2 نيم پرده

Posted by کت بالو on May 20th, 2004

نيم پرده:
صحنه: كافه ترياي طبقه ي پايين شركت معظم. ملتين در حال خريد خوراكي, مارتين و ژوليت و كتي دور يك ميز سه نفره مشغول صرف نهار و قهوه ي بعد از نهار..

مارتين: خوب ديگه. من بيشتر از اين نمي تونم براي نهار بمونم. ساعت يك و نيمه و من بايد دو از شركت برم بيرون كه خونه بخرم.

كتي: من هم بايد حداكثر ساعت ۵ بعد از ظهر برم چون شب بايد برم كنسرت.

ژوليت: من هم عصر وقت دكتر دارم و ساعت ۴ بايد برم.

———-
نيم پرده:
صحنه: يك سالن بزرك پر از كامپيوتر, اتاق شيشه اي. يك عالمه دستگاه هاي عريض و طويل از پشت شيشه ها پيداست. گبويه گاي مهربان دانشمند پشت يك laptop نشسته, با دقت تايپ مي كند و دو كتاب قطور را ورق مي زند و يادداشت برمي دارد. كتي بالاي سر گبويه گا ي مهربان دانشمند(مدير پروژه ي گروه چهارم تيم آقا جيمي ) قدم رو مي رود. زمان ساعت ۲ بعد از ظهر روز سه شنبه.

كتي: دهه. گبويه گا جان. اين كتابها چي هستند؟
گبويه گا: تاريخ خداشناسي و تاريخ دين مسيحيت!!!
كتي:!!!!!!$%#،
گبويه گا: من دارم در رشته ي الهيات (!!!) فوق ليسانس مي گيرم. دارم اينجا مقاله مي نويسم!!!
كتي: آخ.. گبويه گا جان من كرم اين بحث ها رو دارم.
گبويه گا: من هم عاشق اين بحث ها هستم. هفته اي يه بار قرار بگذاريم يك ساعت در اين مورد بحث كنيم.
كتي: عاليه.
گبويه گا: جيمز (همون جيمز دانا) اصلا خدا رو قبول نداره و خيلي با همديگه بحث كرديم.
كتي: اين بار من هم مي خوام در بحث هاتون حضور داشته باشم.
گبويه گا: حتما.. يه قرار هفتگي مي گذاريم.
كتي: :))
—————————————————
دست جيمي درد نكنه با اين استخدام كردنش!!!!!!!
اگه ديدين محصولات ما به جاي كار كردن عربي مي رقصن دليلش همينه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

امروز با فروغي بسطامي

Posted by کت بالو on May 20th, 2004

چنين که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا

چگونه از سرکويت توان کشيدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدين اميد که يک لحظه با تو بنشينم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

به نيم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی اين باده از الست مرا

نشسته خيل غمش در دل شکسته‌ی من
درست شد همه کاری از اين شکست مرا

خوشم به سينه‌ی مجروح خويشتن يا رب
جراحتش مرساد آن که سينه خست مرا

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی اين کار کرده هست مرا

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گريز

Posted by کت بالو on May 18th, 2004

يك رايحه اينجاست, به روشني حس اش مي كنم. روي تمام چمن هاي خيس خورده ي باراني.

باز مي گريزم, گريز از چه..نمي دانم. به كجا يا كدامين زمان..نمي دانم…

گريز از آنچه كه زمان و مكان نمي شناسد, به كدامين زمان و مكان در دنيايي كه زنداني زمان است و در تسخير مكان..

مي گريزم, هرگز با من نبوده , و شگفتا هرگز از من جدا نبوده است. و من در اين عجب كه چرا از آنچه با من نبوده است مي گريزم و چگونه از آنچه هرگز از من جدا نبوده است توان گريزم خواهد بود.

باز باران بر چمن ها مي بارد و رايحه را به مشامم مي رساند. ديوانه ام مي كند. به گريز مي داردم,‌ گريز از آنچه هرگز بامن نبوده و هرگز از من جدا نبوده است, گريز به زمان و مكان از آنچه كه در بند زمان و مكان نيست…

مي گريزم, مي گريزم, از آنچه نمي شناسم و ماهيت اش را نمي دانم, از يك حس, از دردي كه تمام رايحه هاي دنيا در من بر مي انگيزند, از دردي كه به هر بهانه اي, به هر تلنگري, دلم را مي فشارد, گريز امانم نمي دهد و دست آخر هنوز در مبدا گريز گاهم, خسته تر, درمانده تر, نوميد تر از گريز..

به چه مي گريزم, به كجا…گريزگاهي نيست.
———————–
این رو بخونین:
دلم میخواد بشینم و فیلم مادر از علی حاتمی را ببینم!
برم توی زیرزمین خونه و تابلو عکس آقام را بندازم گردنم، و بگم آقام هم مُرد از بس که پیر شد. توی فکر و خیالهای آبجی کوچیکه غرق بشوم،دلم میخواد انقدر صدای کمانچه اول فیلم طولانی بشه تا قلبم را ببرد.

از وبلاگ سهرابه. یهو خیلی به دلم نشست. خیلی. خیلی از دل بلند شده بود.
کلا چیزی که من از وبلاگ سهراب می پسندم اینه که به نظرم میاد خیلی خیلی حرف دلش رو میزنه. و عجیب صداقت و رک و پوست کنده بودنش رو می پسندم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ترابلشوتینگ-خریت قابل پیشگیری

Posted by کت بالو on May 17th, 2004

از صبح تا بعد از ظهر دور از جون همه ی شما عین خر با یه نرم افزار زبون نفهم سرو کله زدم, به علاوه ی یک محصول قدیمی که یه ایراد روش پیدا شده.
یه کار دیگه هم بود که باید انجام می شد, وقت نداشتم انجامش بدم, ژولیت رو صدا زدم و گفتم اون کار رو اون انجام بده.
بعد از دو ساعت کار کردن برگشته به من می گه, Kathy, I hate troubleshouting.
حالا نیست که ما همگی عاشق و کشته مرده ی troubleshooting هستیم, ژولیت یادش افتاده که از ترابلشوتینگ خوشش نمیاد.
عجب بابا..راست راستی دلم می خواست یه چیزی بهش بگم. اونم وقتی خودم به جای 2 ساعت 6 ساعت troubleshouting کرده بودم و مغزم متلاشی بود و تازه نهضت هنوز ادامه داشت.
——-

از شدت کارداری دارم می میرم. دور از جون همه عین گوشت کوبیده شده ام.
——-
دیشب زنگ زدم به این دخترک گل. بهش می گم وبلاگم رو خوندی؟ می گه آره. میگم دیدی چه بلایی به سرم اومد؟ می گه همون موقع که داشتی پکیج رو می خریدی دیدم که دو تا شاخ روی سرت سبز شد.( منظورش این بود که گوشهام دراز شد, آخه بغلدستم توی رستوران نشسته بود). دیدم که خر شدی!!!
مونده ام فکری که پس این دوسته آخه به چه درد می خوره. بابا وقتی می بینی من دارم خر می شم, خوب ندا رو بده. می بینی من استعداد خر شدنم عالیه, یه کمکی گاهی وقت ها بکن. من به امید تو هستم دختر جون. عجبا…
——
پاگنده ی عزیز.
کامنت دونی رو برندار عزیز جان. بابا تو و خلبان گاهی وقت ها راست راستی کارهای عجیب و غریب می کنین. بگذریم که عقل من به حرف هاتون قد نمی ده و غیر از خوش بگذره کامنت دیگه ندارم که واسه تون بگذارم, اما آخه کامنت دونی تون برای خودش عالمی بود.
هر جور راحتی دیگه. چی بهت بگم. به توی پاگنده ی یه دنده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ (بسیار طولانی) 13

Posted by کت بالو on May 16th, 2004

1) امروز یه سری مهمون داشتیم. یه آقایی که در ایران از دوستان پدرم بود, با خانومش و پسرش و عروسش. هر بار اینها می خوان بیان خونه مون من کلی بهم خوش می گذره. این پدر و پسر سر کوچکترین مسائل ممکن کلی با هم دعوا می کنند. باباهه عاشق بوش است و متنفر از مذهب, پسرش متنفر از بوش به خاطر افراطی گریش. به نظر من پسره درست تر می گه. مشکل بوش دقیقا افراطی بودنشه و حماقتش. بامزه اینه که به نظر من نمی شه عاشق بوش بود و متنفر از مذهب, گرچه که می شه متنفر از بوش بود و عاشق مذهب, به خصوص اگه خودت مذهبی شدید باشی و مذهبی غیر از مسیحیت داشته باشی.به هرحال که بوش عاشق مذهبه!!! راست افراطی دقیقا. این بار ما بی رودرواسی بدون اهانت و به طور محترمانه و با احتیاط نظراتمون در مورد جناب بوش رو گفتیم و باز هم تاکید کردیم که مهم نیست که مذهب مزخرف است یا عالی. مهم اینه که اطرافمون آدم های مذهبی خیلی زیاد داریم و نمی شه نادیده گرفتشون. باید هر چیزی رو با توجه به وجود این جماعت گفت. متاسفانه یا خوشبختانه نمی شه تمام مذهبی ها رو جمع کرد یه جای دنیا و بوم!!! زمان نیاز داره و انعطاف پذیری. به خصوص برای پدیده ای که تمام آحاد اجتماع رو در مقیاس زمانی و مکانی وسیع تحت تاثیر قرار داده. به نظر من مهم تر از مبارزه با مذهب مبارزه با استبداد و تعصب و سطحی نگری ای هست که مذهب زاییده ی اون هست. متاسفانه این آقای بسیار محترم و ضد مذهب هم مستبد و متعصب است. به نظر من ضد مذهب بودن هم نوعی از مذهبی بودنه.
بامزه تر از اون اینه که من طرفدار سلطنت هستم و مخالف استبداد. حالا این دو تا چطوری یه جا جمع شده اند خودم مونده ام سرگردون!!!! بی خیال بابا. امروز هم کلی از دست این پدر و پسر خندیدم. عاشق آدم هایی هستم که عین عروسک کوکی حرف می زنند. این پدر و پسر هم خیلی حرف می زنند و کار فک من رو آسون می کنند.آخه اگه توی جمع کسی حرف نزنه من وظیفه ی خودم می دونم که به جای همه عین همون عروسک کوکی حرف بزنم!!! خلاصه که جای همه تون خالی بود.راست راستی به من خوش گذشت.

2) دیروز حس حماقت عجیب و دوست داشتنی ای بهم دست داد. از یه آرایشگاه ندیده و نشناخته یه پکیج خریده بودم برای شش تا کار مختلف. آدرسش شماره ی …خیابون یانگ بود. فکر می کردم همون حدود محله ای باشه که همیشه می ریم و ایرانی های زیادی هم داره. نگو توی منطقه ی “آرورا” است که با خونه ی ما 50 کیلومتر فاصله داره!!!
رفتم اونجا, خانومه گفت که دستیارش نیومده چون ماشینش توی راه تصادف کرده و این خانومه هم همه ی مشتری ها رو کنسل کرده و فقط به من به خاطر این که 6 تا کار مختلف داشته ام زنگ نزده بوده -راست و دروغش پای خانومه -. بعد بهش گفتم دوتا از موارد رو با یک فقره رنگ مو عوض کنه. گفت باشه. بعد که نوبت به رنگ رسید گفت که رنگ فعلی موهات خیلی عالیه و فقط ریشه ها رو رنگ می کنیم!! نجابته دیگه. گفتم چشم. بعد هم دو دقیقه با یه قیچی موهام رو از حالت صاف در آورد و کرد تکه تکه. خدا عمرش بده. خداییش این مدلی هم مدتره و هم بهتر به من میاد. بعد نوبت صورت رسید. اون رو هم سرهم بندی کرد. اما توضیح داد که پوست صورت من گرسنه است, حسابی. باید بهش غذا بدم!!! بعد هم نوبت پدیکور و مانیکور رسید. این رو هم هر چی الان نگاه می کنم ناخون هام هیچ رنگی ندارند. فقط یه کمی قیافه شون رو درست کرد. رنگشون نکرد. بامزه اینه که قبل از هر چیزی من رو کاملا متقاعد کرد که لاک روی ناخون باعث خراب شدن ناخون می شه و من باید ناخون هام رو همیشه بدون لاک نگه دارم. حالا این که چرا باید دقیقا از اون روزی که پیش این خانوم رفته ام و پکج دارم این کار رو انجام بدم , چیزی بود که نه این خانومه توضیح داد و نه من خر به فکرم رسید که اون لحظه ازش بپرسم. بعد هم نوبت ابروهام رسید. گفت یکیش رو درست می کنه اما اون یکی رو نفر قبلی حسابی ناقص کرده!!!! باید دستش نزنیم تا بعد در یه موقعیت مناسب مثل همین یکی دیگه بکنیمش!!! یه چایی, دو تا بیسکویت, و توضیح این که خارجی ها مثل ایرونی ها نیستند و وقتی یه چایی بهشون می دی کلی ازت تشکر می کنند و می گن تو چقدر گلی, پشت بندش اومد. این درست بعد از اون بود که یه مشتری کانادایی اومد و خانومه به من گفت “من و شما همزبونیم, حرف همدیگه رو می فهمیم. من می رم کار این خانوم رو بکنم اگه اشکال نداره, بعد دوباره میام پیش شما”. ونیم ساعت…نجابته دیگه. هیچی نگفتم. بعد هم کلی گفت که ما مشتری ایرونی نداریم و ابراز تعجب کرد از این که من پکیج رو از یه گارسن ایرانی یه رستوران ایرانی خریده بودم!!!! بعد هم همون یه ریزه کاری که روی ناخون من کرد رو توضیح داد که 12 دلار می شده ها!!! و..آخر سر هم من رو متقاعد کرد که یه انگشتونه کرم رو به قیمت 15 دلار ازش بخرم و این که اصلا و اصلا از فروشگاه های Shoppers Drug Mart خرید نکنم که جنس هاشون مزخرف و تقلبیه. من هم عین این هیپنوتیزم شده ها آخر کار یه عالمه انعام بهش دادم و اومدم از سالنش بیرون!!! با تمام اینها مقادیر زیادی غرغر و نق نق از وضعیت جاری و این که این خانوم باید الان در بهترین سالن های L’oreal و سالن های بزرگ لاس وگاس و هالیود کار کنه و فقط به خاطر نمی دونم چی (راست راستی هم این قسمتش رو نگفت حالا که فکر می کنم), در این سالن نالایق که مال یه فرانسوی هست داره کار می کنه (خداییش سالنه بدکی نبود.بزرگ و شیکان پیکان بود.), همراه بود. اثر هیپنوتیزم این خانوم درست ده دقیقه بعد از این که پام رو از آرایشگاه گذاشتم بیرون از بین رفت!!!
اگه می خواستم به حرف های خانومه گوش کنم فقط و فقط دو تا کار باید در زندگی می کردم. از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر روزهای کاری هفته پول در می آوردم, بقیه ی ساعات رو می اومدم پیش خانومه و اون پول ها رو می دادم بهش!!!

تنها سوال اساسی که الان از خودم دارم اینه که چطور خانومی که 15 ساله در کانادا زندگی می کنه و 4 سال هم در انگلستان زندگی کرده, نه مجله ی Reader’s Digest رو می شناخت (دست من که دید نمی دونست کتاب داستانه, مجله است یا کتاب آشپزی), و نه می دونست محله ی North York کجاست. این قسمتش حسابی بهم برخورد. بهش می گم نورت یورک. می گه کجاست. می گم محله ای که بیشتر ایرونی ها اونجا زندگی می کنند. می گه وای, من که اینقدر از این محل بدم میاد که اسمش رو هیچ وقت یاد نمی گیرم!!!! بدترین مدارس اونجا هستند!!! راست راستی علیرغم هیپنوتیزمها دلم خواست بزنم توی ملاجش. خودمون اونجا نیستیم اما عزیزترین دوست هامون اونجا زندگی می کنند. الحق والانصاف یه جاهاییش از بهترین مناطق تورنتو است و مهم تر از همه یه جورایی تعصب بچه محل بودن در مورد اونجا داریم. چی جلوی من رو گرفت که نزنم توی ملاج خانومه ..فکر کنم..نجابته دیگه!!!!

3) نمیدونم آیا در تمام مدت زندگیم زمانی بوده که تا این حد راضی و خوشحال و آرام و در تکاپو باشم. سبکی دوران کودکی, سرزندگی باورنکردنی دوران نوجوانی, انرژی دوران جوانی, و ..شادمانی..شادمانی..یک حس زیبای مداوم با من است.
کاش می تونستم این حس رو توی مردم دنیا تزریق کنم. کاش همه حداقل به اندازه ی من شاد و آرام و در تکاپو بودند.
خدا رو شکر.

4) گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
من بر سر اينم آن او, او داند

(خاقانی)

5) یادتونه یه بار نوشته بودم از داشتن سه تا چیز معذورم, گل و حیوون و بچه!!! بفرمایید. یه گل خریدم شدم اسیر وذلیل و عاشقش. کلی به فکرشم. کلی همه اش مواظبشم. جاش رو عوض میکنم و نگران آب و خاکش هستم. رز مینیاتوریه. اولش برای گل آقا خریدمش. چون گل آقا خیلی رز دوست داره. مردد بودم. خودم احساس علاقه ای نمی کردم و فکر می کردم دو روزه از بین بره. اما فعلا که از سه تا دونه گل تبدیل شده به 12 تا. برای جوون ترینش دلم غش می ره. کوچولوی کوچولو است. از نصف انگشتونه هم کوچکتر.
می ترسم یه موقع بشه اول یه توله سگ یا یه بچه گربه یا بدتر از اون خرگوش بیارم, با شک و تردید. بعد خوشم بیاد تبدیلش کنم به دوازده تا. فرض بگیر در مورد بچه این موضوع تبدیل می شه به یه کودکستان !!! فعلا هنوز در فاز انکار جدی و بسیار شدید و غلیظ بچه هستم. اصلا نمی تونم فکرش رو هم بکنم. بنابراین خدا رحم کنه.
حکایت ازدواجمه. اولش که با گل آقا دوست شده بودم, بهش گفتم ببین, من دوست دخترت هستم و می مونم. اما اهل ازدواج اصلا و ابدا نیستم. در مورد من فکر ازدواج نکن. هر وقت خواستی ازدواج کنی برو سراغ یکی دیگه. 5 سال و نیم بعد وقتی گل آقا گفت بیا ازدواج کنیم, دوهفته بعد زنش بودم!!!!
خلاصه حرف های من احتیاط داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خاطره دهه هفتاد">خاطره دهه هفتاد

Posted by کت بالو on May 15th, 2004
I got chills,
they’re multiplyin’,
and I’m losin’ control
Cause the power you’re supplyin’,
it’s electrifyin’

You better shape up, cause I need a man,
and my heart is set on you
You better shape up, you better understand,
to my heart I must be true
Nothing left, nothing left for me to do

Chorus:
You’re the one that I want
(you are the one I want), ooh ooh ooh, honey
The one that I want (you are the one I want),
ooh ooh ooh, honey
The one that I want (you are the one I want),
ooh ooh ooh, honey
The one I need (the one I need),
oh yes indeed (yes indeed)

If you’re filled with affection,
You’re too shy to convey
Meditate my direction, feel your way

I better shape up,
cause you need a man
I need a man,
Who can keep me satisfied
I better shape up, if I’m gonna prove
You better prove, that my fate is justified
Are you sure?
Yes I’m sure down deep inside

رنگارنگ 12

Posted by کت بالو on May 14th, 2004

۱) بدجوري شوخ و شنگم. كمتر زماني در زندگيم به يادم مياد كه اينقدر شاد و خوش بوده باشم. بهترين ارتباط كاري ممكن رو با همكارهام دارم. تمام مدت خبرهاي خوش خوش مي شنوم.گل آقا تمام درسهاش رو آ گرفته. يه عالمه دوستهاي خوب دارم. همه ماديات و معنويات زندگيم سرجاشونه.
خلاصه كه توي اين دست پوكر استريت رنگ آورده ام.
و الحمدلله توي هيچ دست ديگه اي كمتر از دوپر آس نداشته ام!!!!

فقط تنها آرزوم اينه كه كاش مي شد تمام اين خوشي و شادي رو با همه ي دنيا قسمت كنم.

۲)‌ مسلما اين شركتي كه من براش كار مي كنم اصلا براي حفظ سلامتي جاي خوبي نيست. همين الان از نهار برگشتيم. اينقدر خورده ام كه راست راستي نگرانم نكنه خفه بشم. حالا هم به مناسبت تولد همه ي اعضاي شركت از اول سال تا حالا يه كيك تولد گنده هست كه راست راستي اگه بخورمش گلاب به روي همه تون ممكنه معده ام تحمل نكنه.

۳)‌ اين هم خبر بعدي: مادر جان چنگ داره مياد كانادا. جان مي خواد خونه اش رو عوض كنه. اين همونه كه به من چيني ياد داده بود. خاطرتون هست كه: “ور آي ني” يعني “دوستت دارم”!!!!
مارتين داره يه كاندومينيوم (آپارتمان شيك و پيك) مي خره. و ژوليت هم با خانواده ي شوهرش بگو مگو پيدا كرده كه البته در حال حاضر همه چي به خير گذشته و زندگي به روال گذشته ادامه داره و ژوليت كلي شوخ و شنگه. هميشه براي برطرف شدن گرد و غبار خونه ها يه بارون و طوفان لازمه. اگه نباشه خونه غبار مي گيره و پاك هم نميشه تا حسابي همه چيز بپوسه و كار از كار بگذره. اين رو تجربه كردم كه مي گم. هر از مدتي يه بارون و طوفان براي هر خونه اي لازمه تا گرد و غبارها زدوده بشن.
و در آخر…
يه خبرهاي خوش ديگه هم شنيدم كه نمي گم تا حسابي حس كنجكاوي تون بر انگيخته بشه. ما كه حسابي خوشحاليم خلاصه.

۴) اين شعر رو بخونين:
قسمت ما چون كمان از صيد خود خميازه اي ست
هر چه داريم از براي ديگران داريم ما

از صائبه. من اگه صد هزار سال هم زندگي ميكردم هيچ وقت چنين تشبيه زيبايي به فكرم نمي رسيد.
مرسي آقاي صائب تبريزي.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

بهشت برین

Posted by کت بالو on May 13th, 2004

شکی ندارم که بهشت برین که می گن همین جاست.
یه نگاه به بیرون بندازین لطفا. پر شده از گل, هوای ملس, آواز پرنده ها, یه رودخونه که اون وسط داره راه می ره با مرغابی های روش, چند تا ابر فسقلی شیطون وسط آسمون, پر از حوری و غلمان رنگارنگ نیمه برهنه,آفتاب ملایم آروم و بی دغدغه.
کاش می شد یه قسمتی از همه ی اینها رو بگذارم یه گوشه ای اینجا که همه با هم کیف کنیم.
واه..بدجوری خوشم..
روز بدحالیم خوشم, چه رسد به امروز..
حتی کار نکردن یه ست کامل دستگاه تست هم نتونست غر غر من رو دربیاره.
هر روز بیشتر از روز قبل به این موضوع فکر می کنم: پیش به سوی ونکور, سان دیگو, یا….سانتا باربارا…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

عقل و عصیان و حرکت

Posted by کت بالو on May 12th, 2004

1) اگه از دست دادن چیزی خیلی خیلی برای آدم سخت باشه و آدم بترسه که لطمه بخوره, احتمالش خیلی زیاده که از دستش بده. در چنین شرایطی من ترجیح می دم اون چیز رو هرگز به دست نیارم. خلاصه که یه جوری قبل از این که طعم بودنش رو بچشم پس می زنمش.مفهوم شد؟

2) بیا یه بار یه کارخوبی کنیم.یه کاری کنیم مست مست شیم, بریم یه جایی خیلی خیلی دور, و هر کاری که می خوایم و نباید کرد رو بکنیم.اون روز من یه شرطی که برده بودم رو می گیرم. قبول؟

3) دیرم شده, دیرم شده, هزار کار, هزار چیز که باید یاد بگیرم. هزار هزارهزار.. و من ابتدای راه, هر لحظه آهسته تر حرکت می کنم.
دیر شده. باید سریع تر باشم. باید سریع تر باشم. بدويم؟
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پيوست: مستر هكس جان.. شما هم ما رو گرفتي با اين كامنت دوني ها. اينقدر مراحل داره آدم پشيمون مي شه از يه كلوم حرفي كه مي خواد بزنه. بابا دو تا كلوم “خوش بگذره” كه ديگه username و password نمي خواد قربون شكل ماهت برم.

آتش

Posted by کت بالو on May 11th, 2004

آتشي,‌ گرما مي دهي و اندكي نزديكتر…
داشتي مي سوزاندي ام, توان “نه” گفتن ام نبود,‌ آشفتگي ام آرام گرفته بود, گفتم, ندانستي, يك “آري” محكم از من,‌و بي شك “نه”‌ تو در پي بود…
گرمم مي كني,‌ نسوزان…
دل سپردگي را شكي نيست, غير از آن مگر مي شد چنين تنها با يك صدا آرام گرفت..مي شد گريخت, از همه كس حتي از تو, به خود تو, دوباره و دوباره.

شوق پرواز در من بر مي انگيزي, پرواز مي كنم, پايان سومي نيست, اوج است يا سقوط.
من ولي سقوط نخواهم كرد, رمز اوج اين است, زمزمه مي كنم, من سقوط نخواهم كرد.

بالا مي روم, خدا تا به حال چنين نزديك نبوده است. آنجا درست كنار ابليس, قهقهه مي زند, خداوند چه نزديك است…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار