داستان های یک خانواده-حکایت هفتم

Posted by کت بالو on July 18th, 2003

حکایت این مرتبه درباره عموی بزرگم است و داستانی که بعضی از اعضای فامیل می دانند اما صدایش را در نمی آورند.
عموی بزرگ من از نظر ظاهری بسیار شبیه پدر بزرگم بود. خوش قد و بالا و خوش تیپ. 18 ساله که بود تصمیم گرفت به تهران بیاید و در دانشکده پزشکی تحصیل کند. باید از یک سال قبل تر به تهران می آمد و دیپلم می گرفت و در کنکور شرکت می کرد.
پدر بزرگم در تهران یک پسر عمو داشت که مرد بسیار نازنین و خوبی بود. در اداره ثبت کار می کرد و خانه بسیار بزرگی داشت و متمول بود.
همسر این آقا هم زن بامزه ای بود. هنوز هم زنده است و بسیار لطیفه گو. این خانم و آقا بعد از هفت سال که با هم زندگی کرده بودند هنوز صاحب بچه نشده بودند و خانم اصرار داشت که “چله بهش افتاده”.
وقتی عموی من تصمیم به ادامه تحصیل در تهران گرفت قرار شد به خانه این آقا که پسر عموی پدر بزرگ من بود بیاید و آنجا بماند.
حالا موضوع بحث برانگیز جریان آن است که در مدتی که عموی من در خانه آنها زندگی می کرد این خانم چله از سرش رد شد و اول یک دختر چادر زری به نام مثلا زری و بعد هم یک دختر لپ قرمزی دیگربه نام مثلا پری به دنیا آورد.
من از این موضوع اصلا خبر نداشتم. البته تعداد افرادی که این موضوع را می دانستند بسیار کم بود و بعد هم به دلیل گذشت سالیان دراز (دختر بزرگتر الان نوه دارد) همان عده کم هم موضوع را فراموش کرده اند.
اتفاقی که باعث شد مامان من موضوع را برای من تعریف کند این بود که یک روز که عمه و دختر عمه من و همین دختر بزرگتر خانه ما مهمان بودند, زری داشت راه می رفت که دختر عمه من گفت اوا فری خانم (اسم مامان من) این زری خانم چقدر شبیه دایی دکترمه. ما خانواده شمعدانی چقدر همه به هم شبیه هستیم.(فرض کنید فامیلی من و بنابراین پدر و پدر بزرگم و بعدش هم زری خانم شمعدانی باشه) ببینید زری خانم هم قد بلنده و درست عین دایی دکتر من راه می ره و بسیار کشیده و مثل دایی دکترم چشمهاش روشنه!!!
بعد که مهمانی تمام شد مامان من به من گفت که سال ها سال پیش همه احتمال قریب به یقین داشتند که زری خانم و بعد هم پری خانم دخترهای عمو دکترت هستند.(توجه کنید که دایی دختر عمه بنده می شه عموی بنده و بالعکس).
خدا بیامرز پسرعموی پدر بزرگم هم گویا از موضوع خبر داشته اما مرد بسیار خوبی بوده و احتمالا چشم پوشی کرده. شاید خودش بچه دار نمی شده و به هر حال به این امر راضی شده بوده. اما به زجری که کشیده فکر می کنم. چنانچه که می دونم زری و پری رو خیلی خیلی دوست داشت و مثل گل بزرگشون کرد.
یه چیزی رو نمی فهمم و اون اینه که من از خانم مربوطه شنیدم که یه بار که زری توی یه مهمونی با عمو دکتر من رقصیده بوده پدرش خیلی عصبانی شده بوده و بعد دعواش کرده بوده. زری 16 ساله و عمو دکتر من حدود 35 ساله بوده. بنابراین فکر می کنم که شاید این آقا نمی دونسته که جریان از چه قراره.
به هر شکل که اون خانم بعد از این دوتا دختر دیگه حامله نشد و بچه ای به دنیا نیاورد. شاید هم عمل خلاف شرعی اتفاق نیفتاده بوده و واقعا بچه ها از شوهر این خانم بوده اند. خدا عالم است.
دختر بزرگتر یا زری الان دو پسر و یک دختر و یک نوه دارد. دختر و پسرش از دوره دبیرستان در فرانسه تحصیل کردند و همسر هر دوی آنها فرانسوی هستند. هر دو و همسرانشان در رشته های مختلف دکترا گرفته اند و پسر بزرگتر یک بچه هم دارد. پسر کوچکتر در ایران در دانشکده پزشکی درس می خواند.
دختر کوچکتر یا پری هم دو دختر دارد که باید الان حدود 18 یا 20 ساله باشند. همه بسیار خوشبخت و خوشحال هستند.
پایان قسمت هفتم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده -حکایت ششم

Posted by کت بالو on June 26th, 2003

پدرم خاطرات زیادی از دوران کودکی خود تعریف نکرده. به خصوص از کم و کیف زندگی خانوادگی شان خیلی نمی دانم. جسته و گریخته چیزهایی شنیده ام که می آورم.
اولین خاطره که از بامزه ترین ها هم هست درباره پدرم و برادر بزرگش است. پدرم از عموی من سه سال کوچکتر بوده. پدرم کلاس دوم ابتدایی و عمویم کلاس پنجم ابتدایی بوده. در مدارس آن زمان (و ایضا مدارس کنونی) دستشویی به اندازه کافی وجود نداشته و معلم ها هم به شاگرد ها اجازه از سرکلاس بیرون رفتن را نمی داده اند. پدرم که 8 ساله بوده احتیاج به دستشویی پیدا می کند و چون نزدیک به آخر زنگ بوده معلم به او اجازه خروج از کلاس را نمی دهد. وقتی زنگ می خورد و پدرم به طرف دستشویی می دود می بیند که قبل از او عده ای نوبت گرفته اند و … خلاصه این کوچولوی 8 ساله (باور نکردنی است که پدر من زمانی 8 ساله بوده), کاری که باید در دستشویی بکند را در شلوارش می کند. اما اصلا و ابدا ناراحت و نگران نمی شود. برادر بزرگش را پیدا می کند, شلوارش را در می آورد, آن را به برادر بزرگش می دهد و برادر بزرگش آن را تا خانه برای پدرم می آورد!!
من از جزئیات بیشتر ماجرا خبر ندارم. این داستان را پدرم زمانی برای من تعریف کرد که اتفاق مشابهی هم برای من که در کلاس سوم ابتدایی بودم افتاده بود و من خیلی ناراحت و شرمنده بودم و از مدرسه رفتن خجالت می کشیدم .
به هر شکل که تاریخ تکرار می شود. آن هم درباره دختری که به قول مادرش از کون پدرش افتاده و در تمام صفات درست مثل خانواده پدری اش شده. حتی در شاشو بودن هم به خانواده پدری شباهت کامل پیدا کرده !!
حالا که فکر می کنم می بینم وجود مادر در یک خانواده چقدر به دوام و رونق خانواده کمک می کند. در خانواده پدری من به این دلیل که مادر در سنین جوانی فوت کرده پس از ازدواج خواهر ها و برادر ها رفت و آمد بسیار کم شده اما چنانچه معلوم است در دوران کودکی خیلی به هم نزدیک بوده و به یکدیگر کمک می کرده اند.
یک خاطره دیگر این که پدرم خیلی باهوش و شیطان بوده. یک روز به خواهر ها و برادر هایش می گوید که من یک بانک باز کرده ام. پول هایتان را پیش من بگذارید تا برایتان نگه دارم. خلاصه مطلب این که این بانک یک مشکل کوچک در باره ساعات کاری داشته. هر وقت مشتری ها برای سپرده گذاری می آمده اند بانک باز بوده و هر زمان برای برداشت پول مراجعه می کرده اند با یک بانک تعطیل مواجه می شده اند!!
یک بار هم پدرم خبردار شده که یکی از بچه ها آرزویی دارد. به او می گوید که اگر نذر کنی و شبی یک ریال (یا ده شاهی درست یادم نیست) روی ناودان پشت بام بگذاری ممکن است نذرت برآورده شود. نشانه اش هم این است که اگر روز بعد بروی و پول نباشد یعنی نذر کافی نبوده و باید به این کار ادامه بدهی. اما اگر پولت همانجا مانده باشد یعنی نذر قبول شده و تو به آرزویت می رسی. بقیه اش را خودتان تا آخر بخوانید. ده شاهی ها تا مدت ها غیب می شده اند و بچه بیچاره دوباره یک دهشاهی دیگر پرداخت می کرده تا نذرش پذیرفته شود. اما تا جایی که به من گفته اند (راست و دروغش گردن گوینده) , این پول ها به صاحبانش برگردانده شده. از عمه ها و عموهایم هم شکایتی از پدرم ندیده ام بنابراین به نظرم اموال استرداد شده باشند.
پایان قسمت ششم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت پنچم

Posted by کت بالو on June 23rd, 2003

بعد از مطلقه شدن این خانم, پدر بزرگم با خانم دیگری ازدواج کرد که یک فرزند دختر از ازدواج قبل خود داشت و بنا به گفته خودش دیگر نمی توانست بچه دار شود. پدر بزرگم هم که بعد از فوت همسر اولش به دنبال همسری می گشت که بچه دار نشود- چنانکه همسر دومش نیز نمی توانست بچه دار شود و نشد- با این خانم که دختر یکی از آیات عظام بود ازدواج کرد.
چون بچه ها بزرگتر شده بودند و چون این خانم زن بهتری از همسر قبلی بود, خواهر ها و برادر های پدرم خیلی سختی نکشیدند. البته پدرم و عموهایم هم همیشه از خواهرها و برادرهای کوچکترشان حمایت می کردند.
به هر صورت این خانم برخلاف گفته خودش در خانه پدر بزرگم دوبار حامله شد و یک دختر و یک پسر به دنیا آورد که البته پسر کمی عقب ماندگی ذهنی دارد.
این خانم را ما به عادت پدرم و عمو ها و عمه ها ,”خانم” صدا می زدیم. زن مهربان اما بسیار کنجکاو ی بود و خدابیامرز به هر کاری سرکشی و دخالت می کرد. از همه کس و همه چیز خبردار می شد و این اخبار را به همه هم می داد. اما تا آخرین روز زندگی پدربزرگم برایش زن بسیار خوبی بود.
پدر بزرگم در سال های آخر عمرش دوبار سکته مغزی کرد. یادش به خیر طی 5 سال هر شب که مادر و پدرم به خانه بر می گشتند من و برادرم را سوار ماشین کرده و به خانه پدر بزرگ پدری ام می بردند. مادرم به پدرم می گفت پیرمرد گناه دارد, چشم انتظار فرزندانش است. گاهی هر شب و گاهی یک شب در هفته مادرم تزریق پدر بزرگم را در خانه برایش انجام می داد و معاینات اولیه را برای اطمینان از سلامتی اش تکرار می کرد.
پدر بزرگم در سال 1364 خورشیدی فوت کرد. خدا رحمتش کند. مرد بسیارخوب و نیکنام و درستکاری بود. در اواخر عمرش همه فرزندانش را به نام پدرم صدا می زد. اما به یاد نمی آورم که حتی یکبار هم من را به اسم صدا زده باشد. به هر حال که من با این که با او احساس نزدیکی نمی کردم اما دوستش داشتم .و می دانم که او هم همه نوه هایش را دوست داشت هر چند که به عادت خانواده پدری ام نمی توانست احساساتش را در اعمال و حرکات و حرف هایش نشان دهد یا شاید هم به عادت و رسم مرد های مقتدر قدیم این را خلاف شان پدری می دانست.
حالا که فکر می کنم می بینم اواخر عمرش که این پرده ها از روی احساساتش کنار رفته بود چه صورت مهربانتری داشت..
چند خاطره جالب از خانه پدر بزرگم دارم. یکی این که خیلی اوقات که ما آنجا می رفتیم پدر خانم -که چنانکه گفتم آیت الله بود- هم آنجا حضور داشت . برادر من هم حدود 5 ساله و بسیار شیطان بود. مادرم چند بار به برادرم گفت ببین اگه شیطونی کنی آقا دعوات می کنه ها و اشاره به پدر خانم می کرد. بعد از چند مرتبه که مادرم این کار را تکرار کرد, آقای آیت لله که از نیت مادرم بو برده بود گفت: خانم محترم این بچه را از حالا به این لباس بدبین نکنید. من که به این بچه کاری ندارم که شما او را از من می ترسانید.
دو یا سه سال آخر که آقاجان به تدریج حافظه اش را از دست می داد, وقتی می خواست حرف بزند می گفت “می دونم چی می خوام بگم اما نمی دونم چطوری باید بگم. ” یا می گفت “می دونم کی رو می خوام بگم اما نمی تونم. اسمش یادم نمیاد.”
یه حیاط پراز گل داشتند و یه خانه بزرگ توی خیابان اندیشه. خدا بیامرز خانم همیشه به خانه و حیاط می رسید. و پدربزرگم را مثل دسته گل ترو خشک می کرد. آقاجانم خیلی به لباس و تمیزی حساس بود. تا آخر عمرش هم خانم همیشه او را بسیار خوش لباس و تمیز نگهداری می کرد.
خدا رحمتشان کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
پایان قسمت پنجم سرگذشت خانواده کت بالو

داستانهای یک خانواده-حکایت چهارم

Posted by کت بالو on June 21st, 2003

پدرمن در اردیبهشت ماه سال 1314 خورشیدی در اصفهان چشم به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر دارد.
هنگامی که پدرم 5 ساله بوده خانواده شان به تهران نقل مکان کرده. چنانکه شنیده ام ابتدا مادرشان با بچه ها آمده و خانه ای حدود میدان ژاله پیدا می کند و سپس پدر بزرگم به تهران می آید. مادر پدرم زن بسیار مدیر و مدبری بوده. نام کوچه و خیابان را بارها از پدرم شنیده ام اما به یاد ندارم.
پدرم در سن 6 سالگی مادر خود را از دست داد. در آن زمان عموی بزرگ من تازه وارد دانشکده پزشکی شده بود و عمه بزرگم در دبیرستان تحصیل می کرد.عموی دیگرم10 ساله و خواهر و برادر های دیگر پدرم 4 و 2 ساله بودند. بنابراین دو بچه کوچک که دوساله و دوقلو بودند را به دایه سپردند و عمه پدرم برای بقیه بچه ها به دنبال نامادری می گشت.
آنچه از این دوران می دانم این است که عمه بزرگم تعریف کرده که پدرم که خردسال بوده آرام به آب انباری رفته و گریه می کرده. به هر صورت که به آنها سخت گذشته.
عمه پدرم در پی جست و جوهای خود خانمی از خمین را برای پدر بزرگم پیدا کرده و عقد می کند. این خانم خواهر یکی از آیات عظام بسیار مشهور ایران بود. متاسفانه در رفتار با پدرم و بقیه بچه ها به خصوص دخترها بسیار سختگیر و نامهربان بود. در خانواده ای که دختر بزرگ به سال 1322 دیپلم گرفت و تحصیل کرده بود , دخترهای کوچکتر را مجبور به داشتن حجاب کرد. هر شب شام را بعد از خوابیدن بچه ها به سر سفره می آورد. از آنجا که پدرم سوگلی پدر بزرگم بود, پدر بزرگم هر شب پدرم را از خواب بیدار می کرده که شام بخورد. این خانم بسیار هم بد اخلاق بوده. یک روز که پدرم و برادر بزرگترش بچه ها را به گردش برده بوده اند یکی از دخترها روسری خود را گم می کند و از ترس حاضر به بازگشت به خانه نمی شود. بنابراین برایش روسری دیگری خریده و به خانه برش می گردانند.
هنگامی که دختر کوچکتر خانواده به سن 7 و بعد 8 سالگی میرسد و این خانم می گوید که چون دختر است اجازه ندارد که به مدرسه برود عموی بزرگم که دانشکده پزشکی را تمام کرده بوده به خانه پدر بزرگم رفته و طلاق این خانم را می گیرد و به پدرش می گوید که همسر دیگری اختیار کند. البته پدر بزرگم به دلیل بد خلقی این خانم با طلاق و جدایی از او مخالفتی نشان نمی دهد.
پدر بزرگم در عین حال که مرد بسیار مقتدر و محترمی بود بسیار خوش قدو بالا و خوش لباس بود. اما برعکس پدر بزرگ مادری ام فوق العاده درستکردار و مقید به تمام اصول بود. طبق معمول آن زمان تریاک می کشید. اما اهل هیچ چیز دیگری نبود و بین تمام فامیل و شهر به درستی و پاکی و دانش و تدبیر معروف بود.
پدر بزرگم یا با عاطفه نبود یا این که همیشه پرده ای از اقتدار به روی عواطف خود می کشید. به یاد ندارم که مرا حتی یک بار در آغوش گرفته و بوسیده باشد. در صورتی که پدر بزرگ مادری ام همیشه مرا قلمدوش خودش کرده و به گردش می بردو حداقل روزی یکبار که مرا می دید, می بوسیدم.
به هر شکل که آن خانم طلاق گرفت و رفت. خدا بیامرزدش, حدود 5 سال پیش فوت کرد. قبل از فوتش پدرم و تمام خواهر و برادر ها را خواست و از آنها حلالیت طلبید. نیازی به ذکر نیست که همه آنها هم حلالش کرده و اصلا اگر او نمی خواست هم همه چیز را فراموش کرده بودند.
پایان قسمت چهارم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده – حکایت سوم

Posted by کت بالو on June 20th, 2003

درباره پدربزرگ و مادر بزرگ پدری ام می دانم که دختر عمو و پسر عمو بوده اند. پدر بزرگم رئیس ثبت گلپایگان و بعد هم اصفهان و بعد از آن تهران بود. مادر بزرگ پدری ام را هرگز ندیده ام. پدرم که شش ساله بود مادرش فوت کرد.
پدر بزرگم را به عادت تمام عموها و عمه ها و نوه ها آقاجان صدا می زدم.
پدر آقاجان آیت الله بود و چنانکه از نوشته هایش که نزد پدرم است بر می آید فوق العاده روشنفکر و خوش طینت بوده. دو تا از بزرگترین آیت الله های عظام که البته هیچ یک در قید حیات نیستند به گفته خودشان اولین درس های خود را از او فرا گرفته اند. در خاطرات و زندگینامه شان نام پدر پدر بزرگ من به عنوان اولین مدرس شان یاد شده است. نام این دو آیت الله را نمی برم چون بیش از حد مشهور هستند. بیشترین درسشان را هم در راه های مسافرت با پدر پدر بزرگم بین گلپایگان و محلات فرا گرفته اند.
از پدر پدر بزرگم یک عکس هم در لباس روحانی هنگامی که در مکه بوده داریم که پدرم مرمت و قابش کرده. شباهت چشمگیر بین تمام افراد فامیل پدری من از این جدم به ارث برده شده.
طبق نوشته هایش بسیار به حقوق زن اهمیت می داده. به فراگیری فن و حرفه برای جوانان بسیار تاکید داشته و تحصیلات را لازم اما ناکافی می دانسته.
نوشته ها ی او که تماما به خط و املای خودش است پیش پدرم است و اگر بتوانم روزی آنها را به چاپ خواهم رساند. در نوع خود بسیار جالب است.
تاریخ تولد پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و هم چنین تاریخ ازدواجشان را نمی دانم. از آنجا که بزرگترین فرزندشان متولد سال 1302 هجری خورشیدی بوده احتمال می دهم تاریخ ازدواجشان حدود سال 1300 و تاریخ تولدشان هم حدود 15 تا بیست سال قبل از آن بوده باشد.
پدر بزرگم فقط یک خواهر داشت و مادر بزرگم احتمالا چند خواهر و برادر داشته اما از تعداد آنها اطلاع دقیقی ندارم.
به هر شکل که خانواده پدربزرگ پدری من نیز از خانواده های بسیار سرشناس گلپایگان بوده اند و همیشه به درستی و صداقت معروف.
موضوع جالبی که در صورت حقیقت داشتن من رو خیلی خوشحال می کنه اینه که از طرف مادر پدرم و مادر پدر بزرگ مادری ام نسب من و برادرم به شیخ بهایی می رسد. چرا که پدر بزرگ مادری ام نوه خاله پدرم است و شیخ بهایی سه دختر داشته که یکی از این دختر ها با جد ما ازدواج کرده و به گلپایگان مهاجرت می کند.
این اطلاعات را خاله پدر بزرگم به ما داد که سرگذشت او را هم در آینده تعریف خواهم کرد. طبق گفته های او که ما خاله اشرف می نامیدیمش هنگامی که خردسال و پنج ساله بوده عده ای فرنگی (او ملیت شان را نمی دانست) به خانه آنها در گلپایگان آمده و یک سری کتابهای خطی را که در خانه شان موجود بوده برده بودند و خانه را تفتیش کرده بودند. چنانکه او از بزرگترهایش شنیده بوده این عده به دنبال یادداشت های شیخ بهایی که احتمالا دست دخترش مانده بوده آمده بودند. هیچ کس نمی داند کتابهایی که برده اند چه بوده و در حال حاضر کجا هستند.
ضمنا در همان خانه منجمی هم زندگی می کرده که قبل از به دنیا آمدن خاله اشرف فوت کرده یا خانه را تخلیه کرده بوده. چنانکه خاله اشرف ( خدا رحمتش کند) تعریف می کرد حیاط خانه پر از سنگهایی بوده که نقش های مختلف صور فلکی توسط این منجم روی آنها منقوش شده بوده و او و بچه ها با آن سنگ ها بازی می کرده اند.
خدا رحمتشان کند. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام و خاله اشرف هر سه فوت کرده اند. روحشان شاد و قرین آرامش باد.
پایان قسمت سوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت دوم

Posted by کت بالو on June 19th, 2003

درباره مادر بزرگم می دانم که به سال 1307 هجری خورشیدی در قم متولد شد. برعکس اغلب افراد هم نسلش که تاریخ تولد دقیقشان معلوم نیست و در زمان صدور شناسنامه به طور تقریبی روز و ماهی را انتخاب کرده اند, مادر بزرگ من این شانس را داشته که تاریخ تولد دقیق خود را بداند.
به گفته مادر مادر بزرگم, درست روز بعد از سیزده به در مادر بزرگ من به دنیا آمده. به عبارتی متولد 14 فروردین ماه سال 1307 است.
مادر بزرگ من فرزند پنجم خانواده بوده. پدرش کلاهدوز و شیرازی بوده. از خانواده پدرش حتی یک نفر را هم نمی شناسیم و نمی دانیم که او که شیرازی بوده چرا به قم سفر کرده و از قم همسر گرفته. به هر شکل که وقتی مادر بزرگم 6 سال داشته پدرش فوت کرده. مادر مادر بزرگم که من همیشه به او مادر می گفتم بچه ها را بزرگ کرده. این که چطور فرزندانش را تامین کرده, من نمی دانم. اما از قرار معلوم دو یا سه خانه در قم داشته اند که البته همه آنها را فروخته و خرج پسر کوچکش که سوگلی اش هم بوده کرده.
خواهر بزرگتر مادر بزرگم در سن 10 سالگی ازدواج کرده. سرگذشت او را قبلا در وبلاگم نوشته ام. زن نازنینی است که خیلی دوستش دارم. اسمش را عزیز می گذاریم. شوهر عزیز در قم هتل داشت. روبروی حر م بود تا همین سه سال قبل که فوت کرد. خلاصه این که مادر بزرگ من در حال پهن کردن ملحفه های همین هتل روی پشت بام بوده که پدر بزرگم او را دیده و پسندیده.
از خانمی که صاحبخانه اش بوده پرس و جو کرده و بعد از تایید خانم مبنی بر خوب بودن این خانواده تصمیم به ازدواج گرفته. مادر بزرگ من چشم های سبز و موهای زیتونی صاف و پوست سفید داشته که البته به مقیاس آن زمان شهر قم و خانواده اش که با وجود خوب و خوشدل بودن چندان ممتاز نبوده در سن 15 سالگی در حال ترشیده شدن بوده!! بنابراین وقتی پدر بزرگم با پدرش به خواستگاری مادر بزرگم می رود بلافاصله از طرف شوهر خواهر مادر بزرگم پاسخ بله را دریافت می کند. پدر پدر بزرگم هم که از دست خوشگذرانی های پدر بزرگم به ستوه آمده بوده بی چون و چرا با ازدواج او با یک دختر غریبه موافقت کرده و بسیار هم خوشحال می شود.از آنجا که خانواده مادر بزرگم بسیار مهربان و مادر بزرگم بسیار زیبا بوده به پول آن زمان 60 تومان مهرش می کنند.
به هر صورت پولی که آن زمان قیمت یک خانه بوده در اندازه های امروز به اندازه خرید صد گرم سبزی خوردن است.
این پیوند مبارک پس از مقداری خرید عروسی در سال 1323 یا 1322 خورشیدی سرگرفته و مادر بزرگ و پدربزرگ مادری من با هم وصلت کرده و در همان شهر قم در یکی از خانه های مادر سکنی گزیده اند . تنها چیزی که از مراسم عروسی شان می دانم این است که روی سر مادر بزرگم “چراغ تریک” گذاشته بوده اند و به او گفته بودند که با فشاردادن یک دگمه که در دستش بوده این چراغ ها روشن و خاموش می شوند.
پایان قسمت دوم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده- حکایت اول

Posted by کت بالو on June 18th, 2003

از خانواده پدربزرگم و جزئیات آن خیلی نمی دانم. همین قدر می دانم که خانواده سرشناسی در گلپایگان بوده اند (به جرات می توانم بگویم تمام گلپایگانی ها و اغلب محلاتی ها و خمینی ها و خوانساری ها پدر بزرگم را می شناسند) و در سال 1302 هجری خورشیدی به دنیا آمده.
از کودکی باهوش اما بسیار خوشگذران بوده. مادرش را در سن 6 سالگی از دست داده و تنها خواهر تنی که از مادرش داشته دوسال بعد در تصادف در گذشته. البته این که در سال حدود 1310 یا 1312 اتومبیل در جاده های ایران بوده یا نه اطلاع دقیقی ندارم. اما تا جایی که می دانم تنها خواهر تنی پدربزرگم در یک تصادف جانش را از دست داده. از این خواهر تنی فقط یک عکس با پدر بزرگم به جا مانده و دیگر هیچ. حتی نمی دانم مزار مادرو خواهر پدر بزرگم کجاست. به هر صورت که یادشان همیشه با من هست.
بعد از یکی دوسالی که از فوت مادر پدر بزرگم گذشته پدرش با خانمی ازدواج کرده که دو فرزند دختر داشته. بعد از ازدواج با پدر پدر بزرگم دو دختر دیگر هم به دنیا آورده به نام های شریفه و شکوه. دو دختر اولی این خانم را هر گز ندیده ام اما می دانم که با همسران و فرزندان خود زندگی خوبی دارند. سرگذشت شریفه وشکوه را بعد تر به تفصیل و تا جایی که بدانم خواهم گفت.
پدر بزرگ من دیپلم متوسطه را در سال 1319 گرفت و اونطور که کارنامه اش را دیدم در تاریخ 21 دی 1320 صادر شده بود و معدلش اگر درست یادم مانده باشد در رشته طبیعی 17 شده بود. اما از آنجا که پسر سرکشی بود به جای آن که با پولی که پدرش به او داد به تهران برود ودرسش را ادامه دهد در میانه راه یعنی در قم ماند و کاری در یکی از ادارات دولتی گرفت و اتاقی اجاره کرد.
پدر بزرگم در گلپایگان به دلیل خوش صورت و خوش هیکل بودن و ثروت پدری (که البته بعدتر تکه تکه از بین رفت و توسط پدرش به فروش رسید) و به دلیل خوش لباس بودن معروف بود. متاسفانه این معروف بودنش باعث نافرمان بودن و خوشگذران بودنش هم شد و با وجود هوش سرشار و موقعیت ایده آل برای درس خواندن به کارهای وقت گذراند که چنان که افتد و دانی خوشایند نبود.
به هر صورت اتاقی که در قم اجاره کرده بود نزدیک هتل شوهر خواهر مادر بزرگم بود و مادر بزرگم را روی پشت بام هتل در حال رخت پهن کردن دید و پسندید.
پایان قسمت اول سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.