مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي

Posted by کت بالو on September 2nd, 2004

داداش كوچولو قبول شد. ۱۰ نفر احتياج بود. شد بين چهارتاي اول به نفع جيب مامان و بابا. بي شهريه مي پره توي دانشگاه واسه ي ادامه ي تحصيل. آخه رشته هه پوليه استثنائا.
فسقلي..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميدديدار

داداش کوچولوی من

Posted by کت بالو on May 7th, 2004

داداشی کوچولوی من توی قسمت تئوری نفر دوم فوق لیسانس شد.
فسقلی من..تبریک قربونت برم.

عشق به كار

Posted by کت بالو on April 24th, 2004

داشتيم مي رفتيم خونه ي دوست مامانم كه توي كوچه ي بغلي است. رسيديم دم در خونه شون كه ديديم مامانم داره مي دوه دنبال يه آقاي پير كه يه لباس مندرس هم تنشه. بعد هم كلي با آقاهه سلام و عليك صميمانه كرد و يه مقداري پول هم داد به آقاهه. من و بابا هم مونده بوديم هاج و واج كه اين آقاي پير مندرس كيه كه مامانم بهش پول مي ده و اينقدر هم صميمانه با هم صحبت و چاق سلامتي مي كنند.
بعد مامان كه اومد بابا گفت كي بود. مامان هم گفت اين آقاهه رو يادت نيست؟ از جووني اينجا ها گدايي مي كرد. دم خونه ي آقا جانت (باباي بابا) هم مي اومد و گدايي مي كرد. سالهاي ساله كه گداست و خيلي هم آدم خوبيه. بابا گفت هنوز با اين سنش گدايي ميكنه؟ مامان هم گفت الان ديگه احتياجي نداره. پول نسبتا خوبي هم داره. اما كارش گداييه و كارش رو دوست داره, بنابراين داره همين كار رو ادامه مي ده!!!!

پناه بر خدا..عشق به كار گدايي از معدود چيزهايي بود كه هيچ وقت بهش فكر نكرده بودم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دختر كوچولوها

Posted by کت بالو on April 20th, 2004

امروز بعد از 2 سال و 3 ماه دختر كوچولوي پسر عمه ام رو ديدم. 4 سالشه و فوق العاده شيرينه. ويلاي عمه ام بوديم. موقع برگشتن دختر كوچولو زد زير گريه كه من مي خوام با كتي (من رو كاملا صميمي و فقط با اسم كوچك صدا مي زنه) برم. ما هم بچه رو زديم زير بغلمون و انداختيم توي ماشين و شروع كرديم به تعريف و خنديدن و شعر خوندن و بازي با بچه. بفرماييد:

دختر پسر عمه-اتل متل توتوله… هي هي هي هي هي هي (خنده)
اتل متل توتوله… هي هي هي هي هي هي(خنده)
اتل متل توتوله… هي هي هي هي هي هي (خنده)

كت بالو- به چي مي خندي؟

دختر پسر عمه- آخه خيلي بامزه مي گم اتل متل توتوله.
كت بالو و مامان و باباي كت بالو- :-))

مهمونی ها/گرگ اومد

Posted by کت بالو on December 4th, 2003

ایران همیشه خونه ما پر از مهمون بود یا این که مهمون بودیم. طفلک مامانم همه ی کار های مهمونی رو خودش یک نفره انجام می داد. از 1 نفر تا 60 نفر مهمون رو توی خونه امون پذیرایی می کرد و توی همه ی مهمونی ها هم می خوندیم و می زدیم و می رقصیدیم.
هر کسی یه آهنگی داشت. من آهنگ گل گلدون رو همیشه می خوندم. مامانم آهنگ بردی از یادم. بابا آهنگ وقتی که جای تو خالی باشه تو خونه. می دونستیم که مهمون ها هم هر کدوم چه آهنگی رو می خونند. بعد هم همه با هم همصدا آهنگ ها رو می خوندیم یا هر کس هر چیزی که یادش می اومد رو می خوند.
بابا ویلن میزد و من به آهنگ ویلن اش می رقصیدم. بعد ضرب می زد و من مطربی می رقصیدم.
غذاهای خوشمزه می خوردیم و برادرم پیانو می زد و من و مامانم قربون صدقه اش می رفتیم.
یه خانواده صادق و پاک و صمیمی و کامل.
حالا من اینور دنیا هستم و هر چی می کنم که صداقت و پاکی و صمیمیت قبل رو دوباره پیدا کنم نمی تونم. شکست سختی می خورم و تلاش بیخودی می کنم. نمی دونم آیا می تونم دوباره خاطرات قبل رو زنده کنم.
آتیش به دل کسی بگیره که صداقت و شادی رو از دل ها گرفت. بند بند بدن کسی از هم باز بشه که بند بند خانواده ها رو از هم باز کرد. غریب و آواره و بی خونه بشه اونی که مسبب تمام غریبی ها و آوارگی هاست.
———————————————–
یه روز تو این دنیای ما, یه مامان بود یه برادر یه بابا. یه مامان بزرگی بود مثل حریر, یه بابابزرگی خوب و شاد و پیر.
همه شون خوشحال و خندون , همه شون آوازه خون. غم و غصه ای نبود, دردی نبود. اما یه گرگی اومد اون روزی که مردی نبود. گرگه درید, سرها برید, خوشه های خوشحالی مردم و چید. جنگ و آورد, حق ها رو خورد. تاریکی و درد و آورد, گرما رو برد, برف و آورد. نعمت و دزدید از ماها, خدا رو برد از خونه ها. بدی وذلت و آورد, شیطون و وحشت و آورد. خورشیدی بود, ابرو آورد. شکوفه رو به خار سپرد. آفت میوه ها شدش. خلاصه که, بلای جون ما شدش.گرگه اومد, ما ترسیدیم. خوب آخه گرگه ترس داره. چوپون ها رو درید و خورد.بره ها رو خوب که شمرد, نشست و با صبر زیاد, چند سالی همه شون رو خورد. جفتی گرفت, بچه گذاشت. بچه هاشو تو باغچه کاشت. کله شو کرد تو خونه مون, فراری داد پیر و جوون.
خنده رو برد, اشک و آورد. نغمه و موسیقی رو برد, عزا و نوحه رو آورد.
تمام این ها به کنار, پاکی و سادگی و عاشقی رو برد. گرگه اومد همه ی آدم ها و انسان ها رو خورد.
حالا باید یه چوپون, یه مرد ,یه زن ,یا یه جوون, پیدا بشه. چوب بگیره, گرگه رو اینقدر بزنه تا بمیره. گرگ ولی یه دونه نیست. فقط توی یه خونه نیست. هر یکی که کشته بشه, ده تا به جاش پیدا می شه.
باید که لشکر بکشیم, دونه به دونه پا بشیم, گرگها رو نابود بکنیم, آتیش به گرگها بزنیم, همه شونو دود بکنیم.
بعد شاید یه وقت دیدی, از خواب بد ما پریدیم, دوباره اون جلال و اون شکوه آریا دیدیم. پرسپولیس و داریوش, کشور پر جوش و خروش, شاه همه دنیا شدیم, از همه بهتر ما شدیم. شاید بشه دوباره شد, یه ملت پر ز غرور. پاک و نجیب و مفتخر, دور از غم و پر ز سرور. باهوش و حاکم و قشنگ, نه برده ی شهر فرنگ.
گرگه رو بیرون می کنیم. می کشیم و بچه هاش و بی دل و بی جون می کنیم. به حرف و منطق ار نشد, با چنگ و دندون می کنیم.

یه خاله ی مامان

Posted by کت بالو on November 16th, 2003

مامان من دو تا خاله داره. من هم خیلی هر دوشون رو دوست دارم.
یکی شون هست که خونه اش میدون شوشه . فکر کنم من دو یا سه بار خونه ش رفتم. بیشتر وقت ها خونه ی پسرش که خیابون رسالت هست می دیدمش.
با مامان بزرگم تلفنی حرف می زدم, بهم گفت که این خاله هه دیگه نمی تونه راه بره. پادرد رو از قبل داشت اما دیگه بد جور شده و تقریبا از کمر به پایین فلجه.
یه مستاجر آورده پیشش که پول نمی ده اما در عوض تقریبا پرستاری اش رو می کنه.
نوه اش هم که یه پسر حدود 25 ساله است از شهرستان اومده تهران پیش مامان بزرگش. فوق دیپلم پرستاری داره و روزها می ره بیمارستان و شب ها از مامان بزرگش پرستاری می کنه.
گاهی اوقات فکر می کنم آیا من تونسته ام اونقدری که باید و می تونستم زندگی دیگران رو شیرین کنم؟ اصلا مقصود وهدف زندگی به غیر از این چی می تونه باشه؟ حتی شیرین تر کردن یه زندگی اینقدر ارزشمند هست که آدم همه زندگیش رو براش بگذاره.
خداوند خودش به این نوه ی به این خوبی پاداش بده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مادر شوهر عمه ام!!!

Posted by کت بالو on October 31st, 2003

ديدم توي وبلاگشهر همه دوباره داره دلشون مي گيره گفتم يه چيزي بنويسم يه كم بخنديم.
عمه من خدا رحمتش كنه خيلي زن گلي بود. خيلي هم من رو دوست داشت. در اصل خوشحال شدم كه به اين راحتي و خوشحالي از دنيا رفت. همين امسال براي بار صدم فرانسه و سوريه اش رو رفت و دوماه پيش برگشت. بعد هم كه خوب مرگ براي هر آدم زنده اي پيش مياد. مي دونم كه الان توي دنياي ديگه با شوهرش و پسرش خوش و خرمه. از همه شما دوستاي گلم هم كه بهم دلداري دادين ممنونم.
به هر حال كه يه مدت خيلي زيادي از مادر شوهر خيلي پيرش نگهداري مي كرد. اين خانم ديگه چيزي رو متوجه نمي شد. تمام مدت به راديو گوش مي داد و به خيال خودش با راديو حرف مي زد.
فاميل شوهرش صدرايي بود. اونموقع هم دوره جنگ ايران و عراق بود. بنابراين راديو در باره صدام زياد صحبت مي كرد و مي گفت صدام كافر. اين زن بي گناه هم فكر مي كرد راديو داره مي گه صدرايي كافر!! بعد جيغ و داد و بد و بيراه رو مي كشيد به سر راديو كه صدرايي كافر نيست, نامسلمون, صدرايي مسلمونه, خودت كافري.
بعد هم راديو در باره نيروهاي نظامي حرف مي زد. توي گلپايگان قديم به شلوار مي گفتند نظامي. اين خانم هم شروع مي كرد درباره نظامي هاي خودش با راديو حرف زدن!!! بعد هم هر وقت راديو درباره تنگه صحبت مي كرد اين خانم در باره تنكه ها ش به راديو توضيح مي داد. خلاصه هر بار كلي مي خنديديم.
از همه بامزه ترش هنوز مونده.
عمه من و شوهر عمه ام خدا بيامرز ها هر دو از بمباران و تيراندازي خيلي خيلي به طرز وحشتناكي مي ترسيدند. يه بار كه عمه ام با مادر شوهرش توي خونه تنها بوده بمباران شروع مي شه. مادر شوهر عمه ام هم گوشش كمي سنگين بوده. از طرف ديگه عمه ام فكر مي كنه كه خدا حتما به اين پيرزن رحم مي كنه و بمب توي كله پيرزن فرود نخواهد اومد. بنابراين بلافاصله بعد از شروع بمباران مي ره توي اتاق مادر شوهره. توي اون هير و ويري مي بينه كه مادر شوهرش چون گوشش سنگينه صداي بمباران و ضدهوايي رو خيلي خفيف تر مي شنوه و فكر مي كرده كه اينها از هنرهاي نگفتني خودشه. پيرزن شروع كرده بوده شعر خوندن به مضمون زير:
..وزيدم و خوب ..وزيدم
گرد و قلمبه ..وزيدم
چه خوب و مقبول ..وزيدم
آي ..وزيدم و واي ..وزيدم
.
.
اگه كسي مي گشت ببينه من نيمچه استعداد شاعري ام از كجا پيدا شده اين جوابش. از مادر شوهر عمه ام. وقتي خانم صدساله بي هوش و حواس براي بمباران صدام چنين شعري رو في البداهه بگه, معلومه كه من هم مي تونم يه شعركي بگم ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

یک زندگی

Posted by کت بالو on October 31st, 2003

زن خوبی بود. هفتاد و هفت سال داشت. بسیار مهربان بود و اهل بدی کردن نبود. مدتی هم معلم بود.
خوش به سفر و خوش خلق بود. و بسیار نیز مومن بود.
به شوهرش بسیار غرغر می کرد, شوهرش اما عاشقش بود.و چون می دانست زن سفر را دوست دارد وادارش می کرد همیشه با دوستانش به سفر برود.
آخرین شبی که شوهرش زنده بود, سرش را روی دستش روی میزی گذارد و تا صبح دردو ناله اش را در گلو خفه کرد. دردش را از زن پنهان می کرد. صبح که شد شوهر رفته بود.
زن چهار پسر داشت که یکی از آنها را در سن سی سالگی از دست داد. از پسر ازدست رفته تنها امیدی باقی مانده بود. زن تنها امیدش را هم بسیار دوست می داشت.
زن سال های سال هم از مادر شوهر صد ساله اش پرستاری کرد. مادر شوهری که به رادیو با صدای بسیار بلند گوش می داد و با رادیو حرف می زد. شوهر قدر زنش را خوب می دانست.
دیشب بعد از دو هفته بیماری سخت, وقتی هر سه پسر بازمانده ی زن بر بالینش بودند, زن آب خواست, نوشید, خواست تمیزش کنند, اذان از تلویزیون پخش می شد, زن سرش را به طرف اذان برگرداند, دستش را به اذان تکان داد و …به آرامی چشمانش را بست.
روحش آرام وشاد.
پاک زیست و پاک رفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت نوزدهم

Posted by کت بالو on October 6th, 2003

یکی به من بگه آخه این آقاهه چرا داره غصه می خوره. ما که اینقده دوستش داریم. بدون اون هم هیچ قبرستونی نمی ریم!!! آقاهه آخه تو که حالت خوب بود. حالا گل آقا بیاد من چی جوابش رو بدم. بگم وقتی نبود من نتونستم دوستامون رو نگه دارم و همه شون خسته و کوفته شدند؟
آقاهه ما هم مثل مامان نیلو اینها میایم پیشت.
قول هم می دیم دیگه قبرستون نبریمت. ایمیل دوستت هم که از جوابت غصه خورده رو بفرست خودم همه چی رو بهش می گم. خبر خوشحالی رو هم هنوز بهمون نداده ای. آخه این چیه که توی وبلاگت نوشته ای. ما منتظر خبر خوشحالی بودیم حالا این رو به جاش نوشته ای؟
……….
قبل از انقلاب بود که مامانم یه آپارتمان رو خرید که بکندش مطب. بعد از انقلاب کارهای بنایی و خرید ها و گرفتن پروانه رو روبراه کرد و من کلاس دوم ابتدایی بودم که مطب راه افتاد.
اولین مریضی که اومد مطب من اونجا بودم. از شدت خوشحالی دویدم پشت یه دیوار و کر کر شروع کردم به خندیدن. آقایی به نام اکبری که بابام هنوز پولی که آقاهه داده رو یادگاری نگه داشته.
مهر ماه یا آبان ماه سال 1359 مطب راه افتاد.
به فاصله کوتاهی فهمیدیم که کسی که با مامان قرارداد بسته بوده که توی مطب بامامان شریک بشه, یه سری امضاهایی رو تند تند ازمامان گرفته که درست بعد از این که سهم رو به مامان فروخته بوده, دوباره مامان سهم رو بهش واگذار کرده بوده به علاوه سهم اولیه خودش رو!! مامان و بابا دادگاه رفتند و مطب رو پس گرفتند.
اوایل که مامان نمی خواست تکنیسین بگیره بابا که در جریان انقلاب بازنشسته شده بود کارهای تکنیسین روکه از مامانم یادگرفته بود انجام می داد.خیلی اوقات از مدرسه که می اومدم می رفتم مطب و با مامان و بابام تا شب مطب بودم و درس هام رو اونجا می خوندم. گاهی اوقات هم از اونجا که بچه لوسی بودم توی دفتر مطب اسم و مشخصات مریض ها رو من می نوشتم.
حالا که فکر می کنم می بینم مامان و بابام چه لوسم می کرده اند که بهم اجازه می دادند وقتی دبستان می رفته ام و یه بچه بوده ام دفتر مطب رو جلوی مریض ها بنویسم. اینطوری که همه مریض ها می پرند!!
بعد وقتی که بزرگتر شدم و با گل آقا دوست شدم گاهی که می دونستم بابام مطب نیست با گل آقا می رفتیم مطب پیش مامان من و بهمون قهوه و پسته و ماالشعیر می داد. یه بار که با ماشین تصادف کردم صاف رفتم مطب و به مامان گفتم که تصادف کرده ام. یه بار هم وقتی کمیته با گل آقا گرفتمون و ازمون پول خواست و گواهینامه و کارت دانشجویی گل آقا رو گرویی گرفت که پول رو براش تهیه کنیم و ببریم جلوی پمپ بنزین جردن تحویلش بدیم رفتم مطب و از مامانم پول گرفتم و یه مقدار هم از یه دوست من و گل آقا گرفتیم و جور کردیم و رفتیم به کمیته چی ها دادیم تا مدارک گل اقا رو پسمون دادند.
موقع موشک بارون ها می رفتیم توی زیرزمین اون مطب که به قول بابام کلی امن بود و بتون آرمه بود و سه طبقه زیر زمین بود و بمب اتم هم تکونش نمی داد. اون موقع با دوتا عمه هام و مامان بزرگ و بابابزرگم و شوهر عمه هام (یکی شون خدابیامرز فوت کرده) و دختر عمه و پسر عمه و دوست بابام و زن و بچه هاش بودیم و یه سری آدم دیگه که الان اسم هاشون رو هم یادم نمیاد. همونجا توی زیرزمین مطب با هم زندگی می کردیم و می خوردیم و می خوابیدیم و شب ها بعد از شام گیتار میزدیم و میخوندیم: ای وای که چه سرده سرمای زمستون… می ری زیر کرسی.. از من نمی پرسی.. از سرمای تهرون.. آخ جون…
یا .. غروبا که می شه روشن چراغا .. میان از مدرسه خونه کلاغا…
یه بار بنیاد شهید اقامه دعوی کرد و پرونده درست کرد که مطب رو از مامان اینها بگیره, مامانم و بابام دوسال دویدند تا تونستن مطب رو از توی دهن بنیاد شهید بکشند بیرون.
دستم که شکست توی همین مطب ازش عکس گرفتن. پای برادرم که شکست هم صاف رفت مطب مامان و عکس گرفت. چند بار آب از طبقه بالا رفته بود و تمام دستگاه ها رو آب گرفته بود. این اواخر هم که مامان یه اتاق کوچک مطب رو کرده بود انباری کتاب هاش و به اندازه دویست تا کتاب ریخته بود توش.
بابا هم که خواست کاروکالت رو بعد از بازنشستگی اش شروع کنه یه اتاق همین مطب رو کرد دفتر کارش و با همون نظم و وسواس همیشگی همه لوازم مورد نیاز یه وکیل رو چید اون توو کار مشاوره حقوقی می کرد.
همین دوهفته پیش هم یه کلینیک روبروی مطب باز شده بود و می خواست که رادیولژی هم به کلینیکش اضافه کنه که مامان من شکایت کرد و گفت اگر رادیولژی به این کلینیک اضافه بشه من ورشکست می شم و با توجه به سن من و سابقه کاری این مطب لطفا به این کلینیک اجازه اضافه کردن رادیولژی ندید.خدارو شکر بازهم به نفع مامانم رای دادند.
.
.
مامان از دوماه پیش به من می گفت که خسته شده و می خواد کارش رو کم کنه. شوخی نیست. دوتا بیمارستان و یه مطب کار می کنه. تمام کارهای خونه رو هم می کنه و داره به شصت سالگی می رسه. تمام مکاتب فلسفی دنیا رو خونده, دوتا فوق تخصص گرفته, من و برادرم رو بزرگ کرده, به مامان و باباش که فقط یه فرزند دارند رسیدگی کرده, تمام مجله ها و روزنامه ها -یا راستش رو بخواین همه مجلات و روزنامه های چپی- رو هر روزو هر هفته و هر ماه خونده,هر هفته یا هر دوهفته یه بار یه مهمونی بین 5 تا 70 نفره داده, زبان فرانسه خونده و خلاصه حالا دیگه می گه که احساس می کنه باید این فعالیت ها رو کم کنه.
دیشب خبر داد که مطب رو فروخته. سخته که قسمت قسمت خاطره های آدم اینطوری از وجود آدم کنده می شه.
زیاد و طولانی زندگی کردن اصلا دلپذیر نیست. آدم آشناها و آشنایی ها و دلبستگی ها رو پیدا می کنه و بعد باید ازشون دل بکنه و با یکی یکی شون خداحافظی کنه.
…..
من می خوام تا لحظه ای که زنده هستم دوست داشتنی هام رو کنارم داشته باشم. تازه ارزش ها رو فهمیده ام. تازه ارزش دوستی ها رو فهمیده ام.
خدا کنه که خداوند راست باشه. خدا کنه که دنیای دیگه ای وجود داشته باشه. اگه نه, همه زندگی بیخودیه. هر چیزی که به دست میاد از دست می ره.
باید از لحظه لحظه زندگی لذت برد و کام گرفت. باید خوشبختی رو جرعه جرعه نوشید و به یاد داشت که هر لحظه ویژگی خودش رو داره و تکرار شدنی نیست. هیچ دوره ای از زمان تکرار شدنی نیست.حتی دلم برای دورانی که موشک بارون داشتیم تنگ شده. چقدر خوش گذشت.
مامانم دیشب پای تلفن گفت :راستی کتی جون دیشب مطب رو فروختم…
و من از دیشب تا حالا بارها تمام اون حرفهای بالا و یه سری خاطره ریز ودرشت دیگه رو توی مغزم مرور کرده ام.
پایان قسمت نوزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت هجدهم

Posted by کت بالو on September 21st, 2003

پدر من کلا بسیار منضبط و منظم است. فکر می کنم در دوران بچگی هم همین طور بوده. اما یک عیب اساسی دارد و ان هم این که وقتی مشغول انجام کاری می شود حساب زمان را از دست می دهد. جالب این است که همین موضوع کل مسیر زندگی اش را تغییر داد.
چنانچه از پدرم شنیده ام, در دوران دبیرستان می خواسته که در رشته پزشکی تحصیل کنه. بعد سر امتحان نهایی که می شه سر امتحان مثلثات صبح می شینه یه جا که قبل از رسیدن به دبیرستان چند تا مسئله حل کنه. همین که سرش گرم می شه گذشت زمان رو فراموش می کنه. نگاه که می کنه می بینه که ای داد, دیر شده. وقتی به جلسه امتحان می رسه راهش نمی دن و می گن که برای ورود به جلسه دیر رسیده.
این می شه که بابای من نمی رسه امتحان مثلثات رو بده و تجدید می شه. شهریور می ره و امتحان رو می ده و بیست می شه. اما تمام دانشکده ها دانشجو گرفته بوده اندو امتحاناتشون تموم شده بوده و فقط دانشکده افسری هنوز امتحان برگزار می کرده.
بابا می ره دانشکده افسری امتحان می ده و می ره و افسر می شه.
مامان من همیشه می گه که اگر پدرم مادر داشت به وضعش رسیدگی می شد و پدرش کمکش می کرد و خرج یک سالش رو می داد تا بابا سال بعد بره و هر رشته ای که می خواد مثل پزشکی یا مهندسی بخونه. اما بالاخره سرنوشته دیگه.
به هر صورت پدر من وارد دانشکده افسری می شه و درست مثل مامان من همیشه شاگرد ممتاز کلاس بوده.

پایان قسمت هجدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار