برای دل خودم (1)

Posted by کت بالو on May 3rd, 2006

گاهی اوقات بد جور می ترسم. گاهی اوقات که دستی یاریم می کند, یا هدیه ای دارد, مثل سگ می ترسم. نه وحشت. وحشت آنی است. وحشت بد است. خیلی بد. بیچارگی و زاری دارد, برای لحظه.
ترس اما مزمن است. آنچه دچارش می شوم وحشت نیست. ترس است. مزمن..
ترس ناچار. ناگزیر. یک حس گناه که با هر دست یاری , با هر هدیه ای می آید.

دنیا به من یک چیز را آموخته. چیزی نیست که دنیا بدهد و عوضش را نستاند. اگر هم چیز دیگری فکر می کنی, در اشتباهی. یقین داشته باش در اشتباهی. چیزی به دست نمی آید که عوضش را نستانده باشند.

خداوند گاهی شوخیش می گیرد. نیاز را می آفریند. حاجت را نه!
حالا هی بگرد و بگرد و بگرد. بیهوده.
نه من, نه تو, همه ی دنیا همین است. نیاز هست و حاجت نیست.
برای همه همین است….نیاز هست, بی حاجت.

تمام شب ها یک جورهایی مثل یکدیگرند. خورشید نیست. ستاره ها می درخشند.
بعضی شب ها, ابر دارد, یا ماه.
حسابی نورانی, یا حسابی تاریک.
بقیه ی شب ها اما…یک جورهایی مثل یکدیگرند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دولت محافظه كار

Posted by کت بالو on May 3rd, 2006

بودجه ي برنامه ريزي شده ي جديد كانادا پيشنهادي دولت محافظه كار اينجاست.
ولله من خيلي سرم نمي شه. صبح توي راديو بحث بود سر اون بخش مالي استان ها براي اين كه عدم تعادل مالي شون رو درست راستي كنن و بودجه بهشون تعلق نگرفته. باز هم توي راديو مي گفتن اين برنامه ريزي در حال حاضر خوشحال و خندانتون مي كنه -مهمترينش يه درصد كم شدن ماليات دولتي است كه اين حزب از اول قولش رو داده بود- ولي صداش دو سال ديگه در مياد.
اين جور كه من با سواد انگليسي و اقتصادي ناقصم نگاه مي كنم -و البته يادتون باشه من اصلا و اصولا با محافظه كارها هر جاي دنيا كه باشن صرف اين كه اسمشون محافظه كار هست بدم- نيم در صد به ماليات كم در آمدترين براكت اضافه شده! كه خوشم نيومد.
يه چيز ديگه كه من عقلم بهش مي رسه اينه كه بخش تحصيلي و آموزشي و رفاهي بايد دست دولت ايالتي باشه و نه دولت مملكتي. حالا گويا طبق يه قراردادي يه زماني دولت ايالتي اختيار رو داده به دولت مملكتي, بعد حالا اينها كمكي كه به مهدكودك ها مي شده رو مستقيم مي دن به والدين! ماهي صد دلار به ازاي هر بچه!!!!!! ولله راستش هر چي فكر مي كنم با توجه به شهريه ي هزار و صد دلاري مهدكودك سر در نميارم والدين با اين صد دلار قراره چكار كنن!!!!
اگه من بودم شك ندارم كه اين كمك رو به مهدكودك ها مي كردم تا به والدين! فرق مي كنه. خيلي هم فرق مي كنه.
نهايت جريان مي شه به ضرر خانوم خانواده, كه بشينه خونه و بچه رو نگه داره, جاي اين كه كار رو بده دست موسسه هاي مربوطه و به هر حال به رشد اجتماعي و اقتصادي خودش هم فكر كنه, كه البته و صد البته توي اين دنياي هشت الهفت اگه خودت رشد اجتماعي و اقتصادي و شخصي نداشته باشي نهايتا مي شي يه موجود محتاج -حالا گيرم محتاج شوهرت كه فرض كنيم عزيز ترين و بهترينه- و يه آدم وابسته, نيمه معلول!
كارهاي دولت محافظه كار معمولا من رو عصباني مي كنه!!!! هميشه به نفع سرمايه داري, در جهت برده داري,‌و خودشون بيش از هر دولت ديگه اي برده ي سرمايه دار ها!

ولشون كن بابا.
به هر حال..انتخابات آينده خودم كانديدا مي شم. سر هر كوچه اي يه مهدكودك گنده مي گذارم با تمام تجهيزات و كاملا مجاني. كار مهاجرت مامان باباها, و مشاغل (خيلي) مورد درخواست رو سه روزه درست مي كنم.بعد هم اصلا مي خوام بگم چه معني داره يه مملكتي اختيار ناموسش رو بده دست يه مملكت -گيرم خواهر خونده- و بعد بخش بزرگي از ناموسش رو پخش و پلا كنه تو كشورهاي ريز و درشت دنيا.در راستاي حفظ نواميس و جمع كردن ناموسمون تمام ارتش رو از افغانستان و عراق و هر جا هستن جمع و جور مي كنم و ميارم اينجا, فقط برن شوهاي رزمي اجرا كنن و خودشون رو آماده نگه دارن و يه رژه ي پليس و ارتش به كل رژه هاي رنگارنگ تابستاني تورنتو اضافه مي كنم. هر بار هم كه بوش رو توي محافل و جلسات رسمي ببينم يه زبون گنده واسش در ميارم. به بقيه اش هم عقلم نمي رسه. با خودتون.
انتخابات بعدي به كتبالو راي دهيد. شعار ما…سربلندي, آزادگي, افتخار…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ادم ها

Posted by کت بالو on May 2nd, 2006

امروز از یه شرکت دیگه یه نفر دیگه برای ارائه ی یه دستگاه تست دیگه اومده بود شرکتمون.
حد اقل هفت هشت باری پای تلفن باهاش حرف زده بودم و کلی همدیگه رو می شناختیم ولی برای اولین بار بود که همدیگه رو می دیدیم.
دیمین: من اولش مونترال بودم. با این وجود زبان مادری ام انگلیسیه و زبان دوم ام فرانسه.
کتبالو: باز از من راحت تری. من زبان اولم نه انگلیسیه و نه فرانسه.
دیمین می پره وسط حرف کتبالو: بذار حدس بزنم زبان اولت چیه…هممم…کانتونیز!!!
کتبالو:*&$%&)&)*&!!!#$!!! کانتونیز که زبان چینی هاست!
دیمین: خوب من تلفنی که باهات حرف می زدم فکر کردم باید ژاپنی باشی.
کتبالو: ژاپنی ها که کانتونیز حرف نمی زنن.
دیمین: راست می گی. پس زبان اولت ژاپنیه.
کتبالو: ولی من ژاپنی نیستم!!!!!!!! (حالا گیرم لهجه ام به چینی و ژاپنی بره! چطور ممکنه قیافه ی من رو با چینی و ژاپنی اشتباه بگیره!(
دیمین: هممم…بذار ببینم…یه حدس دیگه. تایلند!!!! (نخیر…راه نداره! حرف نزنم می گه از سیاه پوست های اسلاف اتللویی!!! توضیح این که خود آقاهه سیاهپوست بود!)
کتبالو: نوچ.
دیمین: دیگه نمی تونم حدس بزنم. خودت بگو.
کتبالو: ایرانی ام. پرشن.
دیمین: اوه…پرشیا هنوز یه کشوره ؟
کتبالو:!!!!!!!!!!$%^*&)( ببینم تو در مورد غنی سازی اورانیوم چیزی نشنیده ای؟
دیمین: چرا… ولی اون که مال عراقه!
کتبالو:&^%*$!!!! نه…مال ایرانه.
دیمین: ولی تو که گفتی پرشیا!
کتبالو:*&%^$#%! ایران و پرشیا جفتشون یکی هستن.
دیمین: چه جالب. من فکر می کردم پرشیا یه کشوری بوده که الان دیگه نیست و فقط توی انجیل ذکر شده!راستی بابل (بابیلون) توی کشور شماست؟
کتبالو: (پووووفففف) راستش دیمین جان دقیقا نمی دونم کجاست. یه جایی دور و بر ما یا عراق و سوریه است. (بابل کجاست راستی؟ جایی که درختهاش معلق باشن یادم نیومد!)
دیمین: خوبه که صبر نکردیم تا من حدس بزنم. وگرنه تا فردا صبح نگهت می داشتم همین جا!!!

….
دیمین باعث شد به معلومات خودم امیدوار می شم. همیشه به شدت احساس می کنم معلومات عمومی مزخرفی دارم. دیدم بابا دست بالای دست بسیار است.
—-
همیشه فکر می کردم اگه ادم با خود کاری یکی نشه اون کار رو یاد نمی گیره.
دقیقا عین همین مفهوم رو پریروز توی کتاب هایکو خوندم. بعضی وقتها آدم چیزهای جدید توی کتاب پیدا می کنه. بعضی وقت ها فکر های خودش رو توی کتاب می بینه که به شکل قشنگتری بیان شده ان. (گرچه گاهی هم آدم می تونست قشنگتر بنویستشون). به هر حال این بار هایکو چیزی که من مدتها بهش فکر کرده بودم رو قشنگتر از خودم بیان کرده بود. می گفت اگه آدم روحش با روح کاری یکی نشه, اون کار رو انجام نمی ده. بلکه تنها تقلیدش می کنه که معمولا موفقیتی به دنبال نداره.
توی رقص این رو به وضوح می بینم. با روح موسیقی و حرکت اگه یکی نشی فقط داری تقلید می کنی.
گرچه می شه از بیرو ن به درون رسید و برعکس. منتها من همیشه از درون به بیرون رسیدن رو ساده تر می دونم.

توی کلاس رقص سالسا یه زن و شوهر نسبتا مسنی هم میان. خانوم و آقاهه حدود پنجاه سال یا بیشتر به نظر میان. گاهی وقت ها دلم می خواد یه کتک حسابی به خانومه بزنم. برای این اقای بیچاره توی کلاس و توی رقص کوچکترین اعتماد به نفسی باقی نگذاشته!
معلممون این بار کلی خانومه رو لوس کرد! گرچه معلممون واقعا عالی یاد می ده, ولی به نظرم این که خانومه رو اینطور تشویق و لوس کرد اصلا درست نبود. اون هم وقتی آقاهه هر وقت من می رم باهاش برقصم بهم می گه “من واقعا بد می رقصم!”.
جای معلمه اگه بودم جای این که با خانومه برقصم با آقاهه می رقصیدم. خانومه که خودش کمابیش داره یاد می گیره.
خانوم معلممون یا حواسش نیست, یا کاملا برعکس من فکر می کنه, یا مثل من فکر می کنه ولی جنسش خرابه!

توی این کلاس لااقل مشکل آقاهه اصلاو اصلا یاد گرفتن قدم های ساده ی سالسا نیست. مشکل اش عدم علاقه است و عدم اعتماد به نفس, که همدیگه رو تشدید می کنند به نظر من.

طبق معمول همیشه..دارم موضوع رو زیادی جدی می گیرم.
ولی..همیشه این که حس کنم یکی داره دیگری رو پایین میاره تا خودش رو بالا ببینه یا بالا ببره عصبی ام می کنه.
رفتار این خانومه هم -علیرغم این که خودش خانم مسن نازیه- حسابی عصبی ام می کنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

آدم هاي دلپذير, آدم هاي دلناپذير

Posted by کت بالو on May 2nd, 2006

امروز باز فرانك و مارك اومدن شركتمون. فرانك مثل هميشه روي اعصاب من راه مي ره! و مارك مثل هميشه دلپذيره. فرانك چيني هست و مارك اسرائيلي. فرانك ده روزي از من بزرگتره و مارك بيست سالي!! فرانك تكنيكال شون هست و مارك سيلز من. فرانك رو ترجيح مي دم سال تا سال هم نبينم, مارك رو هميشه دوست دارم كه ببينم. فرانك شوخي هاي يخ بي مزه ي نابجا مي كند. از مارك هرگز حرف نابجاي حساب نشده نشنيده ام. فرانك ابله بي اعتماد به نفس ساده لوح خنك است. مارك سياس و با تجربه و معدن اعتماد به نفس و حسابگر.
باز نشستيم سر نهار. رفتيم رستوراني كه سوشي مي دادن. من و كارن و مارك و فرانك چهارتايي يه چيز سفارش داديم. سوشي. فرانك باز همونجا سر نهار توضيح داد كه اگه ژاپن بوديم مي تونستيم بريم رستوران هايي كه سوشي رو روي بانوان برهنه سرو مي كنند!!!!! مارك لبخند زد و گفت البته جالبه فرانك. ولي فكر مي كنم فعلا سوشي رو همين طور كه هست بخوريم بهتر باشه! و بعد با ظرافت موضوع صحبت رو برگردوند به رستوران سوشي بسيار خوب و در عين حال نه چندان گرانقيمتي كه حوالي منزل ما و ايضا آقاي مارك وجود داره.
در بحث بعدي (توجه بفرماييد كارن هنگ كنگي است) فرانك توضيح داد در هنگ كنگ تعداد دخترها داره روز به روز نسبت به پسرها زياد مي شه و دخترهاي هنگ كنگي با بحران كمبود شوهر و دوست پسر مواجه هستن و دليلش اينه كه پسرهاي هنگ كنگي دخترهاي چيني (مين لندي) رو براي ازدواج به دخترهاي هنگ كنگي ترجيح مي دن!!!!!!!!!! اين بار من و مارك دو تايي مونده بوديم كه چطور مي شه فرانك رو خفه كرد! كارن هم نه گذاشت و نه برداشت, براي فرانك توضيح داد دختر خانم هاي چيني سنتي هستن, ميشينن توي خونه و با حداقل حقوق شوهر هر چندتا بچه كه شوهره بخواد براش ميارن و كارهاي خونه رو مي كنن. در صورتي كه دخترخانوم هاي هنگ كنگي مي خوان شغل شون رو داشته باشن و استقلالشون رو, خريد و تفريحشون هم به جا باشه. بنابراين اصولا دخترخانوم هاي هنگ كنگي به جاي شوهر هنگ كنگي (توي صورتش گنديده رو خوندم) نوع اروپايي و آمريكايي اش رو ترجيح مي دن و اونجاها دنبال بخت خودشون مي گردن!!!

اين فرانك بي مزه و لوس دقيقا و كاملا با وقت نشناسي و اظهار نظرهاي بي مورد و بي جا روي اعصاب من راه مي ره. گناهي نداره طفلك. كمي ناهنجاري رفتاري (!!) داره. نهايتا هم براي خودش مشكل سازه تا هر كس ديگه. منتها از آدمي كه اين طور بلاهت از سر و روش بباره كلا لذت نمي برم. آدم بايد شخصيت و نكته سنجي داشته باشه و زمان و مكان و موقعيت خودش رو تشخيص بده بابا.

از تمام اينها گذشته دقيقا تفاوت دختر چيني و هنگ كنگي رو بين ژوليت و كارن مي بينم. ژوليت حسابي مطيع و سر براه و اهل خونه و زندگي, كارن عين برق و باد دنبال كار و جاه طلب و صد البته فضول!
وينيفرد هم كه براي خودش كسيه و همه كلي ازش حرف شنوي دارن هنگ كنگيه! يه نمه لاتي بخوايم گريز بزنيم: شير مادرشون حلالشون باشه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ارثيه ي مارتين, زنانه ها,

Posted by کت بالو on May 1st, 2006

باحال…من كلا تغييرات آدم ها رو حاليم نمي شه. مثلا اگه يه كسي امروز صبح ريش زرد داشته باشه و عصرش سبيل آبي, متوجه نمي شم. امروز صبح كه اومدم سر كار ديدم موهاي كوتاه شده ي مارتين خره از پس كله اش حسابي توي ذوق مي زنه!! مطمئن بودم اگه موهاي مارتين خره رو به اين شكل مي ديدم حتما توجهم جلب مي شد. بنابراين حدس زدم كه اتفاقي براي موهاش افتاده.
-هي سلام مارتين.
-هييييي, سلام كتي چطوري؟
-مرسي. مي بينم كه موهات رو كوتاه كردي.
-آره. ايوانا برام كوتاه كرده!!!!!!
– :)،%)%$(*%$#!!!! اوه, به به چقدر خوب.
-بله. من از سلموني رفتن خوشم نمياد. به نظرم كار عبث و بيهوده ايه!!!
-هان…بله خوب…البته. كله ي خودتونه, اختيارش رو دارين.

شرط يك به ميليون مي بندم كه مارتين خره يه جايي, توي يه بالش مالشي, يا يه حسابي, بايد به اندازه ي يه عالمه پول داشته باشه. از من بيشتر حقوق مي گيره چون يه رده پريد بالا. حسابش هم از ايوانا خانم جداست. يه دونه آپارتمان فسقلي داره (با توجه به قد بلندش هميشه اين تصور رو دارم كه شبها وقت خواب پاهاش از پنجره آويزون مي مونه بيرون!!), تا حالا نديده ام كه براي مثال يه بار قهوه يا نهار بخره اينجا. هميشه از خونه مياره! و …تا مدتها ماشينش نمونه ي مجسم قرن بيست و يكم ينگه دنيايي ماشين مشدي ممدلي بود!!!!
همم…چطوري مي تونم خودم رو وارثش كنم!؟ گرچه كه سه سالي از من كوچكتره! منتها با توجه به آقا بودنش و عمر متوسط بانوان و آقايون و … احتمال داره كه….خوب ديگه…به هر حال…

اين پاييني ممكنه براي بعضي ها آزاردهنده و حتي موهن باشه. عقيده ي شخصي منه در مورد فاحشه ها. اگه ممكنه اذيت بشين نخونينش. خواستين هم آخر سر فحش ام بدين يا كمكي فكر كنين. حلال تون باشه.
ببب…ب…له…در يه جايي از دنيا (فكر كنم مي گفت هند, نمي دونم) سكس وركر ها (كارگرهاي عرضه كننده ي سكس يا همون فاحشه هاي خودمون) جمع شده ان و مي خوان اتحاديه تشكيل بدن كه حقوقشون رو حمايت كنه.
كاملا و صد در صد بلكه هزار درصد موافقشون هستم.
به شخصه اگه دختر يا خواهري داشتم كه كارگر عرضه كننده ي سكس بود حمايتش مي كردم شايد حتي براش بازاريابي هم مي كردم ولي اگه مردي تحقير يا توهين مي كرد, يا اگه كسي اذيتش مي كرد خرخره ي طرف رو مي جويدم!
شغلي است براي خودش. خدمات رساني هم دارد. گاسم بسيار بيشتر و مستقيم تر از شغل خود بنده! در جاهايي مثل تايلند و آمريكاي جنوبي و آلمان كه قانوني هم هست تبعات بسيار كمتري براي شاغلين دارد.
در ضمن…به نظرم تبعيض جنسي هم در اين شغل جايز نيست. بعضي آقايون محترم و با استعداد هم كارگر هاي خوبي از آب در خواهند آمد. عينهو رستوران داري مي ماند. گيرم براي غريزه ي ديگري طعام عرضه كند!
به نظرم به بسياري مشاغل ديگر هم شرف داشته باشد.

گاهي وقت ها عجيب دلم هواي طبيعت زنانه ام را مي كند. وقتي در يك جمع كاملا زنانه هستم حس ارضاي روحي و احساسي عجيبي پيدا مي كنم كه شايد به دليل طبيعت شغلم كه خلاف خيلي مشاغل, محيطش هنوز بيشتر مردانه است تا زنانه, حسابي ارضا نشده مي ماند.
دنبال مصاحبه ي مارگارت آتوود مي گردم جايي كه در مورد مشكلاتش به عنوان يك زن جوان نويسنده در دهه ي پنجاه صحبت مي كند.
گاهي وقت ها جنس آدم بدجوري روي ارتباطهاي اجتماعي و شغلي و خانوادگي آدم سنگيني مي كند.
به هر حال ديروز عصري طبيعت و روحيه ي زنانه ام حسابي ارضا شد! كلي شاد و خندانم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار