* آه هیهات که در این برهوت, برگی و باری نیست

Posted by کت بالو on December 13th, 2006

ایران سه تا همکار داشتم همسن و سال خودم. با دوتاشون هم دانشگاهی هم بودم. با هم خیلی دوست بودیم. دو سال توی یه اتاق با هم کار می کردیم. هر سه شون رو خیلی دوست داشتم.
بعد از یکی دو سالی که ازشون خبر نداشتم دیروز ایمیل زدم برای یکی شون که به هر حال سالی و ماهی یه ایمیل رد و بدل می کردیم.
اخبار شاهکار بودن (اسامی کامل عوض شدن):

آقای براهنی (از من دو سه سالی بزرگتر. بچه ی با معلومات و کله اش یه هوا باد داشت. سرش به تنش می ارزید.) پیشرفت کرد و شد مدیر کل. منتها بالادستی اش که عوض شد, از این که براهنی گاهی ساز خودش رو می زد خوشش نیومد و از مدیرکلی کردش کارشناس. براهنی هم رفت.

آقای احمدی (باید حالا چهل و خرده ای سالش باشه. زمانی که من اونجا بودم کارشناس مسوول من بود. مشخصه ی از زیر کار در رویی خاص کارمند های دولت رو داشت. منتها به هر حال خیلی هم بدتر از بقیه نبود) هنوز کارمند همون جاست. بی هیچ ارتقای رتبه ای. منتها از همون پنج سال پیش که دید اوضاع اونجا خر تو خره فقط اسما کارمند اونجاست. هفته ای دو سه بار سر می زنه. ولی در اصل -اگه درست یادم مونده باشه- توی یه شرکت خصوصی کار گرفته.

شریفه -یکی از سه تا دوستم- چند وقتیه که بی این که خبر بده دیگه سر کار نرفته. بنفشه -دوستی که ایمیل رو برام فرستاده- نمی دونه که چرا و نمی دونه که چی شده. فقط برای شریفه آرزوی موفقیت می کنه. شریفه دو سالی که من باهاش همکار بودم موضوع کار کردنش رو از پدرش مخفی کرده بود چون پدرش مخالف شدید کار کردنش بود. شوهرش اذیتش می کرد و اون هم خیلی موافق کار کردنش نبود. یه خاله داشت که بیمار روحی بود. شوهر خاله اش همسر دوم گرفته بود و خاله هه فهمیده بود و ضربه ی شدید خورده بود و شریفه به خاله اش هم کمک می کرد. پدرش اصرار داشت که شریفه باید علیرغم این که شوهر داره توی همون آپارتمانی زندگی کنه که خانه ی آبا و اجدادی شون بوده و….شریفه با بردباری ای که در کمتر کسی دیده ام تمام اینها رو با روی باز و لبخندی که همیشه داشت -و البته گاهی توی دستشویی بغض اش می ترکید- تحمل می کرد. دختر خیلی نازنینی بود…و البته هست.

خوب…آخر ایمیل نوشته بود در مورد لیلا نمی دونه چی بهم بگه. بنفشه گفته بود خبر اونقدر ناخوشاینده که شک داره اصلا بهم بگه یا نگه!
نگرانشم. دوست داشتنی بود. ساده. بسیار باهوش و گاهی حسابی حواس پرت و دستپاچه. ازدواج کرد. بچه دار شد. بار اول که رفتم ایران دیدن بچه اش هم رفتم. با شوهرش و خانواده اش توی یه مجتمع, دو تا آپارتمان جدا زندگی می کردن.

اغراق نکرده ام اگه بگم از ظهر که ایمیل دستم رسیده تا حالا دلشوره گرفته ام برای لیلا.
فقط یه ایمیل دیگه فرستاده ام و سوال کردم خودش و خانواده اش سالمن یا نه. سالم اگه باشن باقیش رو حتی کنجکاو هم نیستم بدونم وقتی هیچ کاری نمی تونم بکنم. منتظر جواب ایمیل هستم.

ایمیل بنفشه شوکه ام کرده. می ترسم هیچ کس دیگه ای رو اسم ببرم و ازش خبر بگیرم. گرچه یه عالمه اسم توی ذهنمه.

همه شون رو دوست داشتم. خیلی خیلی زیاد. از بنفشه و شریفه و لیلا خیلی چیزها یاد گرفتم. بردباری شریفه حرف نداشت. می دیدم که چقدر قابلیت داره و چقدر به خاطر مهربونی هاش همه رو می بازه. ازش یاد گرفتم اونقدر ها هم مهربون و بخشنده و ایثارگر بی عوض نباشم. از بنفشه یاد گرفتم چطور می شه آروم و با هدف یه کاری رو انجام داد, و زودتر از اونی که به شتاب کار رو انجام می ده به نتیجه رسید. ازش نوع خاصی از درس خوندن رو هم یاد گرفتم. چند تا امتحان رو با هم حاضر کردیم.ازش آروم بودن در نهایت دلشوره رو هم اگه یاد می گرفتم خوب بود. از لیلا یاد گرفتم چطور دستپاچه نباشم و حواسم جمع باشه. باهوش بودن رو نمی شد ازش یاد گرفت گرچه. قسمت اعظم هوش ذاتی خود آدمه.

کاش بنفشه این خط آخر رو یا ننوشته بود. یا حالا که نوشته کامل تر می گفت که اینقدر دلشوره پیدا نکنم.
خوشحالم که اونجا نیستم. و…خوشحالم که اینقدر خودخواهم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: عنوان پست برگرفته است از شعر حمید مصدق.

بی تکه

Posted by کت بالو on December 11th, 2006

یک جایی گم شده ام. یا یک تکه ای از من یک جایی گم شده است. که با هر قدم فکر می کنم باید پشت پیچ بعدی جاده باشد. و..جاده پیچ می زند. و من پیچ و تاب.
هیچ تکه ای از من هیچ کجا پیدا نمی شود.
به نظرم یک تکه هایی از من یک جایی ابتدای راه جا مانده اند.
به هر حال راه را باید رفت. این همه گشتن دنبال تکه تکه هایی که نبودنش را با تارو پود حس می کنی بیهوده است. راه را باید به سرعت پیمود.
هرگز هیچ چیز کامل نیست.
همیشه یک تکه ای یک جا کم است. و هرگز پیدا نمی شود. ساده است. باید از اول راه می دانستم. هر چیز کامل به انتهای خودش رسیده است و قرار نیست ما هرگز به انتها برسیم.
.
.
.
یک تکه ای از من یک جا گم شده است.

امید داشتن خوب است. آرزوی این که روزی امیدی داشته باشی خوب است. گاهی تکه تکه های آدم با امید و آرزو دسته جمعی یک جایی گم می شوند. یا از اول غیر از خیالت جای دیگری نبوده اند.

و من…با خودم بی هیچ موجود واقعی یا خیالی باقی راه را قدم می زنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پس فردا

Posted by کت بالو on December 7th, 2006

فکر می کنم توی ایران روز دانشجو بود, مثل همیشه. تشنج هم بود, مثل همیشه. من هم راجع بهش فقط حرف می زنم. اون هم به زحمت یکی دو کلمه, باز هم مثل همیشه. و فراموشش می کنم تا سال دیگه, دوباره مثل همیشه.

لینک عکس های اعدام دسته جمعی توی کردستان رو دیدم. این بار با داستان عکس ها و اسم عکاس.
یاد معلم دینی کلاس سوم ابتدایی مون افتادم. خانم ملک لو. سال های شصت و شصت و یک.
نزدیک های آخر سال اومد سر کلاس و گفت داره از تهران می ره کردستان. شوهر و بچه اش رو می گذاشت تهران. گفت برای ماموریت می ره.
به دلیل مدل خاصی که بود و لطیفه گویی هاش دوستش داشتیم. اومدم خونه. به مامانم گفتم. مامانم با حالت خاصی که یادم نمی ره گفت: این هم می ره کردها رو بکشه؟!
اون روز نمی فهمیدم. اصلا در مورد درگیری های کردستان و نیروهای دولتی نمی دونستم. راستش…هنوز هم خیلی نمی دونم.
منتها عکس اون خانوم مقنعه به سر از پشت من رو یاد خاطره ی کلاس سوم ابتدایی انداخت و خانم ملک لو.
کی می دونه؟

دلم برای تمام کار هایی که سه هفته است به کل کنارشون گذاشته ام تنگ شده.
سه هفته است که نه رقصیده ام. نه ورزش کرده ام. نه زبان خونده ام. نه حتی به چیزی فکر کرده ام!!!!!!!
این وسط گلف قسر در رفت. اون هم به خاطر جی مین که از کول آدم پایین نمیاد.
خانومش زورکی می فرستتش گلف و بیرون از خونه. می گه خونه که هستی می شینی پای کامپیوتر جای هر چی. اعصابم رو خط خطی می کنی.
بنابراین گلف رو رفتم و…کلی کیف کردم. مسلما بی پول نمی تونم زندگی کنم. تمام تفریحاتم نیاز مبرم به پول قلمبه دارن.
این شنبه که تموم شه به نظرم کل اون فعالیت ها رو از سر بگیرم.
فعلا مبدا تاریخ دو روز دیگه است!!!
فکر این که نکنه امتحانه رو رد بشم و روز از نو روزی از نو خلم می کنه!!!!! خصوصا که فقط و فقط بیست در صد آدم ها -که احتمالا به شدت خنگن یا به شدت یلخی- این امتحان رو رد می شن.
باحالیش…جی مین یکی شون بوده!!!!
اگه دیدین ماه آوریل هم برگشتم و گفتم دو روز دیگه امتحان دارم بدونین به احتمال قریب به یقین رد شده بودم و صداش رو در نیاوردم!
بامزه ترش این که این جور که دستگیرم شده مصاحبه اش رو -که البته شامل همه نمیشه- یه عالمه ملت بار اول رد می شن و من تقریبا راحت و آسوده قبول شدم.

کتاب شوهر آهو خانم رو بعد از پنج سالی دوباره دارم نگاه می کنم.
به نظرم آدم وقتی کتاب ها رو در سال های مختلف زندگیش می خونه متوجه تغییر خودش می شه.
بار قبل هما رو می فهمیدم. سید میران رو تا حدودی. آهو رو نه. حالا می تونم خودم رو, هم جای آهو بگذارم و بفهممش, هم جای هما, و هم سید میران.
دین اسلام از سکسی ترین ادیان دنیاست. مشکلش اینه که چند همسری رو فقط برای آقایون مجاز می دونه. اگه برای آقایون و خانوم ها هر دو مجاز می دونست از این جهت ایرادی بهش وارد نمی دونستم. اگه عمری بمونه و آیت الله بشم با توجه به آزمایش دی ان ای که پدر بچه رو مشخص می کنه و تکلیف ارث و میراث معلوم می شه, با یه حکم ثانویه چند همسری رو برای بانوان هم مجاز اعلام می کنم.
به هر حال در دین اسلام و ایضا دین یهود و کمی تا قسمتی دین مسیحیت, قسمتی از جریان که می لنگه تبعیض مذهبی و قومی و جنسی و قانونی بودن برده داری هست.
چند وقت پیش ها بحث بود توی رادیو در مورد چند همسری. خانومی صحبت می کرد از خانواده ی مسلمان آفریقایی الاصل که به کانادا مهاجرت کرده بود. می گفت هرگز یادم نمی ره مادرم چقدر احساس بی ارزش بودن و افسردگی و ناامیدی کرد و چقدر اشک ریخت شبی که پدرم با زن دومش رفت توی حجله. (دقیقا حس بی ارزش بودن قشنگترین بیان اون حس می تونه باشه. این کلمه رو برای بیان اون حس خیلی دوست داشتم. و با این حس آدم فقط آرزو می کنه بتونه همون لحظه بمیره.)
باحالترش این که مجری برنامه -خانوم آناماریا ترامونته- که بسیار زبردست است و قشنگ هم صحبت می کنه طرف نظریه ی چند همسری رو گرفته بود و صد البته توضیح داد که بیشترین پدیده ی چند همسری در ادیان الهی دیده می شه و…
دامنه ی بحث گسترده است. از (نظریه ی جبر) طبیعت گذشته, پدیده ی قومی هست و توان اقتصادی و قانونگذاری که همه و همه در دست جنس مذکر بوده, و ایضا مساله ی ارث و تعداد فرزندان و ریشه ی دین, که به هر حال ریشه در نظام قبیله ای داره.
به هر حال…محض اطلاع چند همسری بودن -نمی دونم خانوم ها رو هم شامل می شه یا نه- در کانادا جرم نیست ولی غیر قانونیه!

و…باز هم دین اسلام سکسی ترین دین دنیاست. پدیده ی سکس گروهی که البته باز هم به شکل یک طرفه یک مرد با چند زن رو شامل می شه در این دین کاملا پذیرفته شده اشت. باز جهت توضیح…تنها مشکل شخصی من با کل جریان تبعیض جنسی و مذهبی هست و بس! وگرنه بر منکرش لعنت…به نظر شخص بنده با توافق طرفین, چند همسری آقایون و خانوم ها و ازدواج با همجنس و سکس یه نفره و دو نفره و گروهی و انواع و اقسامش کوچکترین منعی هم نباید داشته باشه.
اگه کسی وسعش رو داره و می تونه و دلش هم می خواد و بالغ و عاقله و پای مسوولیتش هم می ایسته و به کسی هم ضربه نمی زنه, در خود پدیده ی درگیری جنسی و عاطفی قاراشمیش کوتاه مدت و طولانی مدت ایرادی نمی بینم.

وسط تمام اینها وقتی فکر می کنم, می بینم در تربیت اجتماعی و خانوادگی که به زن می دیم یه عنصر مزخرف که کاملا سمی هست رو برای همیشه توی خونش تزریق می کنیم.
وابسته بارش میاریم. یا باید با خانواده باشه و تحت قیمومیت پدر و برادر. یا باید تحت قیمومیت شوهر باشه! و این عنصر وابستگی (!!!) برای تمام عمر باهاش می مونه و زندگیش رو می کنه زهرمار.
فقط و فقط به خاطر این که رضایتش یا موجودیتش یا حق حیاتش وابسته ی عنصر بیرونی می شه. خودش رو فراموش می کنه. و این…اصل و اساس مشکلاتی هست که یه زن در جامعه ی سنتی پیدا می کنه. وابستگی اجتماعی و وابستگی اقتصادی.
و گرنه اگه این وابستگی نباشه کار راحت تره. شوهره می ره زن می گیره. بگیره. خانومه ضربه می خوره. شاید هم نخوره. ولی داغون نمی شه.
ما تمام عناصر لازم برای زندگی یک زن رو از وجود خودش بیرون میاریم. ملزمش می کنیم از دیگران -خانواده و شوهر و اجتماع- بگیردشون و بعد به شوهر و خانواده و اجتماع این حق رو می دیم که بوووووومممم….هر جور دلشون خواست باهاش رفتار کنن و بی خیال احساسش و خواسته هاش هر کاری دل خودشون خواست بکنن.
بهتر می شه منتها. مطمینم.

این مارتین خره راست راستی شانس آورده زنی مثل ایوانا گیرش اومده. بی خیال بابا. بچه هنوز یه هفته اش نشده بود مارتین برگشت سر کار. ایوانا خانوم مونده و آدام خان! با همه ی کار و مشغله ی بچه. شب ها فقط ایوانا خانوم بیدار می شه و بچه رو نگه می داره. و …مارتین خره صبح در می ره میاد سر کار و عصری به اکراه بر می گرده خونه!!! تازه می خواد دو ماه دیگه برداره ایوانا خانوم و آدام خان رو ببره مکزیک گردش!
حالا باز خوبه ایوانا و آدام رو ول نمی کنه اینجا خودش تنها بره. با شناختی که ازش دارم اگه این کار رو هم بکنه کوچکترین تعجبی نمی کنم.
ایوانا راست راستی دختر محکم و قوی و دوست داشتنی ایه. همیشه به مارتین خره می گم.

ای داد بیداد…همیشه یه جای کار می لنگه…و قشنگی اش به همینه.

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

این امتحانه رو بدم بدوم برم ورزش و رقص و…چرت و پرت گویی. خوبیش به اینه که به هر حال,و به شرط این که آخر دنیا برای سی و شش ساعت دیگه برنامه ریزی نشده باشه, خواهی نخواهی پس فردا تا چند ساعت دیگه می رسه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

برف-هموطن

Posted by کت بالو on December 6th, 2006

برف میاد ریزه ریزه
دم خونه ی حسن ریزه
حسن ریزه می گه عرضی دارم
دل پر درزی دارم.

برف میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب خروسی داره

حسین پناهی

Posted by کت بالو on December 4th, 2006

یاد حسین پناهی به خیر:

نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو … تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم …
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد

این مدت خیلی به یاد نمایشنامه هاشم. دلم این روزا خیلی هوای شعر ها و نوشته ها و نمایشنامه هاش رو می کنه.
روحش شاد.
—-

خیلی وقتها پیش میاد فکر می کنم نکنه یه جورایی روی مرز بله و ادراک گیر کرده ام.
می ترسم. از این که راست راستی احمق باشم و تازه بعد از سی سال به صرافتش افتاده باشم می ترسم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تئوری های جدی!

Posted by کت بالو on December 1st, 2006

مباحث قانون رو خیلی متوجه نمی شم. توی یکی دو تا مورد اساسی اش گیر بزرگ دارم. منتها دو موردش برام خیلی خیلی جالبه.
اولی تفاوت اساسی قانونگذاری در کانادا (ایضا آمریکا و انگلیس) با تفاوت قانونگذاری در ایران.
اینجور که فهمیدم سیستم قانونگذاری اینجا بر اساس آرای صادره ی قاضی کار می کنه. به موارد مشابه در گذشته و در اون حوزه ی قانونگذاری ( در وهله ی اول یا حوزه های دیگه ی قانونگذاری در وهله های بعدی) ارجاع و رای صادر می شه.
در کشورهایی مثل فرانسه و ایران اینطور نیست. اونجا ها قانون وجود داره و تصمیم گیری بر اساس قانون انجام می شه. باز هم اینجور که دستگیرم شده در هر دو نوع سیستم قانونگذاری ترکیب هر دو وجود داره. منتها در هر کدوم وزنه به سمت یکی از دو تا سیستم سنگین تره.
به نظرم این سیستم رای قاضی در ایران خیلی کار نمی کنه! در ایران قاضی ها مصلح نیستن چون قاضی از طرف مردم نصب نمی شه!
دومین قسمتش اینه که تقریبا تمام مواردی رو که می خونم لزوم وجودش رو در ایران کامل احساس می کنم.
نمی تونم بپذیرم این موارد در قانون ایران پیش بینی نشده باشه. منتها این که چرا اینقدر موارد در ایران پیچیده هستن و این که آیا اینجا هم به همون اندازه ی ایران مشکل پیش میاد و تفاوت قسمت عملی جریان چی هست…نمی تونم تصمیم بگیرم.
فقط این که تا جایی که یادمه در ایران کمتر قراردادی رو دیدم که نهایتا جیغ و ویغ یکی از طرفین -یا بعضا هر دو شون- در نیاد. اینجا…یا جیغ و ویغ ملت اونقدر در نمیاد…یا…در گوش من جیغ و ویغ نمی کنن!
به هر حال قضاوت کردن واسه ام یه کم سخته. تنها برخورد من با قانون فقط و فقط همین صدو هفتاد صفحه ی این کتابه با دویست تا مورد قضاوت قاضی ها و حرف های جسته گریخته ی ملت و البته قضات و وکلایی که دور و برم بودن و…صد البته آرای قاضی مرتضوی!

هممم…
سید دائمی شد! بدکی هم نیست. منتها یاد یه چیزی می افتم.
یه بحثی توی رادیو بود در مورد یه پدیده که اسمش به نظرم پارکینسون بود. (مطمئن نیستم).
جریان از این قرار بود که اگه یه رییسی باهوش نباشه و بخواد کارمندهای خنگ تر از خودش استخدام کنه به خاطر این که باهوش تر ها زیر دستش نباشن و براش خطر درست نشه, بعد از مدتی شرکت پر می شه از آدم های خنگول و ملت اون شرکت هم به خنگول بودن و بعضا خنگولک بازی و کار نکردن تشویق می شن.
اونوقتش باهوش تر ها هم توسط رئیس قلع و قمع می شن و ….بوووووم. شرکت می ترکه یا این که باهوشه که زیر دسته صداش در نمیاد. خودش رو می زنه به خنگی ولی زیر زیرکی راه خودش رو درست می کنه و یهو که کسی حواسش نیست می بینه خانوم باهوشه واستاده صدر هرم شرکت!

حالا اومدن سید دقیقا…همین حس رو به من می ده!

گرچه در گرفتن این یکی, کوچکترین دخالتی نداشتم.
مشکل باهوش بودنش نیست. مشکل…فقط و فقط…ولله چه می دونم. مدلش رو دوست ندارم.

خوبیش اینه که از وقتی در مورد این تئوری شنیده ام تشویق شده ام با ملت باهوش کار کنم که خدایی نکرده فسیل نشم!

آخر هفته ی دیگه یا کتبالوی تکه پاره بر می گرده یا کتبالوی خوشحال و خندون.
خوبیش به اینه که اثبات شده کتبالو خیلی اوقات تکه پاره بر میگرده ولی…در اندک مدتی تکه پاره ها رو به هم وصله پینه می کنه و نیش هاش باز تا بناگوش باز می شه.
در حال حاضر وجودم وصله پینه است و….نیشم بغایت باز!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار