتصاد و خانواده و روابط اجتماعی

Posted by کت بالو on January 22nd, 2013

این قسمت بی حالی و بی انرژی بودن دوران حاملگی برای من سخت ترینش بود. خانوم مدیر عامل یاهو رو تحسین می کنم. شش یا هفت ماهه حامله بود که به سمت مدیریت عامل یاهو انتخاب شد. تصمیم های بسیار خوبی برای یاهوگرفت و سهام یاهو رو از اون سیر نزولی افتضاح نجات داد . بعد از زایمانش چند هفته ای استراحت کرد و برگشت سر کار. سالم و ‍با انرژی. از عهده من یک نفر خارج بود.

برای درک بهترش می تونم بگم ماه های دوم و سوم حاملگی ام به علاوه اواسط ماه هشتم تا به حال (که وارد آخرین ماه شده ام) درست مثل اینه که تمام مدت تحت تاثیر یه داروی خواب آور خفیف باشم.

دو تا آرزوی بزرگ دارم. اولیش سالم بودن بچه است. دومیش برگشتن انرژی ای هست که قبل از حاملگی داشتم.

کل کار مفیدی که در طول حاملگی کردم تموم کردن نه تا درس دوره فوق لیسانس ام بود.

شانس خیلی بزرگی که آوردم این بود که کارم در شرکت به نحو بی سابقه ای سبک بود! یا حالا شاید خودم سبک گرفتمش.

بعد از ‍‍نوسازی خونه, اتاق خواب ها و مطبخ زیر زمین هنوز مثل بازار شام می مونند.

دو تا کار خیلی خیلی مهم دارم که یکی اش به شدت بستگی به مرتب شدن اتاق کار و مدارک داره! و…بعد از این که گل آقا از شدت فشار کار مریض شد و افتاد توی تخت به این نتیجه رسیدم که بی خیال دیگه. هر چقدرش انجام شد که شد. هر چی هم موند که کاریش نمی شه کرد.
بنده هم رسما از حیض انتفاع ساقط هستم تا اطلاع ثانوی.


از همون سال ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ هیچ وقت جرات سرمایه گذاری روی شرکت آقای استیو جابز رو نداشتم. این سرمایه گذاری به نظرم سرمایه گذاری روی شرکت نبود. بلکه به معنی سرمایه گذاری روی دید بازاریابی بی نظیرآقای استیو جابز بود. منکر این نیستم که جابز انقلابی در شکل و سرویس دهی موبایل ایجاد کرد. انقلابی که بازار رو دگرگون کرد. نکته اساسی اما اینجاست که به جای عرضه تکنولوژی جدید سرویس هایی رو (که بسیاری اش از سال ها قبل امکان عرضه اش وجود داشت) بر اساس تکنولوژی های موجود در بازار به شکل بسیار موفقیت آمیزی بازاریابی و عرضه کرد و فروخت. اعتقاد دارم اگه هنوز زنده و سالم بود این حرکت ادامه ‍می یافت. حالا که نیست اعتقاد دارم طی ماهها و سال های آینده شرکت سیر نزولی طی خواهد کرد. شاخص های سهام شرکت هنوز بسیار قوی هستند. میزان سرمایه نقدی شرکت عالی است. بنده اما خیلی اعتماد نمی کنم. سرمایه ی اصلی و بنیادی شرکت به نظرم استیو جابز بود که حالا دیگه نیست.
صادقانه بگم, هنوز هم جرات نمی کنم روی ‍نزول سهام شرکت شرط بندی کنم و short sell کنم یا put option بخرم!

در اخبار است که سهام شرکت های چوب بری و جنگلداری که از سال گذشته سیر صعودی داشته به دلیل رشد بازار خانه سازی در آمریکا به این رشد صعودی ادامه خواهد داد.

ماه نوامبر و اوایل ماه دسامبر برای ‍یکی از درس های فوق لیسانسم روی شرکت وست فریزر تیمبر کار می کردم. تنها نگرانی ام جهت فیسکال کلیف بود. مسلم بود که اگه معضل فیسکال کلیف حل بشه سهام شرکت به سیر صعودی ادامه خواهد داد. اگه چند هزار دلاری داشتم (که نگران از دست رفتنش نبودم) روی اون شرکت سرمایه گذاری می کردم و امروز روی هر سهم شصت و شش دلاری حدود چهارده دلار سود می کردم. هنوز برای خریدش دیر نشده. هنوز ‍سرمایه ندارم. اگه داشتم می خریدم. هر سهم هشتاد دلار هست و فکر می کنم تا ماه دیگه این موقع به هشتاد و شش یا هفت رسیده باشه. سود هفت هشت درصدی در یک ماه بدکی نیست.

یکی از حروف الفبای فارسی رو روی کی بردم و با این برنامه فارسی نویس ندارم. مجبور شدم هر جا اون حرف خاص استفاده می شد ابتکاری به خرج بدم و کلمه ی دیگه ای به جاش بگذارم!!!


این کودک انقلابی درون شکم من در دو حالت حتما عکس العمل نشون می ده و سخت به جنبش در میاد. اگه خوراکی بخورم و اگه آهنگ های تند و شاد رو با صدای بلند گوش بدم! گمونم یه دختری درشت مرشت, با قر عربی و فیگور بابا کرم از اون تو بیرون بیاد.


چرتینکوف عزیز: بعله. گمانم کم کم ملتفت بشم که تعریف نرمال احتمالا فرق خواهد کرد. فقط بهم بگو انرژی و کارآیی  قبل از حاملگی بهم بر می گرده؟ باقی اش رو می تونم هر جور هست باهاش کنار بیام.

آقای داریوش عزیز: من سایت دخمر رو دوست داشتم.همونطور که احتمالا می دونید محتوای سکسی داشت که به نظر من از جنبه های غیر قابل اجتناب زندگی است و اینترنت. نمی دونم چه به سرش اومد. دیگه وجود نداره. لیست لینک های من مدت هاست که به روز نشده.

دوست ناشناس دیگه: خیر. من دیگه در فیسبوک نیستم. زیادی وقتم رو می گرفت. در ضمن اونچه که برای دوستانم می نوشتم اشتباه برداشت می شد. به دلیل این که لحن حرف زدنم (شوخی یا کنایه) در کامنت ها از بین می رفت و فقط کلمات خونده می شدند. دلیل سوم هم این بود که با این حجم شریک شدن اطلاعات و محاوره ها و سلایق و نظرات روی اینترنت احساس راحتی نمی کردم. راستش اگه فرصت بکنم سعی می کنم یه سری اطلاعات شخصی رو از روی اینترنت ‍یه جوری بردارم.
هنوز نمی دونم چه جوری ولی می گردم ببینم آیا راهی هست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تکراری ها ی روزهای زندگی

Posted by کت بالو on March 4th, 2012

چیزهایی هستند که هر روز زندگی به خاطر آدم میان, دوباره و دوباره.

به خاطر یه تلفن کاری خیلی مهم, ساعت هفت و نیم شب مجبور شدم یک ساعت از کلاس مورد علاقه و مشکلم رو از دست بدم. همین طور که پای تلفن بودم و نگران کلاس, به خودم گفتم شاید خیری درش باشه. بود. همکلاسی ام نسخه ی ضبط شده ی اون یک ساعت رو برام فرستاد. فهمیدم تمام جلسات رو ضبط کرده و دیدم ضبط شده ی جلسات چقدر کمک می کنه. از جلسه ی بعد خودم هم شروع کردم ضبط کردن و ضبط شده ی تمام جلسات قبلی رو هم ازش گرفتم.
عالی بود.
هربار دیگه که به نسخه ی ضبط شده ی جلسات و کلاس ها گوش بدم, یا به خاطرشون نمره ی بالاتری بگیرم و مفاهیم رو بهتر به خاطر بیارم یادش می افتم که چه شانسی آوردم که اون روز یک ساعت کلاس رو از دست دادم , و چطور میونه ی مکالمه ی تلفنی, نگرانی ام رو فروخوردم و به شانسم اعتماد کردم.

اگه می شد انتخاب کرد یک چیز فقط یک چیز که برای سلامتی مضره , در واقع برای سلامتی بسیار مفید باشه , من قطعا آبجو رو انتخاب می کردم. اینقدر که در کل زندگیم آرزو کردم نوشیدن دو تا سه بطری آبجو برای سلامتی بسیار مفید می بود هیج آرزوی دیگه ای نکرده م. حتی برای صلح جهانی!!!
اصولا نمی شه آبجو نوشید و هنوز غمگین بود! نهایتش اینه که اینقدر می نوشی که گلاب به روتون غم هات رو بالا بیاری.
روزی یکی دوبار یادم میاد چه خوب بود می شد بشکه بشکه آبجو رو عین شربت به لیمو نوشید بی هیچ نگرانی ای جهت سلامتی!

یه اتقاق بزرگ -اصلا بگو بدشانسی بزرگ- در زندگی شخصی ات اتفاق می افته. همون بد شانسی قد فیل,  باعث می شه در کل زندگیت همچین عمیقا و صادقانه احساس خوش بختی بکنی که حد و اندازه نداره. در هر نفسی شکر خداوندگار عالمیان و زندگیت رو به جا بیاری.
به قول اسدلله میرزا ‘عبدالقادر بغدادی دوست من نبود. نجات دهنده ی من بود. عبدالقادر کریه المنظر همون نهنگیه که به چشم من از مارلن دیتریش هم قشنگتره.’
روزی نمی گذره که به یاد سخت ترین روزهای زندگیم , به یاد عبدالقادرهای کریه المنظر نیفتم, و کیف دنیا رو عمیقا نبرم از یه یاد اوردن اونهایی که حالا به چشم من از مارلن دیتریش هم قشنگترند.

چیزهایی هستند که هر روز زندگی به خاطر آدم میان. دوباره و دوباره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یک روز معمولی (۲)

Posted by کت بالو on July 12th, 2011

اصولا خیلی از عکس گرفتن و توی عکس بودن خوشم نمیاد. گمانم دلیلش اینه که از قیافه ی خودم خیلی خوشم نمیاد. توی عکس از اون چیزی هم که هستم بدتر به نظر میام. خلاصه خیلی با عکس گرفتن راحت نیستم.

سخته. سر و کله زدن سخته. پلتیک مشکله. قسمتی از کاره. هر روز بیشتر از روز قبل. حواست باید همیشه جمع باشه. حسابی.

برای اولین بار با حوصله روزنامه ی تورنتو سان رو ورق زدم به مدت نیم ساعت. اونقدری که فکر می کردم بد نبود. اتفاقا برای گرفتن فرهنگ این ملت ورق زدنش لازمه. حداقلش تفریحگاه تابستونی هشتاد سال صد سال قبل شهروندانمون رو یاد گرفتم که کجاها بوده. تو مایه های لقانطه یا ماشین دودی خودمون.

با اخبار ایران کاملا ترک رابطه کردم. در ارتباط باهاش با فیسبوک هم همینطور. زندگی خیلی خیلی راحت تره. خیال نگاه کردن به اخبار و سایت های ایرانی رو اصلا ندارم. فقط و فقط به خاطر حفظ آرامش خودم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

به خاطر یک مشت دلار؟!!$$$

Posted by کت بالو on January 24th, 2011

تشخیص محرک اصلی خیلی سخته!

فرض بفرمایید نیاز مالی عجیب غریبی ندارین. فرض بفرمایین صبح کله ی سحر ساعت شش صبح خوابتون میاد. فرض بفرمایید به شدت دوست دارین نیم ساعتی ورزش کنین.
حالا باز هم فرض بفرمایین با تمام فرض های بالا ساعت شش صبح عین جن بوداده از تخت می پرین بیرون پشت کامپیوتر که کار یه گزارش رو انجام بدید. ساعت شش و نیم صبح همسر رو بدرقه می کنین که بره یه شهر دیگه تا آخر هفته کار بکنه. تصمیم می گیرین از خونه کار بکنین که صبحونه رو هم پای کامپیوتر بخورین و بنابراین یه نفس کار بکنین.
می فهمین همکارتون از یه شرکت دیگه که سه هفته پیش باهاش توی یه شهر دیگه ملاقات کردین بچه ی یک هفته ای و همسر تازه زایمان کرده رو ول کرده بوده و اومده بوده ماموریت و تمام مدت با تلفن به ونگ ونگ بچه گوش می داده. می فهمین که اون یکی همکاری که باهاتون اومده بوده ماموریت بچه ی هفت ماهه و مادر بچه رو توی یه شهر دیگه رها کرده بوده . ایضا خانوم همکارتون درحالی که حامله هست و دستور استراحت مطلق داره از توی بستر استراحت مطلق ایمیل ها رو پنج دقیقه نشده جواب می ده و کارها رو شبانه روزی پیگیری می کنه. ایضا می فهمین که رییس رییستون چهار پنج سال پیش ها طوری از فشار کاری خسته شده بوده که یک روز صبح بیدار می شه و می بینه نمی تونه از تخت بیاد بیرون! دکتر و شرکت تشخیص می دن که آقاهه خوبه یک ماه بچسبه به تخت و به هیچی فکر نکنه!!! خانومه یه ماه پیش بچه اش به دنیا اومده. چون خانومه قراردادی هست و مرخصی زایمان نداره صاف از توی تخت اومده سر کار. بچه پیش پدرش هست و مادر بزرگش, و خانومه کار می کنه. و بنده هم به نوبه ی خودم…کماکان از ساعت شش صبح تا ده شب سگ دو می زنم. کیف می کنم که واسه ی آقای والا مقام و خانوم بالا مرام توضیح واضحات می دم و پرزنت می کنم.
هفته ی پیش بی هیچ علت خاصی مونده بودم فکری که آخه این همه سگ دو واسه چی. واسه خودم صبح ها رو موندم توی تختخواب تا ساعت هشت و نیم و نه صبح. شب ها رو هم نشستم فیلم نگاه کردم. اخبار فن آوری و اقتصاد رو هم اصلا نگاه نکردم. واسه این که به عظمت جریان پی ببرین بگم که تفریح من همیشه نگاه کردن قیمت سهام هست و بازار بورس! در کل هفته یک بار هم نگاهشون نکردم!!!

خدا گل آقا رو آخر هفته رسوند تورنتو! بهش می گم زیادی سگ دو می زنم, بی خودیه. میگه فقط که تو نیستی. توی این شهر خدا این زندگی خیلی هاست. بی استراحت می دوند دنبال کار و زندگی. می گه بیخودی نیست, تا همین جاش کلی کیف کرده ای.
می بینم راست می گه. راستی راستی پارسال که تا خرخره خودم رو توی کار و خوندن غرق کردم و کنارش ورزش هم کردم و زندگی هم کردم و کتاب هم خوندم و فرانسه هم خوندم و ایضا انگلیسی و کلی آشغال و پاشغال دیگه کیف دنیا رو کردم.

هنوز نمی دونم به خاطر یک مشت دلاره. به خاطر حماقت بی نهایته یا به خاطر خریت مفرطه. یا مجموع همه ی اینهاست دست در دست همدیگه. تنها چیزی که می دونم اینه که بیشترین تاسفم به خاطر سالهاییه که به دلایل مختلف کم سگ دو زده ام!!!! سال هایی که هیچ وقت بر نگشتند, و ازشون فقط تاسف موند. در جستجوی زمان از دست رفته.

خلاصه…نمی دونم چرا سگ ذو زدن بهم احساس خوبی می ده. حس امنیت و آرامش. آدم ها متفاوتند به هر حال. هر کس یک طوری حس رضایت و امنیت داره. یکی با کارکردن یکی با آسون گرفتن و آسوده زندگی کردن.. من خوشبختم که می تونم اونطور که می خوام زندگی کنم و…فریاد بکشم به افتخار چیزی که بهم حس رضایت می ده: هیپ هیپ هورا سگ دو زدن بی وقفه عین خل ها…هیپ هیپ…هورا.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطرات خوب دوران مریضی

Posted by کت بالو on January 13th, 2011

یه وقتایی آدم که مریضه بهش خوش می گذره.
اولین خاطرات خوب دوره ی مریضی ام مال کلاس دوم ابتداییه که مخملک گرفتم. خوابیدم توی خونه. ده روزی مدرسه نرفتم. یه عالمه کتاب داستان داشتم. گذاشته بودم یک طرف تخت. می خوندم و می گذاشتمشون طرف دیگه ی تخت. یه ضبط صوت کوچیک هم داشتم. توش نوار قصه ی بچه ها رو می گذاشتم. گوش می دادم و کیف دنیا رو می کردم.

دومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بر می گرده به زمانی که من و گل آقا عقد کرده بودیم. من مریض شدم بدجور و بستری شدم. گل آقا بالای سرم بود. حالم اونقدر بد بود که نمی تونستم از تخت بیرون بیام. گلاب به روتون توی دوره ی عقد که همیشه باید نقد گل و بلبل باشه گل آقای طفلک مجبور بود در عنفوان جوانی و شباب برای من لگن بگذاره. اینجوری فهمیدم خیلی دوستم داره و دومین خاطره ی خیلی خوب دوره ی مریضی بود.

سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی مال زمانیه که کانادا بودیم. گل آقا مسافرت کاری بود و من تب شدید داشتم. نصفه شب دیدم دیگه نمی تونم از توی تخت بیام بیرون و نیم میلیمتری بیشتر با مرگ فاصله ندارم. تلفن زدم به ۹۱۱ . دو تا افسر خیلی خوش تیپ اومدند دم در خونه. شک داشتم اونقدر جون داشته باشم که تا توی امبولانس برم. به هر حال رفتم بیمارستان و صبح از بیمارستان زنگ گل آقا زدم. ساعت نه صبح از بیمارستان مرخص ام کردند. با تاکسی اومدم خونه. خوابیدم توی تخت. باز هم نمی تونستم تکون بخورم. ساعت سه بعد از ظهر گل آقا هراسون بالای سرم بود و مراقبت کرد تا خوب شدم! سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بود.

چهارمی اش هم این مرتبه ی آخری بود. سه روز پیش از مسافرت برگشتم. عصرش دور از جون همگی تاتالاپ افتادم توی تخت با تب سی و نه و چهل. این مرتبه نوبت برادر محترم بود. به مدت چهل و هشت ساعت توی تختخواب فیلم و سریال نگاه کردم و خوابیدم و برادر محترم پخت و شست و دارو داد! چهارمین خاطره ی خوب دوره ی مریضی به نگارش در اومد.

کلا گاهی اوقات دوره ی مریضی خیلی خیلی خوش می گذره. گاهی وقت ها که بیشتر از دو سال مریض نمی شم دلم برای یه مریضی با خاطره ی خوب تنگ می شه. گاسم همینه که مریضی های شدیدم هر دو سه سال یه بار اتفاق می افته. همین موقع ها دیگه موعدش بود. انشالله رفت تا دو سه سال دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شرط بندی

Posted by کت بالو on March 31st, 2010

چه کنم؟! این حرکت را بکنم یا نکنم؟!!! مساله این است!

عرض شود به خدمتتون که کتابی است در حدود چهارصد صفحه قطع بزرگ! از چهار صد صفحه سیصد و پنجاه صفحه اش شیرین مطلب دارد. بنده به طور متوسط هر صفحه را ظرف ده دقیقه قشنگ و تمیز تمام می کنم. سه شنبه ی آینده امتحان دارم از این سیصد و پنجاه صفحه. کار تمام وقت هم دارم. مرخصی هم ندارم. از کل کتاب حدود هشتاد صفحه اش را کمابیش خوانده ام. حدود صد و بیست صفحه اش را حتی نمی دانم در مورد چیه!

موضوع شرط بندی: کتبالو امتحان را پاس می کند یا روفوزه می شود!؟ میزان شرط بندی: پنج دلار تا ده دلار یا بیشتر بنا به همت عالی.

 ولله در صورت رد شدن باید صد و شصت دلار بسلفم جهت امتحان مجدد. شرط بندی جهت اینه که این صد و شصت دلار یا حالا یه مقداری اش در بیاد.

بنده شرط می بندم: روفوزه می شم!!

بنده قول می دم: نهایت تلاش رو می کنم جهت قبول شدن در همین نوبت اول امتحان. وارد شرط بندی بشین. خیرش رو ببینین.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آقای عظیمی

Posted by کت بالو on February 26th, 2010

دفترچه خاطرات دبیرستان ام رو ورق می زدم به دو تا از خاطرات خیلی قشنگم برگشتم.

شونزده ساله بودم. کلاس زبان شکوه. معلم کلاس زبانم رو خیلی دوست داشتم. اسمش آقای عظیمی بود. دو تا حرف بهم زده بود که امروز بعد از سال ها هنوز خوندنش برام شیرین بود و پر امید.

گفته بود حرفت رو بزن حتی اگه هیچ کس گوش نکنه. و گفته بود تو از پس هر کاری و هر تصمیمی بر میایی. فقط تصمیم بگیر.

گاهی یک جمله ی کوتاه از کسی که بهش اعتماد داری می تونه زندگیت رو ازت بگیره یا بهت بده.

نمی دونم کجای دنیاست. نمی دونم هست یا نیست. من به یادش هستم اما. اگه اینجا بود  بهش می گفتم دو جمله ی بیست سال پیش اش رو این هفته بعد از سال ها خوندم و لحظه هایی رو که فراموش کرده بودم به خاطر آوردم.
مهم تر از همه این که یقین دارم که درست می گفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: در جواب کامنت آقای رضا, کتبالو شبیه اسم خودم هست و صد البته اسم یکی از فیلم های معروف جین فوندا.  به همین دلیل بچه که بودم توی خونه من رو کتبالو صدا می زدند. اسم وبلاگ رو از اونجا گرفتم. توی مایه های فری و فریدون یا قلی و قلیدون!!

هراس

Posted by کت بالو on February 23rd, 2010

می کوبد به در و دیوار…بی دلیل…بی بهانه…به هزار دلیل ریز…یا بهانه ی درشت.
جاده پر از پیچ شتابان تند بی مهار, سمت راست دره, سمت چپ صخره ,زیر پا سنگلاخ و روبرو مه آلود. هوا آفتابی ست گرچه و مرکب راهوار. هراس است از پیچ های تیز و وحشت صخره ی سر به فلک کشیده ی پنهان در مه و بهمن های فصلی و از پا درآمدن مرکب و از پا در آمدن راکب ها.

باید تاخت اما تا هنوز  آفتاب گرم است و مرکب راهوارو سواران برقرار.

و  این دل هراسان بی امان می کوبد به در و دیوار…بی دلیل..بی بهانه…به هزار دلیل ریز…یا هراس درشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دو نفر را اعدام کردید، دست شما درد نکند

Posted by کت بالو on January 29th, 2010

به تمام مقدسات دنیا قسم می خورم این کشور من نیست.
این فقط طول و عرض جغرافیایی محلی است که من به دنیا آمدم, و طول و عرض جغرافیایی محل زندگی خانواده ام.

اما قسم می خورم, به تمام مقدسات دنیا قسم می خورم,…اینجا کشور من, وطن من نیست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

 پیوست:

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/01/100129_l17_jannati_execution.shtml

آفرینش

Posted by کت بالو on December 29th, 2009

دولت ایران کشته شدن هشت نفر در حوادث اخیر رو رسما تایید کرده.
به شدت می ترسم. به شدت نگرانم. از ایران رفتن بیزارم!

لذت می برم وقتی کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکنم. یک طیف نسبتا کاملی از آدم ها رو می شه در سری کامل کانال ها دید.
کانال دو در مورد آینده ی روباتیک برنامه داشت. میز گردی با حضور چهار نفر که دو تاشون دانشمند بودند و حدود صد نفر بیننده از زن و مرد و جوان و پیر. یکی از آخرین و قشنگترین و تکان دهنده ترین جمله ها ی دانشمنده این بود که انتخاب طبیعی و تکامل طبیعی و غیر هوشمند به آخر خواهد رسید و تکامل هوشمند و انتخاب هوشمند آغاز خواهد شد. در پاسخ به سوال مجری که بهش گفت حرف تو خیلی معنی داره. آیا تو به این اعتقاد داری که آفرینش طبیعی توسط یک غیر هوشمند انجام گرفته دانشمنده جواب داد اگر هوشمند بود این قدر نقص و اشتباه درش دیده نمی شد. احتمالش زیاد هست که ما اولین پدیده های هوشمند باشیم.
بحث تمام شده بود. کانال رو عوض کردم. اخبار مناظری از عاشورا در عراق و بنگلادش رو نشون می داد. زنجیرزنی و پشت تکه پاره و خون آلود مردم رو.
کانال چهل و چهار مستندی در باره ی اعدام دلخراش ژاندارک داشت. تراشیدن موهای سرش. تجاوز جنسی در زندان و…به آتش کشیدنش و باز آتش زدن جسدش. تمام اینها فقط و فقط برای یک دختر نوزده ساله.

و…فکر می کنم به عاشورا و آفرینش و هوشمند نبودنش و…نسل بعدی روبات ها و..آدم ها و آدم-ربات ها.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار