گلين

Posted by کت بالو on February 8th, 2005

با اين كه خوشم نمياد ولي ديدم تذكر بدم بهتره.
اين داستان بفهمي نفهمي غمگينه. اگه انرژي نياز دارين و حوصله ي غم و غصه ندارين نخونينش. شرمنده.

======
گلين به خواهرش نگاه مي كرد. تور سفيدش خوشگل و ناز بود.
—-

– خواهره بر و رويي داره,‌ ولي دختر بزرگه چندون چيزي نيست.
– ولله از شما چه پنهون واسه خواهره خاستگار مياد. واسه خاطر گلين جوابشون مي كنيم.
– خوب اگه بخواي دست دست كني, سنش كه بگذره كوچكه هم رو دستت مي مونه.

و گلين فكر مي كرد, به خان داداش و به رفيق خان داداش,‌ كه توي ميكانيكي كار مي كردن و هر روز از مشتري هاي ترگل ورگل مو زرد بالاي شهر تعريف مي كردند.
گلين دوست داشت گيس هاي زرد انها را بگيرد و بپيچد دور دستش و آنقدر بچرخاندشان تا همه ي گيس هايشان قلوه كن شود و از غصه ي كچلي دق كنند و بميرند.
—-

گلين مدرسه ي راهنمايي را كه تمام كرد,‌ آقاجانش گفت واسه ي دختر بهتر است كه خانه بماند. بيرون رفتن توي اين شهر لادين كه سينما و رقاصخانه از در و ديوارش مي بارد و عرق فروشي داير است,‌ خوبيت ندارد. و تازه تا همين حالا هم بي احتياطي كرده كه دختر بالغ تكليف شده را ول كرده توي شهر.
گرچه كه پشت بندش خان داداش گفته بود: “اخه كي به اين ان تيكه كار داره”. و آقاجان گفته بود: “دختر, دختره. ما آبرو داريم.”
و گلين دوست داشت آنقدر با همان كمربند شلوار خان داداش او رو بزند تا تمام تن خان داداش سياه و كبود شود و از درد بميرد.
—-

گلين گاهي هم يواشكي دفترچه ي خان داداش را كه پر بود از عكس هاي زن هاي مو زرد و بي حجاب, ورق مي زد و نگاه ميكرد.
يك بار هم يواشكي يك ماتيك كه زن دايي از مكه واسه خانم جون آورده بود زد به لبش كه ببينه چه شكلي ميشه. طفلك هر چه كرد ماتيك پاك نشد كه نشد. شبش گلين كتك مفصلي از آقاجان خورد.
آقاجان گفته بود: “دختر بي حيا كه لبهاش و سرخ كنه,‌ آخر كارش به رقاصخونه مي كشه. دختر رو كه تو خونه نگه داري همينه.”. و خانم جون گفته بود: “حالا از كجا واسه اش شوهر پيدا كنم؟ برو و رويي نداره طفلك.” و آقا جان گفته بود: ” دختر داري همينشه كه كار مشكل داريه. اول و آخرش نمي دوني چه كني. نه مي شه رفت دادار دو دور كرد كه شوهر مي خوايم واسه دختره,‌ نه مي شه تو خونه نگهش داشت. نه مي شه ولش كرد تو خيابون. بگي واي سوختي, نگي واي سوختي”. و باز هم گلين را كتك زده بود و باز هم زده بود.
و گلين دوست داشت پدرش بميرد تا او هم بتواند مثل عكس هاي دفترچه ي خان داداش موهايش را زرد كند و ماتيك سرخ بمالد.
—-

گلين نشسته بود و دگمه ي شلوار خان داداش را مي دوخت كه پسر كوچكه ي زن دايي, گيسش را كشيد. گلين دندانهايش را به هم فشار داد. دوباره مشتش را به گلين حواله كرد.
– د نكن تخم سگ. سوزن به دستم فرو مي ره.
بچه ي ورپريده دوباره گيس گلين را كشيد. گلين سوزن دستش را به شلوار فرو كرد و بچه را گرفت به زدن.

خانم جان دويد توي اتاق:
-د بچه ي مردم رو چكار داري؟ ول كن. ولش كن.
و پشت بندش آمده بود كه:
– نحس هم شدي. هر روز از روز قبلت نحس تر و بدتر مي شي.

و گلين دوست داشت تمام بچه هاي دنيا را آنقدر كتك بزند تا ديگر گيس كسي را نكشند و مشتشان را حواله ي كسي نكنند.
—-

گلين توي اتاق كوچكه كه بود و آشپزي مي كرد,‌ يواشكي گوش هم مي ايستاد تا حرف هاي اتاق بزرگه را هم بشنود.
آقا جان گفته بود: ” چه كنيم,‌ اين دختر يواش يواش سنش بالا مي رود. شده ترشيده. كوچكه را چه كنيم؟”
و خانم جان گفته بود: “نقد رو بچسب. به هواي بزرگه و شوهر رفتنش اگه بنشيني خاستگار هاي كوچكه هم از دست مي روند.”
و آقاجان گفته بود: “پس بدهيمش به همين كه آدم مال دار و نماز خوني هم هست.”
و خانم جان گفته بود: ” استخاره هم خوب آمده. كوچكه را بدهيم برود. بزرگه را يك كاريش مي كنيم.”
و آقاجان گفته بود: “دختر داري را هر سرش را بگيري يك پا درد سر است.”

و گلين دوست داشت خودش بميرد, تا ديگر درد سري نباشد.
—-

گلين به خواهرش نگاه مي كرد. تور سفيدش خوشگل و ناز بود.

اين چند هفته اي تمام كارها را خراب كرده بود. چند بار برنج را دود داده باشد و قيمه گوشت را سوزانده باشد خوب بود. تنها شلوار خان داداش را كه مي پوشيد و شب ها با رفيقش مي رفتند پي گردش هم با اتو سوزانده بود و از خان داداش كتك مفصلي خورده بود, و شنيده بود كه خان داداش به رفيقش مي گفت اين ان تيكه ي بي عرضه زده شلواره رو سوزونده.

پسر كوچكه ي زن دايي را يك روز كه كسي خانه نبود برده بود ته حياط, گوشش را خوب پيچانده بود كه خون افتاده بود, و بعد كه خانم جان و زن دايي برگشته بودند بابت كارش دوباره سركوفت شنيده بود:
-مرده شور برده با اين اخلاق گندت, به بچه ي بي گناه بي زبون چكار داري؟

گلين به خواهرش نگاه مي كرد.
به فكرش رسيد خواهرش بالاخره تونسته شكل عكس هاي توي دفترچه ي خان داداش بشه. خواهره ماتيك سرخ زده بود. گيسش ولي هنوز مشكي بود. ياد سه چهار تا عكس دفترچه ي خان داداش افتاد كه گيس هاشون مشكي بود و فكر كرد خواهره شكل اونها شده.

رفت توي پستو. با دفترچه ي خان داداش. با ماتيك خانم جون كه مي دونست از بعد از اون بار با بقيه ي سرخاب سفيداب ها قايمش كرده اند توي يه بقچه ته پستو.
گلين ماتيك رو به لبش ماليد. دفترچه ي خان داداش رو پاره كرد. همه ي ورق هاش و.
مي دونست كه زورش به خان داداش و آقا جون و دخترهاي موزرد و بچه ريزه ها نمي رسه.

از پستو بيرون رفت. چارقدش رو گرفت جلو دهنش كه سرخي لباش پيدا نشه. آينه ي گرد خان داداش رو كه واسه اصلاح صورتش بود, از سر طاقچه ورداشت و يه نگاه يواشكي به خودش كرد.
همين كه سر همه گرم بود, از در خونه زد بيرون.

فردا صبحش, يه نعش و از كانال اونور محل پيدا كردند.
لب هاي نعش كبود كبود بود,‌ و موهاش از شدت لجن به سبزي مي زد.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

آهاي…آهاي…خبر…خبر

Posted by کت بالو on February 6th, 2005

عسك مي اندازيم آي عسك مي اندازيم.

بله….تا بدانجا رسيد كه…گل آقاي ما هم شدن يه پا عكاسباشي. خلاصه اين شوهر ما از هر انگشتش ده دوازده تا هنر مي ريزه. يكي اش هم همينه.

باور نمي كنيد؟ بفرماييد. تماشا مجانيه.

خلاصه كه : كاري كه كرد ديده ي كتبالو بي بصر نكرد!!!

و…بااجازه ي همگي ما هم يه پارتي بازي حسابي كرديم, يه لينك گت و گنده داديم اون بالا به عكاسخونه جهت راحتي همگان. هر كي عسكي, مسكي چيزي احتياج داره خلاصه در خدمتيم. با سرويس رايگان بعد از فروش!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

عاشق

Posted by کت بالو on February 5th, 2005

عاشق شده بود. دانست که “او” با فاحشه ها وقت می گذراند. رفت و فاحشه شد.

مرد یک, مرد دو, مرد سه,…مرد هزار, زار, نزار. هر هزار یکی بود, وقتی تمام مردها تنها یک آلت تناسلی بودند برای اثبات فاحشگی فاحشه ای که انتظار “او” را می کشید که وقتش را با فاحشه ای بگذراند.

فاحشه در انتظار شکسته شد, در انتظار سال می گذراند. فاحشه پیر شده بود. انتظار ادامه داشت. هنوز باید فاحشگی اش را اثبات می کرد, پس باید با مردها همبستر می شد, فاحشه ی پیر خواهان ندارد, پس باید بهای هر همخوابگی را می پرداخت. فاحشه پیر تر و فقیر تر می شد, و هنوز منتظر او بود.

نیمه شب در خیابان دو سه نفری گرد پیکری ایستاده بودند. چشمهای پیکر باز باز بود. نگاه بی جان, مسیری که از انتهای خیابان به پیکر می رسید را دنبال می کرد. پیرمرد فرتوتی بازو در بازوی فاحشه ای جوان نزدیک می شد. نگاهی به پیکر کرد و ایستاد. فاحشه نگاه او را دنبال کرد:
-آشناست؟
-…
-دیر می شود.
-…

رفتند.
دقیقه ای بعد پیرمرد فرتوت دوباره به پیکر بازمی گشت. خم شد, چشم های بی جان را بست, بزرگترین اسکناس جیبش را روی پیکر گذاشت.

سمفونی آمبولانس ها نزدیک و نزدیک تر می شد.
او قدم زنان از پیکر فاحشه ی پیر دور می شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ماجرای کمرنگ پسرک

Posted by کت بالو on February 2nd, 2005

از در که وارد شد, از شدت سرما خنده ی همیشگی روی لبهایش نبود. پسرک را درست روبروی خودش دید. پسرک ریزنقش و کوتاه, اما بانمک و مرتب بود. کراوات زده بود. تنها مرد آن جمع که کراوات به گردن داشت.

زن نگاهی به بقیه ی حضار کرد. نه جوان تر از همه, ولی بی شک طناز تر از همه بود. هیکل باریکش و لباس چسبانی که پوشیده بود باعث می شد مثل اغلب اوقات انگشت نما باشد. دستی به موهاش کشید و لبهایش را به هم مالید تا رنگ آرایش ملایم شود.

جفت جفت که شدند, پسرک بادخترکی جفت شد. عجیب بود. چشم های پسرک بی شک دنبال زن بود. حلقه ای هم دست پسرک نبود. پس..حتما دخترک دوست دخترش بود.

برای رقص, دخترک را تنگ بغل گرفته بود. و…شکی نبود, تعجبی هم نبود. هنوز چشمهای پسرک دنبال زن می دوید. زن بسیار لوند تر از دخترک بود.

طولی نکشید که پسرک از زن تقاضای رقص کرد. زن در دستهای پسرک جا گرفت. چرخ و چرخ و…تکرار و نوازش دستهای پسرک روی دستها و اندام زن, اول مردد و بعد با یقین بیشتر. زن داشت داغ می شد, داغ داغ, و می دانست دخترک در فاصله ای نه چندان دور ایستاده و نگاه می کند.

دور بعدی پسرک دوباره با دخترک رقصید. و…باز زن را پیدا کرد.

-اسمت چیه؟
-زن, اسم تو چیه؟
-پسرک,

زن نگاهی به پشت سرش کرد. دخترک آنجا ایستاده بود و به احتمال قریب به یقین, می شنید. زن دیگر چیزی نگفت. پسرک هم.
دخترک با مردی مشغول رقص شده بود. پسرک به حلقه ی زن اشاره ای کرد:

-شوهرت کجاست؟
-خانه.
-چطور؟
-مهمانی دوست ندارد.

و دخترک نزدیک شد. پسرک آرام و پوشیده دست زن را نوازش می کرد. دخترک نزدیکتر آمد. زن و پسرک رقص را تمام کردند.

مهمانی تمام می شد. چشم های زن و پسرک در چشم ها و اندام هم گره میخورد و باز می شد, و دخترک در آغوش پسرک بود.

زن کتش را پوشید. بیرون آمد. سوار ماشین شد. دخترک و پسرک هم بیرون آمده بودند. زن را کسی نمی دید. زن در تاریکی ماشین و تیرگی شبانه ی خیابان از چشم ها پوشیده شده بود. زن ولی همه را می دید.

ماشین را که به حرکت در آورد, دخترک و پسرک تنگ لب های هم را می بوسیدند.

زن لبخند زد.
دور که می شد, آینه, انعکاس پیکر های پیچیده ی دخترک و پسرکی بود که در آغوش یکدیگر غوطه می خوردند.

زن لبخند زد.
به ماشین شتاب بیشتری داد. انعکاس شتابان ناپدید می شد.

و زن باز مثل همیشه به بهترین مسیری فکر می کرد که سر هیچ یک از چهارراه هایش چراغ قرمزی نداشته باشد.

كسي در خانه به انتظارش نشسته بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

فتوي- بانك زني

Posted by کت بالو on February 1st, 2005

در احكام ديني, شك زياد هست. مجالي و عمري اگر باشه دوست دارم زير ذره بين ببرمشون. كلا در درست بودن دين, ريشه هاش, و قوانين اش شك بسيار هست. خصوصا براي كسي مثل من كه به نوعي بسيار درگيرشون بوده,‌مطالعه ي عميق ترشون مفهوم شخصي تري پيدا مي كنه. از طرفي وقتي دقت كنيم كه درست يا غلط, تاريخ و جوامع و شخصيت هاي انسان ها و اعمالشون درصد زياديش بر پايه ي قوانين و تلقيات ديني بنا شده, و بسياري از جنگ ها به بهانه ها (يا دلايل) مذهبي و ديني شروع شده و ادامه پيدا مي كنند, اونوقت مي بينيم دين از مسائل پايه اي و بنيادي هست كه بدون شناختنش نمي تونيم مردم و ريشه هاشون و جوامع مختلف رو بشناسيم.

به هرحال غرض از مقدمه و انشا نويسي, اين بود كه اين لينك رو الان گل آقا برام فرستاد. حكم آيت الله منتظري در مورد ارتداد است. خيلي برام جالب و به دلايلي مهم بود.
شايد از سه چهار سال ديگه كه كارهام سبك تر شد مطالعه ي كلاسيك و كامل اديان رو شروع كنم. خبرتون مي كنم.
عجيبه كه علائق شخصي من طيف وسيعي, از زبان و رقص و آواز و ادبيات كهن و مدرن گرفته, تا مسائل اقتصادي و ديني و روانشناسي رو شامل مي شه.
——

دو سه هفته است كه به اندازه اي كه مي خواستم جنب و جوش و ماجراجويي نداشته ام. در حال غرق شدن در ورطه ي بي حوصلگي و افسردگي هستم. آخر هفته شايد برم بانك بزنم. هي هي…فيلمش هم لابد به اسم Oceans thirteen مي فرستم توي بازار.
خلاصه هر كي اهل بانك زدن و ماجراجوييه آخر هفته, جلوي درب مركزي ساختمان رويال بانك كانادا. هفت تير و پنجه بوكس فراموش نشود. نصفه شب رو انتخاب مي كنيم كه بعدش هم بريم همون دور و بر پشت بندش يه نوشيدني بخوريم و يه بيلياردي بزنيم و بعد هم كله پاچه. چطوره؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار