تشیع و تسنن

Posted by کت بالو on September 11th, 2006

گاهی وقت ها می درخشی از خوشی. نمی تونی قایمش کنی. اونقدر که آقا جیمی جدی, وسط میتینگ بهت گیر می ده که کتبالو خانوم چی به سرت اومده. همیشه می خندی. نه اینقدر ولی!
—-

رادیو رو گوش می دادم. در مورد مشکلات اهل تسنن در عراق صحبت می کرد. خانومی که شیعه بود و همسرش اهل تسنن, داشت سعی می کرد تمام اطلاعات مذهبی و دعاهای شیعی رو به شوهرش آموزش بده تا شوهرش در صورت لزوم از مهلکه جون سالم به در ببره. اونطور که از صحبت ها متوجه شدم آموزش در مورد امام ها بود و تاریخ تولد فاطمه و باقی معصومین.
یاد داستانی افتادم که مادر گل آقا برام تعریف کرده بودن.
مادر گل آقا توی مسجدالحرام بوده ان در حال زیارت و دعا خوندن. خانومی اومده بغلدستشون ازشون خواسته که دعا رو بلندتر بخونن. مادر گل آقا هم به قصد خیر شروع کرده ن دعا رو بلند بلند خوندن. یک آن دیده ان که خانوم مذکور شروع کرده بلند بلند فحش دادن (به زبان عربی البته) و با اوقات تلخ و داد و فریاد رفته بیرون.
مادر گل آقا تا چند ثانیه ای مبهوت بوده ان. بعد متوجه مشکل شده ان. اون دعا زیارت عاشورا بوده. مادر گل آقا رسیده بوده ان به قسمت لعن و نفرین به ابوبکر و عمر و عثمان و خلفا و بنابراین خانوم مذکور که صد البته اهل تسنن بوده به شدت ناراحت شده.

مادر گل آقا می گفتن من اگه حواسم بود که اینجا اغلب, اهل تسنن هستن خوب دعا رو نمی خوندم یا یه دعای دیگه برای خانومه می خوندم! دعا که کم نیست!

به هر حال…برای ما که تفاوت تسنن و تشیع و تاریخچه رو با پوست و خونمون حس کرده ایم متوجه لب جریان می شیم.
گرچه الحق والانصاف این رادیوی سی بی سی قشنگترین و واقع گرایانه ترین گزارش هایی رو که تا به حال از یه رسانه ی جمعی شنیده ام تهیه می کنه.

خلاصه…حوالی عراق و پاکستان و افغانستان واجب است دانستن توفیر میان ادعیه ی شاخه های ادیان را…و خون اهل تسنن و تشیع و ایضا هکذا باشد بر گردن های خوانندگان آنها. و خدا داند چیست لب کلام ادعیه و خدا داند کدامست حق و کدامست باطل. باشد که تجربه ی راه اسلاف پویندگان صراط حق واقع بگردد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (15)

Posted by کت بالو on September 10th, 2006

خوب…
رفتم سر کلاس.
از بهترین ساعت های عمرم بود. خیلی از چیزایی که مدت های مدید برام سوال بودن طی یه صبح تا عصر جواب داده شدن.
بین کلاس صبح و بعد از ظهر باید نهار می خوردیم. با دو تا همکلاسیم نشستیم سر نهار.
آقاهه گفت کجایی هستی؟
طبق معمول تفریح کوچولوی همیشگی ام گفتم حدس بزن. گفت دو جا رو فکر می کنم و مطمئنم ازیکی از این دو جا هستی. یا روس هستی یا آمریکای لاتین!
بهش گفتم هیچ کدوم. گفت امکان نداره. لهجه ات و اسمت روسی هستن. قیافه ات آمریکای لاتین!!!! بهش گفتم همه رو اشتباه کردی.ایرانی هستم. گفت حدس بزن من کجایی هستم!
ولله روم نشد بهش بگم. می تونستم دوازده بار حدس بزنم و هر دوازده بارش..هندی…مسلما.اون بینی عظیم و پوست تیره ی کدر مال هیچ کجای دیگه نمی تونست باشه.شاید…حدس سیزدهم می شد بنگلادش!
اسم آقاهه “فروز” بود! تشابه اسامی فارسی و پاکستانی و هندی جالبن.
پاکستانی ها از دم “ه” آخر اسم رو تبدیل می کنن به “ا”. چون که ه علامت جمع بستن اسمه براشون.
فرضا به فرزانه می گن فرزانا! و چون اسم من هم مشابه همینه, این تغییری که به اصرار توی اسم من می دن اصلا خوشایندم نیست.
به هر حال…از دوست داشتنی ترین کلاس هایی بود که در زندگیم رفتم.
تشکر از دوستی که برام لینک ها رو فرستاد.
—-

توی پوکر همیشه می گن اگه یه دور رو شرط بستی و ورق گرفتی و دیدی خوب نیست, مبلغ رو بالا نبر فقط به خاطر این که یه پولی رو دور اول گذاشتی و می خوای اون پوله رو با بلوف نجات بدی.
میگن اگه چیزی رو گذاشتی وسط, از دست رفته بدونش. باقی داراییت رو که هنوز از دست ندادی نجات بده.
زندگی و قمار چقدر شبیه همدیگه ان.
آدم گاهی وقت ها بانک رو یه جا می بازه.
—-

به نظرم…تازه از یه سال پیش به این ور دارم جا می افتم. ولی…حسابی می چسبه.
خانوم ها اقایون…تمام کسانی که قصد مهاجرت دارین. اعتماد به نفس, پر رویی, زبان انگلیسی, آشنا و پارتی بازی نه تنها اینجا, که هر جایی که با ابنای بشر سر و کار داشته باشین حرف اول رو می زنه. اطلاعات تکنیکال بعدش میاد.
از من به همگی نصیحت. اشتباه من رو نکنین که خودتون رو خفه کنین وسط یه عالمه کتاب و کاغذ!
دوباره…اعتماد به نفس, پررویی…
—-

سید آخر امسال باید بره. قراردادش تموم می شه.
اشتباه من بود. اگه از اول, رفتاری رو باهاش می کردم که از هفته ی پیش شروع کردم, احتمال این که بتونه توی شرکتمون کار بگیره خیلی بیشتر بود.
اعتراف می کنم. تمام اعتماد به نفس این آدم رو گرفتم و حالا دارم سعی می کنم که توی چهار ماه باقی مونده تزریق کنم بهش.
این رو از کلاس هفته ی پیشم یاد گرفتم.
باور کردنی نیست. امسال سه تا کلاس رفتم که بدون اغراق از تمام کلاس هایی که توی عمرم رفته بودم بیشتر به درد زندگیم خوردن.
بدبختی ایه وقتی آدم بفهمه چقدر می تونسته یه نفر رو کمک کنه و بر عکس پدر طرف رو در آورده.
بدبختی بیشتر وقتیه که بدونی چقدر می تونستی خودت رو کمک کنی, و بر عکس پدر خودت رو سوزوندی!
کلاسه عالی بود.
—-

هممم…فکر می کنم سرمایه ی فعلی رو از دست رفته بدونم. بی خیال بقیه ی بازی بشم و سرمایه ی باقی مونده رو نجات بدم!
این قمار برد نداره. سر تمام بانک شرط می بندم.
حاشیه این که دارم به بازی های ورق علاقمند می شم.
بدبختی همینه. علایق من بسیار زیادن و فرصت هام بسیار کم!
تا اطلاع ثانوی دست به ورق نمی زنم. گرچه تا حالا هم خیلی زیاد نزدم.
مدتیه شروع کردم لب به سیگار هم نمی زنم.
—-

خلاصه…عجب موجود فوق العاده ای هستم من. هر روز بیشتر از روز پیش از خودم خوشم میاد!!!!!!
فکر می کنم می دونم دارم چکار می کنم. لااقل در مورد کاری که تصمیم دارم بکنم تا جایی که تونسته ام فکر کردم.
اشتباه…ممکنه بکنم.کسی همه چیز رو نمی دونه. چاره ای نیست. ولی…امیدوارم اشتباه هم اگه می کنم, اشتباه درستی باشه!
در مورد یه چیز ولی خیلی مطمئنم. اکثریت قریب به اتفاق آدم ها, به شدت تنها هستن. خیلی تنها.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.

چل تکه

Posted by کت بالو on September 7th, 2006

چقدر من این آدم رو دوست دارم!!!
روحش همیشه شاد.

این قشنگترین کلیپی بود که ازش دیدم. خدا عمر و عزت بده به کسی که کلیپ رو گذاشت روی این سایت. امشب من رو ساخت.

این یه کلیپ دیگه…و این هم یکی دیگه.

عمر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
—-

چی من رو یاد فرخزاد عزیز انداخت. اولا عکس زمینه ی کامپیوترم که عکس فرخزاده. دوم براد پیت که فعلا در تورنتو هست! از صبح رادیو اعلام می کرد. عصری هم یکی از دوستام زنگ زد. بعدش هم کارن بهم یاد آوری کرد!!!!!
حالا براد پیت و فریدون فرخزاد چه ربطی به هم دارن هیچی. تنها وجه تشابهشون اینه که من از جفتشون خوشم میاد.
گرچه…بازم فرخزاد کجا و براد پیت کجا!!
الغرض…تا اطلاع ثانوی براد پیت در تورنتو طرف های یورک ویل چرخ می خوره.
—-

خوب…دیروز یه کلاس دیگه رفتم. مطلب بی نهایت قشنگی که ازش یاد گرفتم این بود که توی یه بحث, گذشته از این که چه اتفاقی افتاده یا چقدر ضرر و زیان به بار اومده, مهم ترین موضوع اینه که طرفی که دارین باهاش حرف می زنین با همون اعتماد به نفس و احترامی که بحث رو شروع کرده بحث رو باهاش تموم کنین و بلکه بهش اعتماد به نفس بیشتری هم بدین!
مشکله اونقدر قوی باشیم که بتونیم چیزی از اعتماد به نفس و احترام طرفمون کم نکنیم. باشه آویزه ی گوشم برای همیشه.
نکته ی دوم که قبلش هم کلی روش فکر کرده بودم اعتماد مدت ها طول می کشه تا به دست بیاد ولی به لحظه ای از دست می ره. منتها می شه دوباره ساختش. طول می کشه ولی..عملیه.
—-

تنها کلیپی از فرخزاد که دوست نداشتم! واقعیت این آدم چی بود؟
همینقدر قشنگ و خواستنی و دلپذیر؟ یا…متفاوت؟

روزمره ی کتبالو (14)

Posted by کت بالو on September 4th, 2006

توی راه سفر با گل آقا و دوستم, به گل آقا و دوستم می گم ساکت باشین. من می خوام حرف بزنم.
بهشون می گم به شدت دچار افسردگی هستم.دیگه هرگز چیزی نمی تونه من رو توی دنیا شاد کنه.
گل اقا بهم می گه: “صبر کن برسیم کاتیج. یه چیکه “درینک” بخوری. یه سیگار بکشی. عین خر سر حال میای و جفتک می اندازی!!!!”
رفتیم کاتیج. بوی چیکه “درینک” و قلیون که بهم خورد عین خر شروع کردم جفتک انداختن یک نفس, به مدت دو روز کامل!
این شوهر ناقلا از کجا اینجوری من رو عین کف دستش می شناسه, بهتر از خودم, موندم فکری.

بدترین قسمت این سقوط مرگبار این بود که فهمیدم خدمه ی هواپیما همه سالم هستن و فقط مسافرین کشته شده ان.
نه از این لحاظ که خدمه چرا سالم هستن. بلکه درست یا اشتباه, این رو به ذهنم متبادر می کنه که خدمه بلافاصله از هواپیما فرار کرده ن و ملت رو رها کرده ن به امان خدا.
از این لحاظ که اگه خدمه مسوول و کار امد بودن در زمان مقرر استاندارد -بنا به چیزی که از سقوط هواپیمای ایرفرانس در تورنتو می دونم- طی حد اکثر نود ثانیه, باید می تونستن تمام مسافرین رو تخلیه کنن و …اینطور که از خبر سالم بودن خدمه پیداست, احتمال خیلی زیاد -هنوز مطمئن نیستم- لااقل نود ثانیه ای فرصت بوده برای نجات مسافرین.
یعنی هواپیما گالامبی نخورده به زمین و منفجر بشه. یه کوچولو مهلت داده.
به هر حال…روح همه ی رفتگان شاد.
این هم روی تمام بقیه ی فجایع ملل مظلوم تاریخ!

تنها چیز ثابت دنیا تغییره!
جمله ی باحالی که امروز از رادیو شنیدم.

توی فنجون قهوه ی یه نفر دیدم چطوری یه بخش وجودش رو حسابی قدرتمند کرده و داره یه بخش ضعیف دیگه رو خفه می کنه!
کاش می شد این بخش مزخرف وجودم رو که بیشتر از هر چیز و هر کس دیگه ای عذابم می ده خفه کنم بندازم دور. با خیال راحت زندگیم رو بکنم.
گاهی وقت ها ضربه هایی که آدم می خوره تا مدتها آدم رو گیج و منگ نگه می داره.
می ترسم نکنه به جایی برسم که همیشه گیج و منگ بمونم.
تنها چاره اش عجالتا به نظرم همینه که عینهو فنجون این آقاهه برم کمک بخش دوست داشتنی ام که همیشه خوشحالم می کنه. بهش کمک کنم و بخش مزخرفی که هر دومون رو عذاب می ده با بی رحمی خفه کنم.
اونوقت دیگه همیشه ی خدا توی زندگیم عین خر جفتک می اندازم!

از کمیک ها داره یواش یواش خوشم میاد. خیلی هاشون رو می فهمم.
سری های مختلف دارن.
مثل این یکی: بین دوستان یا between friends.
یکی دوتاشون رو هر روز دنبال می کنم.
توی خیلی هاشون می تونم خودم رو پیدا کنم. باهاشون یه لبخند تلخ بزنم. یا حرفهای نگفته ی خودم رو پیدا کنم.
از همه بیشتر همین between friends رو دوست دارم.
خانوم هایی بین سی و پنج و چهل و پنج سال که کار می کنن. خانواده می گردونن و…به هر حال…زندگی می کنن با تمام مسائل روزمره شون, مثل معمای لباس پوشیدن هر روزه, مثل رفتن به عروسی شوهر سابقشون, مثل …مثل قایم کردن تمام اونچه در جسم و روحشون آسیبشون زده و مطابق ایده ال هاشون نیست و می خوان پوشیده بشه.
مثل من…مثل تمام زنهای دور و بر من.
خوشبختی های بزرگ و غم های کوچک زنانه.

من فکر می کنم, من می تونم. شاید…نمی خوام. شاید.
بزرگترین چیزی که هر بار باید به خودم اثبات کنم اینه که اگه کاری رو نمی کنم نه برای اینه که نمی تونم. می تونم…اما…نمی خوام.
نوبت یکی دیگه اش رسیده.
فکر می کنم زندگی احمقانه ای بشه وقتی برسم به نقطه ی اثبات خودم به خودم! که آشکارا..رسیده ام!

عجیبه. هر وقت حالت تهوع پیدا می کنم می فهمم یه ضربه ی دیگه خورده ام.
هر چی شدیدتر باشه می دونم ضربه هه کاری تر بوده.
برای همینه که توی نوشته هام همیشه حالت تهوع و ناآرامی های روحی با هم همراه هستن.

علیرغم همه چیز, اون خوشبختی بزرگ همیشه از لحظه ی تولدم تا به حال همراهم بوده. همین…

و…تایگر وودز برنده شد.
بازی این آدم رو واقعا دوست دارم. حقشه اگه اینقده پولدار شده!
فکر نمی کنم صدسال دیگه هم بتونم اینطوری بازی کنم اگه حتی تمام صد سال رو سی و دوساله بمونم و روزی هشت ساعت فقط و فقط تمرین گلف کنم!
بعضی چیزا باید در آدم غریزی وجود داشته باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (13)

Posted by کت بالو on September 2nd, 2006

باز باران..باترانه…با گهرهای فراوان…می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران…گردش یک روز دیرین…روز دیرین…روز دیرین….روز دیرین…

هممم…بله…میریم کاتج.خارج از شهر.
گاهی بساط عیش خودش جور می شود. گاهی به صد مقدمه ناجور می شود.
قرار بود هزارجا بریم غیر از کاتج.
مونترال, واشنگتن و مریلند, فستیوال شاو, منزل سرا!
آخر سر ناغافلی شد کاتج!
حالا هی….بشین و برنامه بریز بیخودی.
پدر من…گاهی بساط عیش خودش جور می شود.

آخرین تعطیلات تابستونه و اصلا خیال ندارم به ناخوشی سپری کنمش. می خواد تمام کره ی زمین زیر و رو بشه یا تبدیل بشه به بهشت برین. فرقی نداره. به هر صورت به من یه نفر باید خوش بگذره!

از هفته ی دیگه شش تا کلاس مختلف خواهم داشت به مدت شش هفته. چهارتا رقص مختلف و دو تا هم تخصصی.
خیال دارم آقا جیمی رو بابت تخصصی ها تیغ بزنم. از همین حالا می ترسم نکنه تیغم نبره.
هی…هی…دخترک خنگول..کاری رو که باید دوسال پیش می کردم حالا به صرافتش افتاده ام.

شعر از سید علی صالحی:

حالم اصلا خوب نيست
از همان گرگ و ميش كله ي سحر
تا همين الان كه آفتاب دارد آسوده مي شود
هنوز ساعت : هشت و نيم شب است
عقربه ها خسته اند بي خيالند خاموشند
زمان از رفتن به جانب افعال آينده باز مانده است
ماضي مطلق
آخرين لهجه ي بعيد باد و ستاره و درياست
سال هاست
كه رفتگر نارنجي پوش كوچه ي ما
هي پاييز را خلاف بادهاي شمالي مي راند و باز
باران و برگ و رگبار ستارگان مرده را
پاياني نيست
هفته ها
هزاره هاست
كه هنوز ساعت : هشت و نيم شب است
ساعت هشت و نيم شب است

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on September 1st, 2006

سی و چهار تا دانش آموز توی تصادف کشته می شن. امروز هم هشتاد تای دیگه…یه بار هم یه هواپیما صاف می ره توی یه ساختمون…یه هواپیمای دیگه سقوط می کنه…زلزله می شه…سیل میاد…اینها نخود لوبیاست راجع بهش حرف می زنیم. آدم که نیستن!
دولت هم خوش خوشانشه نگران روسری بنده است و ملت مظلوم فلسطین و لبنان و حزب الله و اسراییل و انرژی هسته ای و درست کردن اوضاع دنیا!

مظلوم تر از ملت ایران توی تمام دنیا پیدا نمی شه.

شوهر بهتر از گل آقا نمی تونستم پیدا کنم. کله شقی من…بد خلقی های بی دلیل…و به هر حال نهایتا ایستاد و یک ربعی صبر کرد تا جیغ زدم و بیخودی فریاد زدم. بعد مشکلاتم خود به خود حل شد. دارم مثل آدمیزاد زندگی می کنم حالا.
داشتن همچین شوهری به آحاد نسوان توصیه می شود.

ولله اگه یه آدمی پیدا بشه خر رو بگذاره روی دوشش و به آقا خره سواری بده معلومه که به عقلش شک می کنن. اگه یه آدمی هم پیدا بشه و بخواد بره رو گرده ی آقا شیره سوار شه بازم به عقلش شک می کنن.
حالا اگه بنده و جنابعالی همون خره باشیم اصلا و اصولا هر کی برسه سوار گرده مون می شه. اگه شیره باشیم اصلا به درد سواری دادن نمی خوریم.
اصلا و اصالتا اگه شیر بودی که هیچ. اگه ماهیتا خر بودی هم که به هر حال سواری دادن جزو شرح وظایفته دیگه. معمولا…چندان ککت هم نمیگزه. حالیت هم نیست.خری آخه.

باهوشترین ها به نظرم اونهایی باشن که می رن سراغ آقا اسبه. سواری می کشن ازش. خوبش رو انتخاب می کنن. تعلیمش می دن. مسابقه می دن باهاش. آخر سر خودشون و آقا اسبه مدال افتخار رو با هم برنده می شن.
همممم…من رو یاد یه زناشویی موفق می اندازه. گرچه..با رنگ و لعاب قشنگتر زناشویی موفق واسه هر دو نفر عینهو مسابقه ی قایقرونی دو نفره می مونه. اونجوری تشبیه نازتریه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار