علائم ظهور

Posted by کت بالو on October 31st, 2004
Woman.JPG

یکی از فواید کانادا اومدن این بود که من یکی دیگه از نشانه های ظهور حضرت رو دیدم.

از نشانه های ظهور حضرت حق اینه که زن ها به شکل مردها در میان و بالعکس. حالا جای همگی خالی دیشب ما رفتیم هالووین.
مرکز این مراسم در محله ی گی نشین ها و لزبین نشین ها است.
خلاصه ما یکی از موارد سرگرمی مون این شد که تشخیص جنسیت روی ملت بگذاریم.از حق نگذریم کار آسونی هم نیست.
ماشالله آقایون اینقدر زن های خوشگلی از آب در اومده بودند که راستی راستی زن ها پیششون هیچ بودند.خانم ها هم آقایون خشن و گاه جنتلمنی بودند البته.
هیچی دیگه, یه زوج که هر دو ظاهرا مونث بودند ظاهر شدند. در مورد مونث بودن اولی شک نداشتیم.هزار ماشالله اعضای بدنش چنانچه می شد دید کامل و بی عیب و نقص بودند. در مورد نفر دوم عده ای -از جمله خود بنده- اصرار داشتیم که ایشون مونث هستند. در صورتی که یکی از دوستان که معرف حضور هم هستند-اگه خواست خودش بگه کی- می گفت نفر دوم باید مذکر باشه.
قرار شد بریم و رسما سوال کنیم. بنده و همون دوست عزیز رفتیم که از اون زوج بپرسیم نفر دوم مونث است یا مذکر. به جای نفر دوم, نفر اول جواب داد که: نه ایشون مذکر نیست. (توجه کنید, نگفت مونث است. گفت مذکر نیست) و بعد از ما پرسید “در مورد من چی فکر می کنید؟” ما هم گفتیم ولله نمی دونیم. چه عرض کنیم قربان. (توضیح این که ایشون رو حاضر بودیم به تمام مقدسات قسم بخوریم که مونث است.)
خلاصه سرتون رو درد نیارم. این -به گمان ما- خانم محترم فی المجلس با یک “برهان قاطع” به بنده و دوستمون اثبات کردند که مذکر هستند و همه ی جمع ما در اشتباه بودیم. بامزه اینه که وقتی از تحقیقات برگشتیم و نتیجه ی مطالعاتمون رو اعلام کردیم به زحمت تونستیم جمع رو در مورد تشخیص اشتباهشون قانع کنیم.

و چنین شد که ..بله.. اثبات شد که خواه ناخواه داریم به دوره ی آخرالزمون می رسیم. و چنانچه از شواهد بر میاد خدا رو شکر ما فعلا در نیمه ی بهشت جهان موجود هستیم. تا خدا چه بخواهد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

يه شروع تازه

Posted by کت بالو on October 26th, 2004

آقايون و خانوموني كه شوماها باشين, اين كت بالو چاكرتون هر چند ايومي يه بار انگار كه باك بنزين اش خالي بشه, يه سري ريپ مي زنه. يه چن روزي با روغن سوزي كار مي كنه, با دود و مود و سر و صدا از لوله ي اگزوز و اين رديف صوبتا.بعدنياتش يه نفسي مي كشه, يه غر و غري مي كنه, يه نمه اي هم به اون نقشه پقشه هاي تو داشبورتش چش مي اندازه, دوباره گازش و تيز مي كنه د برو كه رفتي.

به جون شوما حرف نداره اين روغن سوزي و ريپ و پمپ بنزين و سرويس هاي بين راهي.
———————

بعضي آدم ها دوباره و دوباره خودشون و حالت هاي روحي شون رو دوره مي كنند. انگار يه سناريو رو دوباره از اول بنويسي, تقليد سناريوي قبل, منتها اسم قهرمان ها رو جاي مهين بگذاري شهين و جاي تقي بگذاري نقي. انگار كه همون يك داستان رو بتوني بنويسي و دلت خوش باشه كه چون شهين شد مهين و تقي شد نقي, آخر داستان فرق مي كنه و بشيني به اميد آخر داستان.
خوب حكايت همينه.
براي خيلي ها مهم آخر داستان نيست. اصلا صفحه ي آخر رو از همون اول خونده ان, يا بهتر بگم طرحش رو دارند و خودشون نوشته اندش, ولي مسلما براي قهرمان داستان, براي شهين يا مهين يا تقي يا نقي, داستان حسابي جذاب ميشه. به خصوص كه نويسنده ي داستان صد بار روي همون داستان كار كرده باشه و نمايشنامه رو عالي كارگرداني كنه.
گاهي هم قهرمان داستان سمجه, توي تمام داستان هاي بعدي رد پاي خودش رو جا مي گذاره و هيچ جوري از كول آفريننده ي داستان پايين نمياد.
مهم هم نيست.

———————

چند شبيه خواب هاي آشفته اي مي بينم. چرا؟ نمي دونم. بديش اينه كه روز بعدش حسابي آشفته ام.
اين هم مهم نيست.
———————

ب…له.. رسيديم به اصل داستان.
جونم واستون بگه كه همين ديگه. كار و كار و كار و كار…عين خل ها. وقت كم ميارم. از كارهاي مورد علاقه ام* نمي تونم بزنم. متاسفانه تعدادشون هم زياده خيلي. منتها از كارهاي مورد علاقه ام نمي تونم پول در بيارم. مشكلم هم همينه.
زندگي ايده آلم اينه:
هفت روز هفته كار و كلاس و كار و كلاس و كار و كلاس. رقص و ورزش و كلاب و آبجو و كتاب و كار و كلاس و كار و كلاس. تقريبا نمي تونم يه جا بيكار بشينم. پا مي شم و انگار زيرم راحت نباشه* عين جرقه مي پرم اينور و اونور!!!

وقتي هم اينجور نباشه و حس عقب موندگي كنم, عين لاك پشت افسردگي مي گيرم بد جور.

حالا, از اول چرت و پرت هاي اين لاگ تا حالا تنها مطلب مهم قابل ذكر اينه:
دو تا تشكر به گل آقا بدهكارم.
۱) من رو تحمل مي كنه. همه چيز خوبي هستم الا همسر خوب. ولله فكر كنم گل آقا هنوز به من به چشم دوست دخترش نگاه مي كنه. خيلي زن و شوهر نيستيم هر چي فكر مي كنم. اصلا با اين مدل زندگي, من همسر نمي تونم بشم. گاسم گل آقا همين جوري بيشتر دوست داشته باشه. چه مي دونم. شوهر به اين خوبي رو من از كجا پيدا كردم خدا مي دونه.

۲) داره صبح ها من رو زود از خواب بيدار مي كنه. همين طوري اگه پيش بره برسونيم به ساعت شش و نيم صبح, من كلي در زندگيم خوشحالتر مي شم. راه حلش هم خوبه. صبح بيدارم مي كنه و براي اين كه چشم هام عين كركره دوباره بسته نشه قبل از اين كه بفهمم چي شده صاف مي فرستتم توي حمام. خود به خود آب كه مي ريزه روي كله ام چشم هام باز مي شه و ديگه خوابم نمي بره. اون هم ياد گرفته چطوري بامن تا كنه ديگه.**

توضيح:
*گاهي وقت ها كه نمي تونم يه سري اصطلاحات رو به كار ببرم در صورتي كه تنها اصطلاحاتي هستند كه كل معني رو مي رسونند فكر مي كنم كاش يه پسر مجرد بودم!!! بابا اصطلاح بي تربيتي است, خيلي هم بي تربيتي است ولي آي به درد اين مفهوم مي خوره. به جاش مجبور شدم بگذارم “كارهاي مورد علاقه ام”. لعنتي
** حكايت جالبي هست در باب باز شدن چشم و زرنگ شدن انسان. باز هم به علت رعايت ادب اجتماعي نمي تونم تعريفش كنم. گاسم خودتون بلدش باشين.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دل ضعفه های کت بالو

Posted by کت بالو on October 17th, 2004

برادر کوچولوم توی کنکور فوق لیسانس نفر اول شده. کارنامه اش که اومده دیده اند که رتبه اش 1 است.

معمولا جوری دلم براش ضعف می ره که قابل توصیف نیست. تنها کسی توی خانواده ام هست که به تمام معنی کلمه یادش که می افتم دلم براش ضعف می ره.
———————–

اینقدر زندگی کردم که بفهمم از یه حدی که بیشتر کسی رو دوست داری, چی بودن اون شخص مهم نیست. این که برای تو هست یا نیست مهم نیست. این که تو رو دوست داره یا نه مهم نیست. این که کنارت هست یا نه مهم نیست. وجود اون شخص, صرف بودنش مهمه. از موفقیت هاش شادی سر تا پات رو می گیره, از یه لحظه حس شکست اش می خوای دنیا تموم بشه. از شادی هاش می خوای تمام دنیا رو چراغون کنی, با یه لحظه غمش می خوای دنیا رو خراب کنی. به خصوص وقتی فکر کنی هیچ کاری از دستت براش بر نمیاد. می دونی که حاضری خودت رو به معنای واقعی کلمه به آب و آتش بزنی که دنیا رو اون شکلی بکنی که اون می خواد, و می بینی که حتی اگه خودت رو تکه و پاره هم بکنی, بی فایده است. و اون لحظه فقط حس می کنی که چقدر بی مصرف هستی.

مهم نیست با تو شاده یا بی تو, مهم نیست با تو موفقه یا بی تو. حتی خودت رو از سر راهش کنار می کشی یا حتی خودت رو زیر پا می گذاری برای این که شاد باشه, و برای این که موفق باشه.

حالا هر چقدر دایره ی این دوست داشتنت آدم های بیشتری رو توی خودش بگیره, احساس خوشبختی بیشتری می کنی. و عجبا که برای من همیشه با یه دل ضعفه ی عجیب همراهه, درده یا ضعف نمی تونم تشخیص بدم. فقط می شه بگم یه حس خاصه توی قفسه ی سینه که نفسم رو تنگ می کنه.

یادم نمی ره جواب قبولی کنکور برادر کوچولوم رو که پای تلفن به من دادند بی اختیار فقط اشکهام سرازیر شد.زبونم بند اومد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم. در مورد خودم اصلا و ابدا چنین اتفاقی نیفتاد.و..فهمیدم که شادی آدم وقتی نشات گرفته از شادی کسانیه که دوستشون داره بسیار کامل تر از شادی آدم به خاطر خودشه. و این…نهایت درده. و نهایت ناتوانی و بیچارگی و نهایت …نمی دونم. نهایت یه پدیده ی عجیب. نهایت وابستگی در نهایت بی نیازی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

استاد

Posted by کت بالو on October 12th, 2004

هفته ي پيش سه روز اول هفته رو يه دوره ي آموزشي داشتيم. يه استاد از يه شركتي از مونترال اومده بود كه درسمون بده.

كلاس كه شروع شد طبق معمول هميشه اول همه خودمون رو معرفي كرديم و يه خلاصه اي از كارمون گفتيم. بعد هم مثل هميشه من در تمام مدت كلاس حرف زدم و از استاد سوال كردم و اينها.
با همكار هام توي كلاس بوديم و اونها به استادمون گفتند كه تو كه مال مونترال هستي و فرانسه بلدي مي توني با كتي فرانسه حرف بزني. استاد محترم هم ازم پرسيد كه چقدر بلدي و اين حرف ها (در ضمن تصحيح مرتبه ي قبل: ترمي كه من رو نشوندند advance2 نيست و intermediate2 است. حالا چطور خانمه به من اونجوري گفت نمي دونم. ۵ تا intermediate ديگه و ۷ تا advance دارم تا به ته كلاس ها برسم.) خلاصه من هم براش توضيح دادم تا موقع نهار.

وقت نهار آقاي استاد بهم گفت كه اگه دوست داشته باشم مي تونيم شام رو با هم بخوريم, هر رستوراني كه من خوشم بياد, و با هم فرانسه حرف بزنيم. اون روز خيلي مريض بودم. معذرت خواهي كردم و گفتم امشب خيلي مريض هستم و توضيح دادم به خاطر كلاس هاي طاق و جفتي كه غروب ها دارم نخواهم تونست كه استراحت كنم. ازم پرسيد چه كلاس هايي مي رم. بهش گفتم كلاس فرانسه دو تا سه روز در هفته و رقص هم يك روز در هفته.

بعد از كلاس ازم پرسيد چه رقصي مي كنم. من هم براش توضيح دادم. گفت كه اون هم همون رقص ها رو كلاس مي ره. ازم پرسيد با كي كلاس مي رم گفتم با شوهرم. بهم گفت كه اگه دوست داشته باشم و وقت داشته باشم مي تونيم يكي از اين سه شبي كه اينجاست بريم و با هم برقصيم!!!! دوباره معذرت خواهي كردم و براش توضيح دادم كه به خدا مريضم.

روز بعدش سر كلاس كتاب فرانسه ام همراهم بود و داشتم تمرين هام رو توي ساعت هاي بين كلاس ها انجام مي دادم. بعد از كلاس ساعت ۵ اومد بالاي سرم و ازم پرسيد تمرين هام چيه. براش توضيح دادم كه حسابي درگير يه نامه هستم كه بايد به “آقاي شهردار” بنويسم و از يه چيزهايي شكايت كنم. اون هم نه گذاشت و نه برداشت, بهم گفت كه اگه بعد از رفتن اش از شركتمون مشكلي داشته باشم مي تونم برم هتلش -شماره ي اتاق و آدرس هتلش رو برام نوشت- و اونجا ازش اشكال هام رو بپرسم!!!!!

هيچي ديگه. مريض بودم ناجور. خيلي كارم زياد بود. بي حوصله بودم. آموزش هم داشتم. حسابي بد خلق بودم. ايشون هم كه بعد از رد پيشنهاد شام و رقصشون با كمال پررويي به من آدرس و شماره اتاق هتل رو مي دادند….!!!! چي مي گفتم. ازش تشكر كردم و توضيح دادم كه براي برطرف كردن اشكالات من معلم فرانسه ام كفايت مي كنه.

فرداش روز آخر دوره ي آموزشي بود. بر خلاف دو روز اول كه تمام مدت مثال هاش رو با من مي زد (مثلا من مي شدم راوتر, يا داراي آي پي آدرس مشخص, يا آنتن يا…) اين بار در تمام مدت دو ساعت اول كلاس اسم من رو هم نياورد. بعد اومده بالاي سر من دوباره و مي گه كه “كتي تو امروز همه اش من رو ignore مي كني.”. رفتار من با تو خوب نبوده؟ و بعد هم به زبان فرانسه بهم مي گه كه اميدوارم كه ديشب نيومده باشي هتلم. چون من هتل نموندم و رفتم بيرون!!!!!!

هيچي ديگه. الان كه به كل جريان فكر مي كنم كلي خنده ام مي گيره. به شخصه اگه برم يه شركتي واسه ي درس دادن, همون دو ساعت اول كارمند اون شركت رو به شام دو نفره دعوت نمي كنم. اگه دعوت شامم رو رد كنه به رقص دعوتش نمي كنم, اگه دعوت به رقصم رو رد كنه و توضيح بده كه متاهله ديگه به اتاق هتلم دعوتش نمي كنم. اگه دعوتش كنم وقتي كه نيومد فردا صبحش چنين چيز مسخره اي نمي گم. حالا…موضوع اينه. اگه چنين سناريويي پيش بياد هفته ي بعدش واسه اش ايميل نمي فرستم كه “My best student ever is really missed “.

بله..صبح اومدم سر كار. كلي هم كار دارم. جريانات هفته ي پيش رو هم كامل فراموش كرده بودم. بفرماييد. همين كه ميل باكس ام رو باز كردم ايميل اريك مي درخشيد!!!!!

ياد ايران مي افتم و اين كه هميشه مشكل داشتيم در نوع رفتارمون با آقايون كه چه كنيم كه نه سو تعبير بشه و نه متهم به افاده اي بودن بشيم. فعلا كه بعد از اين كه چند باري هم اين اتفاق اينجا با آقايون فرنگي تكرار شده مثل اين كه اينجا هم همين آشه و همين كاسه.

خلاصه ي موضوع كه به نظرم يه فشار روي اون دگمه ي ضربدر اون بالاي ايميل كفايت مي كنه. بي خيال كل جريان.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كارگر كوچولوي خجالتي

Posted by کت بالو on October 8th, 2004

بعد از ظهرهايي كه زياد مونده ام سر كار هيچ چيز بيشتر از خنده ي معصوم و ابلهانه ي كارگري كه مياد اينجا رو تميز مي كنه شادم نمي كنه.
يه كارگر حدود سي ساله ي خندان و به شكل دوست داشتني اي شاد و كمي خجالتي كه هر دفعه مياد يه نگاه مي اندازه و اگه من توي آزمايشگاه باشم در رو باز مي كنه و مياد كه تميز كنه.

بهترين قسمت اين هفته همين بود كه امشب اينقدر موندم تا اين كارگر مهربون و عزيز اومد كه اينجا رو تميز كنه.

همين قدر مهربوني رو توي بعضي همكارهاي ديگه ام هم مي تونم ببينم. مثل هانگ كه به نظرم يه انسان خيلي خوبه, اما باهوش. بدي رو مي شناسه و نمي خواد به طرفش بره و شايد هم رفته اما براش عادت ثانويه نشده. به قول مارتين, هانگ is a real man. توانايي و امكانات هر كاري رو داره, اما انجامشون براش آرزو نيست. لااقل استنباط من اينه.

اما در مورد اين كارگر دوست داشتني, اين صورت خجالتي و مشتاق و شاد و ساده ي كم هوش و استعداد رو كه انگار تا حالا هيچ فكر بدي به مغزش خطور نكرده تقريبا در هيچ آدم ديگه اي اين دور و بر نديده ام.

كارهام تموم شد خدا رو شكر. باورم نمي شه ولي شد!!!! مي تونم از هفته ي ديگه دوباره ورزش و كتابخوني و خونه داري (دوست داشتم قيافه ي گل‌ آقا رو موقع خوندن اين كلمه ببينم. تقريبا از خونه دار شدن من نااميده شوهرم.) و كلاس رقص و بي نگراني وبلاگ آپديت كردن و خنده و شادي رو شروع كنم گوش شيطون كر.
چقدر زندگي شيرينه.
سرما خوردگي ام خوب شده. خسته هم خيلي نيستم. براي شب زنده داري آخر هفته آماده ام.
واه. عجب پنج روز مزخرفي بود.
واه. عجب لحظه ي شيرينيه, هرچند كه دارم از پشت درد و گردن درد مي ميرم.
نيم ساعت ديگه كار مونده و يه سر كوچولوي ۱۵ دقيقه اي فردا و …خلاص تا سه شنبه ي آينده.

يو..هو…
در دنيا خوشبخت تر و خوش حالتر از كت بالو پيدا نمي شه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: دهه. اين كارگر كوچولوي دوست داشتني انگار يه كمي زيادي خجالتيه. زير پاي من رو تميز نكرده. احتمالا چون خجالت مي كشيده بهم بگه از جام تكون بخورم!!!! ايناهاش, نتيجه اين كه كف زمين دو رنگه. همه جا سفيده ولي زير ميز و صندلي بنده سياه مونده. 🙁

اخبار سر کاری کت بالو

Posted by کت بالو on October 2nd, 2004

1) خوب… به سلامتی و میمنت مارتین خره داره می ره که با ایوانای ناز و کوچولو عروسی کنه. توی این دوسال و خرده ای که من با مارتین همکار بودم تمام مدت می گفت که آخرش با ایوانا ازدواج می کنه ولی یک عالمه هم غرو لند می کرد. تقریبا توی سه ماه اول من تمام تاریخچه ی ایوانا و خانواده ی ایوانا و این که چرا مارتین نمی خواد با ایوانا ازدواج کنه و تاریخچه ی خانواده ی مارتین رو فهمیدم. کی میگه فقط خانم ها خاله زنک هستند؟ اینجور که پیداست آقایون لهستانی هم دسته کمی ندارند. خلاصه که تمام ایراد های ژنتیکی که نسل های آتی این زوج ممکنه احتمالا پیدا کنند رو می تونم از پزشک خانوادگی شون بهتر ردیف کنم اینجا. شاید همین بود که ایوانا خانم اوایل کار اینقدر به من حسادت می کرد. کلی چیز میز ازشون می دونستم, از خودش بهتر.
ایوانا خانم خیلی نازو ظریفه. به نظر من که از سر مارتین حسابی زیاده. دخترک ورزشکاره و خیلی خیلی معقول تر از مارتین است. گیرم که یک سالی از مارتین بزرگتره و…بقیه اش هم جزو اسرار خانوادگی همکارمه.
همکارم رو گرچه که ایرادهایی داره ولی خیلی دوستش دارم.انشالله که خوشبخت باشه.
———————————–

2) بعله..کار به اینجا رسید که کت بالو خانم به یکی از همکارهاش حسادت کنه!! و البته و صد البته حسابی تحسین اش کنه. کی؟ آقای عمر. این آقای عمر حدود بیست و پنج یا بیست و شش سالشه. اولش توی شرکتمون co-op بود و بعد اومد و توی تیم آقا جیمی استخدام شد. الان حدود یک ساله که توی تیم ماست. اما خواننده ی محترمی که شما باشین تقریبا از همه جلو زده و فکر می کنم به راحتی بتونه در آینده ی نزدیک بشه team leader.
بعضی ها استعداد های خاصی دارند و البته هوش و اعتماد به نفس هم جای خودش رو داره.
توی میتینگ به خودش گفتم که پیشرفتش رو خیلی تحسین می کنم. خندید و گفت آخه قبلش مدتی co-op بوده و تشکر کرد.
گلف رو خیلی خوب می دونه, تفریحاتش و علاقمندی هاش مثل آقایون روساست, انگلیسی رو کامل می دونه, چون زبان مادریشه, هوش خوبی داره, و اعتماد به نفس اش هم خیلی خوبه. اینها رو که کنار هم بگذاریم طبیعتا یه پازل “موفقیت کاری” رو تکمیل می کنند دیگه.
———————————

3) دیوید شد رئیس تیم قبلی مون. در اصل جای آقا جیمی. ما سه تا -ژولیت و مارتین و کت بالو- فعلا زیر نظر آقا جیمی هستیم. منتها 75 در صد کارمون رو برای دیوید انجام می دیم!!!! ولله من که نمی فهمم, ولی اعتراضی هم اصلا ندارم. چون اصلا و اصولا دوست دارم سر بخورم توی تیم آقا جیمی, گرچه که دیوید آدم خیلی باحالیه. خلاصه دو راهی جالبیه. رئیس, یا تیم!!!! باید یه سرش رو بگیری. انصافا آقا جیمی رو هم خیلی دوستش دارم.
از ادوارد که شده رئیس یه تیم دیگه ولی, اصلا خوشم نمیاد. کار کردن باهاش رو هم دوست ندارم. عین بچه لوس درس خون های ننر می مونه. گرچه که خیلی حالیشه.
———————————

4) بفرمایید. این رو می گن کار تیمی. مارتین عروسی کرده. قیصر می خواد به من نهار بده!!! این آقای قیصر رو به انگلیسی “کایزر” صدا میکنند. من رو همیشه یاد جوراب نایلون های قدیمی که بهشون می گفتن جوراب کایزر می اندازه!! هر وقت هم من رو می بینه, صرفنظر از این که کار داشته باشم یا نه,و کار داشته باشه یا نه, میاد و می شینه و حدود یکربع تا دو ساعت حرف می زنه. این یکی هم کل زار و زندگیش رو برای من تعریف کرده. هر بار هم دوباره همون ها رو تکرار می کنه. متاسفانه باید اعتراف کنم اینقدر همیشه حواسم پرته که هنوز هم نتونسته ام حتی اولیه های زندگیش رو هم به خاطر بسپرم. فقط می دونم از یه خانواده ی درجه ی یک توی پاکستان بوده (کل جریانات عمه و پدر و دختر عمه و پدر بزرگ و خواهر و مادر و شوهر خواهر و اختلافات ارثی شون رو برام تعریف کرده), تابعیت نروژی داره (کل جریانات ازدواجش و بچه دار شدنش رو برام گفته), گرین کارت آمریکا داره (کل جریانات درس خوندنش و کار کردنش و خونه و زندگی اش در آمریکا رو هم گفته), خلبانی بلده, یه چیزی شبیه هواپیما هم توی فرودگاه پارک کرده که گویا مال خودشه (ولله این قسمت رو خیلی مبهم میگه هر بار, فکر کنم بزرگترین خالی ایه که می بنده), آهنگسازی می کنه و شعر روی آهنگ ها میگذاره و اجرا می کنه و می خونه (جای همگی خالی, یک بار روی کامپیوترش نرم افزارش رو آورد و شروع کرد خوندن, یک “هی ها هی ها” یی می کرد که بیا و ببین). جزئیات داخل پرانتزها رو یادم نمیاد.فقط همون کلیات رو یادمه متاسفانه. وگرنه یه سلسله داستان اضافه می کردم “ماجراهای خانواده ی کایزر”.
به هر حال که کار تیمی رو خوب بلده, می فهمه که وقتی مارتین ازدواج می کنه, نهار رو باید به هم تیمی مارتین بده!!!!
——————————————
5) دست آخر این که خدا انشالله همیشه سالم و سلامت نگهتون بداره. یک سرمایی خوردم که نگو, کله نگو, هالتر, دماغ نگو, رودخانه ی کارون, چشم نگو, چشمه ی زمزم, گوش نگو, تونل کندوان (صدا حسابی می پیچه توش), مفاصل نگو, لولاهای زنگ زده ی در,صدا نگو,آوای غورباقه های بحر خزر. انشالله که خدا شفام بده. فعلا که گل آقا بیشتر از خداوند در راه شفای من کار میکنه. خدا عمرش بده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

هواي خريت !!

Posted by کت بالو on September 23rd, 2004

شيشه ي ماشين پايين بود و بوي چمن شبنم خورده مستم كرده بود. تازه فهميدم چرا صبح ها احتياجي به ميگساري نيست. هوا و بوي صبح خودش آدم رو مست مي كنه.
روز اول پاييز و اين هواي ملس توي اين شهر بي پدر و مادر يخزده.

امروز صبح از اون روزهايي بود كه آدم بي خيال همه ي دنيا بشه و بزنه بيرون توي دشت و صحرا. عجب بي انصاف و نامردند اين مسئولين دولت و روساي اداره جات كه توي اين هوا هم از ما كار مي كشند. داشتم فكر مي كردم كاشكي اسب بودم يا خر يا گاو مثلا. اونوقت كارم توي هواي آزاد بود!!! حسابي به جماعت محترم خر و گاو و اسب حسوديم شد امروز. خلاصه كه بدبختي اينه, همه ي شرايط خريت رو دارم تمام و كامل, فقط اين مزيت كار در هواي آزاد در روز هاي خوب رو برخوردار نيستم. بخشكي شانس. به امروز كه رسيد ما آدم شديم!!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آهان راستي. به سفارش پريساي عزيز. كلمه ي فرانسه ي امروز:
Un homme
به معني يك مرد. اسم, مذكر. براي همين هم un گرفته اولش.
Une femme
به معني يك زن. اسم مونث. براي همين هم une گرفته اولش.
و.. فرانسه دون تر از من توي وبلاگشهر خيلي زياده. من اينجا فقط يه كمي درس هام رو با دوستان تمرين مي كنم. به اساتيد گل جسارت نشه.

رنگارنگ ۱۷

Posted by کت بالو on September 20th, 2004

1) مارتين خره راستي خره

هفته ي قبل پنج شنبه چند تا بيسكويت گرفته بودم كه نخورده بودمشون. مارتين اومد پيشم, كار داشت. بهم گفت چرا بيسكويت ها رو نخوردي. گفتم به خاطر كالري. پرسيدم تو مي خوري؟ گفت نه. خواستم بندازمشون دور كه نگذاشت. (اين مارتين خره راست راستي خسيسه). گفت بده شون به من يكي رو پيدا مي كنم اين ها رو ميدم بهش. هنري هيز (ببخشيد ولي بهترين لغت براي توصيف هنري در يك كلمه همينه) پيداش شد. مارتين هم تندي بيسكويت ها رو داد بهش و گفت: “هي هنري. كتي مي خواست اين ها رو بندازه دور (!!!) من بهش گفتم نندازه. مي ديمشون به يكي. حالا بيا تو بگيرشون.”

من يه كمي شوكه شدم, از خنده ولو شده بودم روي زمين. هنري كاملا شوكه بود و به مارتين گفت حتما تلافي مي كنم. و به من هم گفت بار ديگه كه ازم كاري رو خواستي حتما به ياد اين بيسكويت هاي ۴ يا ۵ روز مونده خواهم بود!!!
و باور كنين يا نه در تمام اين مدت من نمي تونستم لب و لوچه ام رو جمع كنم و به اين شكل شرم آور از خنده غش نكنم.
——————————–

2) جمعه با شركتمون رفتيم گلف. همه يه ضربه مي زدند به توپ و….وووووو….توپ مي رفت هزار متر دورتر. كاملا پرواز مي كرد روي هوا و بعد هم قشنگ يه جاي خوب و تميز. كتبالو چكار كرد؟ خوب..به خدمتتون عرض شود كه از بين تمام حدود ۷۰ يا ۸۰ نفر, اگه بدترين رو مي خواستند انتخاب كنند بي شك بنده بودم. كلاب (چوب گلف) رو مي بردم اينور و تابش مي دادم و خودم رو شيش دور مي پيچوندم و سه دور باباكرم مي رقصيدم و ۴ قل رو مي خوندم, آخرش توپ قل قل مي خورد روي زمين و يه ۱۰ يا ۲۰ سانتيمتري در جهت عكس سوراخ مي چرخيد. يه بار هم نمي دونم چطوري توپ خورد توي دهنم و لبم باد كرد و اومد بالا!!! سه تا هم گروهي ام خيلي زحمت كشيدند و يك كمي بهم ياد دادند. اما اگه خيال كردين كت بالو بيدي هست كه از اين باد ها بلرزه اشتباه كردين. دارم مي رم ۵يا ۶ جلسه درس گلف بگيرم. انشالله بي حرف پيش ,اين ماه نه, ماه ديگه هم نه. ماه بعدش.
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك !!!!
———————————-

3) ديروز رفتيم اين شهربازي تورنتويي ها. اينقدر از وسايل بازي شون مي ترسيدم كه خدا مي دونه. به خودم جرات دادم و سه تاشون رو سوار شدم. توي يكيشون كه فقط جيغ زدم. اونهم با چشم بسته. سطح ترسناك بودن وسايل طبقه بندي شده. از ۱ كه اصلا ترس نداره تا ۴ كه راستي راستي وحشتناكه. يكي از سطح ۴ اي ها كه دقيقا مثل بانجي جامپينگه.

حالا كرم رفته توي باسنم (ببخشيد. اين دفعه ي دوم كه عفت كلام رو اينجا رعايت نكردم) كه براي سال ديگه اشتراك كل تابستون اش رو بگيرم و برم و ترسم رو بريزونم.
آخه وقتي آدم مي دونه كه احتمال خطرش از يك در صد هم كمتره, براي چي بايد اين قدر بترسه و جيغ بكشه.

به دوتا چيز فكر مي كردم. اوليش اين كه فرضا اگه يك كسي از انسان هاي اوليه كه سرعت در حد قدم هاي معمولي رو تجربه كرده, سوار ماشين هاي الان, با سرعت ۱۲۰ كيلومتر در ساعت مي شد احتمالا همون ترسي رو تجربه مي كرد كه من توي اسباب بازي هاي “واندرلند” تجربه كردم. پس به احتمال زياد همه ش عادته و تمرين.
توي شماره ي ۴ اي ها حتي بچه هاي ۵ يا ۶ ساله هم بدون بزرگتر سوار مي شدند و به اندازه ي من خرس گنده جيغ نمي زدن. كلي هم كيف مي كردند. به بازوي كسي هم چنگ نمي زدن. توضيح اين كه من كلي بازوي گل آقا رو چنگ زدم!!!!

دومين چيز اين كه ياد “خر پينوكيو” افتادم اونجا. مي گم زندگي خودم داره خودم رو ياد خر پينوكيو مي اندازه يواش يواش. فكر كنم اصلا و اصولا اين تقلا و تلاش بيخودي دنيا يه جورايي خيلي هامون رو كرده خر پينوكيو و خودمون خبر نداريم. اين آقاي كارلو كولودي (فكر كنم اسم نويسنده ي پينوكيو همين بود ديگه. نه؟) عجب اثر قشنگي به وجود آورده. بعضي مفاهيمش واقعا عميقه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كت بالو و سلين ديون

Posted by کت بالو on September 13th, 2004

خوب ديگه. براي اولين بار در عمرم آرزوم برآورده شد و تشبيه ام كردند به يك خواننده. كي؟ “سلين ديون”!!!

مارك عزيز جنس خراب سفت و سخت اعتقاد داره كه من شبيه سلين ديون هستم!!!!!
چيزي بهش نگفتم. اما به شدت احساس نا اميدي مي كنم. سلين ديون از كسانيه كه من اصلا قيافه اش رو دوست ندارم!

اصلا يكي بگه با قد ۱۵۵ چطور من مارك عزيز جنس خراب رو ياد سلين ديون قد دراز مي اندازم؟

ديگه سعي مي كنم مارك رو كمتر ببينم . چون از هر دوباري كه من رو مي بينه حتما يك بارش بهم يادآور مي شه كه شكل سلين ديون هستم! :((

امروز هم تا من خر بهش گفتم مي خوام برم كلاس آواز اسم بنويسم و درس هاي آوازي كه گرفته بودم رو ادامه بدم گفت “نگفتم تو سلين ديوني!!!”. بگو دختر مجبوري به ملت توضيح بدي, فضول؟

باز كلي جاي شكرش باقيه كه به كنتس دراكولا يا ليدي فرانكشتن تشبيه نشدم.
————————————————

دلم از الان تا سه چهار ماه ديگه مثل سير و سركه خواهد جوشيد. شكل سازماني تيم ما عوض شده. از دلش دو تا تيم جديد در اومده. من توي لبه ي دو تا تيم هستم و بين دوتا تيم به اشتراك گذاشته شدم. آقا جيمي مي شه رئيس تيم جديده. كار تيم جديده هم خوشگل تره. ولي ممكنه من و ژوليت و مارتين بيفتيم توي همون تيم قبليه كه الان داريم توش كار مي كنيم. اگه زرنگ باشم و بلد باشم چطوري از فرصت ها استفاده كنم و به خودم بجنبم و باهوش باشم شانس دارم كه از لبه پام و بگذارم طرف راست (توي چارت سازماني تيم آقاي جيمي سمت راست كاغذه و تيم قبلي آقا جيمي سمت چپ) و صاف شيرجه بزنم توي تيم جديد آقا جيمي. اگه نه كه ول مي شم سمت چپ توي همين تيم فعلي كه الان هستم. رئيسم هم ديگه آقا جيمي نخواهد بود. فعلا تا مدتي دو تا رئيس خواهم داشت.
اگه نتونم شيرجه بزنم,‌يا يواش يواش شنا كنم توي تيم آقا جيمي, حسابي از خودم نااميد خواهم شد. كار كردن با آقا جيمي رو خيلي دوست دارم. به خودش هم گفتم. چيز ديگه به عقلم نمي رسه. تعداد كم مي خواد و …خلاصه كه به عرضه و لياقت خودم بستگي داره اگه راستش رو بخواين.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آرامش شيرين

Posted by کت بالو on September 9th, 2004

امروز روز خوبي بود اما خيلي خسته شدم.
با دو سري تيم بايد سروكله ميزدم و متقاعدشون مي كردم كه من درست مي گم و اونها اشتباه مي كنند. خوب..درست شد. حرف من رو فهميدند. حالا بايد منتظر نتيجه بود.
هميشه وقتي يه خانم هستي و مي خواي يه تيم متشكل از ۵ تا يا ۶ تا آقا رو متقاعد كني كارت حسابي سخته. تازه متقاعد كردن يه آقا هم مشكله چه برسه وقتي جلوي بقيه باشه و بخواي بگي تو كه يه خانم هستي نظرت از نظر اونها درست تره!! خصوصا وقتي يه چيزي “مردونه” باشه!!! خلاصه كه حتما بايد برهان و منطق حسابي داشته باشي. حتي كوچكترين گوشه ي كار هم نبايد بلنگه وگرنه از دست رفتي.

به هر حال كه درست شد ديگه. منتها حدود ۴ ساعت وقت برد!!! صبر و شنيدن و استدلال و ارامش و صبر و استدلال…شد ۴ ساعت شايد هم بيشتر.

غرض از همه ي اين حرف ها اين كه بعد از يه روز پر كار, ساعت ۹ شب كه مي دونم هنوز به اندازه ي يك ساعت ديگه كار دارم, تنهاي تنها اينجا, صداي فريدون فرخزاد عجب آرامش و انرژي اي واسم آورد. اوناهاش. آهنگ “تاك”, اون بالا. فكرش رو هم نمي كردم.صداي اين آدم روي من اثر غريبي مي گذاره. نمي تونم حس ام رو بيان كنم. فقط يه حس خيلي خوب و شيرين بهم مي ده, خيلي خوب و شيرين.
روحش شاد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پیوست: یه آهنگ به اون بالا اضافه شده. “یادم باشه, یادت باشه” گوگوش. حدود 3 مگابایت و از جنس ام پی 3!!! آدم یاد عاشقی های دوره ی تین ایجری می افته. همونقدر آتیشی و بی منطق. عاشقی هر سنی با سن دیگه فرق می کنه و عجبا که همه شون هم شیرین هستن و دلپذیر..
“یادت باشه با تو همه تو خونه ی ما دشمنن
از صبح تا شب پشت سرت حرفای ناجور می زنن
یادم باشه این بار اگه دیدم دارن باز بد می گن
بگم دارن با دستاشون واسه ی دلم گور می کنن”