يادداشت كوبيسم

Posted by کت بالو on October 21st, 2004

يه كتاب داره شهرنوش پارسي پور به نام “زنان بدون مردان”. فوق العاده قشنگ و قابل تامله.

جالبترين نكته توي كتاب به نظر من اين بود كه تنها زني كه تونست نور بشه, زني بود كه تاريكي مطلق رو تجربه كرده بود. و…
مفهوم نور و تاريكي در دنيا رو نمي دونم. نمي فهمم وجود دارند يا نه. فقط فكر مي كنم هر كسي مي تونه به اون حد دركي از نور برسه كه تاريكي به همون حد رو لمس كرده.

و متاسفانه هر دو “حس” هستند. به هيچ وجه نمي شه توضيحشون داد.
دوست دارم مرز خوبي و بدي رو توي زندگيم زير پا بگذارم و همه چيز رو تجربه كنم. فكر مي كنم اگه شيطان رو تجربه نكنيم هيچ وقت به درك خداوند نمي رسيم.
خدا و شيطان نوعي رو نمي گم. فقط منظورم متضاد هايي هستند كه تعريفشون كرده ايم.

نوعي لذت خاص رو دارم تجربه مي كنم. اين كه هيچ جوري هيچ عاملي جلوت رو نگيره براي اونچه كه مي خواي بكني و اون چيزي كه مي خواي باشي. اين كه مرزهات رو فقط خودت تعيين كني و بعد بدوني كه خودت چي هستي. دارم خودم رو كشف مي كنم.
يه دوستي ايميل فرستاده مي گه مواظب باش سر گيجه نگيري!!! به نوعي راست مي گه.
توي خلا هستم. خودم دارم قدم بر مي دارم. براي اولين بار در زندگيم بي اين كه هيچ چيزي من رو محدود كنه, به طرف اونچه كه مي خوام مي رم. و براي اولين بار در زندگيم احساس مي كنم زندگيم توي دستهاي خودمه و خودم تعيين مي كنم كه چه مي خوام بكنم و از چه چيزي لذت مي برم.

زيادي خوشحال و خوشبختم. گاهي وقت ها مي ترسم.
يادمه مامانم هميشه مي گفت:‌ خداوند حسودترين موجوده. و خيلي اوقات چيزهايي رو كه خيلي كامل هستند به هم مي ريزه. اگه حرفش راست باشه ترس من بي جهت نيست.

اما كسي به من ياد داد كه از آينده نترسم. وقتي رسيد, خود به خود مي شه باهاش مواجه شد.
امروز اون جايي ايستاده ام كه سال ها به خاطرش تلاش كردم و هرگز فكر نمي كردم اينقدر دلپذير باشه.

امروز “من” يه كمي زيادي “من” هستم. و با هيچ چيزي عوضش نمي كنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: يادداشت بالا اين لحظه ي “من” بود كه دوست داشتم ثبت بشه چون خيلي حس خوبي داشتم. اگه در هم و برهمه طبيعيه. سير فكري آدم اگه جهت پيدا نكنه معمولا شبيه نقاشي كوبيسم مي شه نه رئال. اون بالايي هم يه جورايي يه يادداشت كوبيسمه!!!

رنگارنگ ۲۰

Posted by کت بالو on October 20th, 2004

هورا…
كت بالو اصلاح شد. حداقل براي مدتي اصلاحتر شد. بله…به اين موضوع اعتقاد پيدا كردم كه ما در برخوردهامون و در طول زندگي تصحيح ميشيم.

همين الان از يه جلسه ي كوچولوي سه نفره ي بگو و بخند با مارك و استيو بر مي گردم. حالا بايد وقت بگذارم و روش كار كنم. كارها رو قسمت كردم و اومدم. اين گيج خوردن بعضي ها خيلي باحاله. مطمئن هستم كه از الان اگه صد سال هم بگذره مارك و استيو نمي تونن مدير پروژه بشند. تقريبا وسط كار يادشون مي ره دنبال چي هستند. نمي تونن فازبندي كنن و بوم…خل مي شند. فكر كنم اگه عقلشون برسه روزي دوازده بار بايد خدا رو شكر كنند به خاطر وجود من!!!

بله.. نشستم و كامنت ها رو خوندم و فكر كردم و فكر كردم و ديدم كه حرف مسافر و كاپيتان هم درسته.
اعتماد به نفس و تلاش و منطق و تسلط به خود و به كار حرف اول رو ميزنه. بنابراين يه شروع ديگه, با تلاش و اعتماد به نفس بيشتر. تا…برسه به جايي كه دوباره انرژي ام از دست بره و كم بيارم و بنا رو بگذارم به بدجنسي.

—————

سهميه ي خنده ي امروزم رسيد. رفته بودم ورزش, روي ترد ميل يه مجله باز كردم كه بخونم. در مورد مهاجرت هاي كاري به كانادا نوشته بود. يكي از گروههاي شغلي كه براي مهاجرت در خواست مي دن استريپر ها هستند. حالا بامزه اينه كه بنا به گفته ي اين مجله افسر مهاجرت بايد عكس هاي اينها رو ببينه و تشخيص بده كه آيا براي اين شغل شايستگي لازم رو دارند يا نه.
تازه يه موضوع ديگه. هيچ وقت فكر نمي كردم كه كشوري توي مشاغل مورد نيازش استريپر هم باشه. معمولا در تمام كشورها از هر دو جنس اش به اندازه ي كافي پيدا مي شه. كشورها در هر چيزي كه خودكفا نباشند توي اين يكي معمولا خودكفا هستند,خصوصا اينجا كه از مشاغل عادي به حساب مياد. مگه اين كه بخوان كيفيت كار رو بالا ببرند!!!‌ يا اين كه تبادل فرهنگي داشته باشند.
خلاصه كه به اندازه ي ده دقيقه داشتم تنهايي با خودم به جنبه هاي مختلف و مصاحبه ي مهاجرتي فكر مي كردم و مي خنديدم.
در ضمن موفقيت كاري يك استريپر با چي سنجيده مي شه لطفا؟ و شايستگي اش براي كسب امتياز مهاجرت..اومديم و افسري كه بايد پرونده رو مطالعه مي كرد از ريخت و هيكل خانم يا آقا خوشش نيومد. سليقه ايه ديگه.

به هر حال بامزه بود. هم افسر مهاجرت, هم استريپر.
——————-

ديروز كلاس فرانسه كه رفتم ديدم يه خانومي يه كلاه گيس گنده ي صورتي گذاشته روي سرش, يه خز زرد شله زردي هم بسته به گردنش. پشت چشم هاش ستاره چسبونده, و خلاصه قيافه ي خيلي عجيب براي خودش درست كرده. معلوم شد كه اين يكي از معلم هاي اونجاست كه به استقبال هالووين رفته. منتها گويا خانمه كمي غير عاديه. مثلا صبح هاي شنبه كه قهوه و پيراشكي ميدن اون واسه ي قهوه و پيراشكي آواز مي خونه. وقتي مي خواد كپي بگيره واسه ي دستگاه فتوكپي آواز مي خونه و معمولا هم آخر آوازش كه مي شه دستگاه خراب مي شه و از كار وا مي سته و بقيه ي معلم ها مي مونند انگشت به دهن كه چكار كنند. سر كلاس هم به جاي اين كه درست و حسابي درس بده به هر بهانه اي آواز مي خونه و مي گه “ا..لا..لا”. خلاصه با اين كه در نظر اول به نظر مياد آدم دوست داشتني بامزه اي بايد باشه ولي جنبه ي اعصاب خرد كني اش به بامزه بودنش مي چربه.
كل كلاس و معلم هاي كلاس و كاركنان از دستش به فغان بودند.
————-

همين ديگه. تموم شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

موضوعات انشا

Posted by کت بالو on October 19th, 2004

عالي شد. با دو نفر روي يك پروژه كار مي كنم. اول كار من داشتم بدجنسي مي كردم. حالا يكي ديگه شون افتاده روي دنده ي بدجنسي!! من افتادم به غلط كردن و دارم جون مي كنم كه دوباره باهاشون از در دوستي در بيام. يعني چاره اي غير از اين ندارم!!! هميشه بايد يه بالانس داشته باشي بين اين دو تا. بدجنسي و دوستي.
اين رقابت توي كار آدم رو خل مي كنه. در عين حال كه بايد حواست باشه كه كسي ازت جلو نزنه, بايد هم حواست باشه كه خيلي حرص بقيه رو در نياري. خير..توي كار فقط علم و دانش كافي نيست. بايد هوش داشته باشي و روابط كاري رو بلد باشي.
اگه تا قبل از ايميل استيو, آقا جيمي برسه اينجا, من بازي رو تا حدودي مي برم. وگرنه كه بايد يه كمي بيشتر جون بكنم.
(خوبه برم توي دستشويي رو بگردم شايد آقا جيمي رو اونجا پيدا كنم).

جونم واستون بگه كه حرف پول و موفقيت كه پيش مياد حفظ انسانيت مشكل مي شه. آخرش هم هيچي به هيچي. از اولي كه رفتم سركار تا حالا همين بوده. رقابت و جنس خرابي و دوستي. كج دار و مريز.

از موضوعات زير يكي را انتخاب كرده و در كامنت دوني بنويسيد:

موضوع انشاي اول:

جايگاه انسانيت در روابط كاري.

موضوع انشاي دوم:

چگونه مي توان در رقابت هاي كاري موفق بود.

موضوع انشاي سوم:

چگونه باهوشياري بيشتر با همكاران خود ارتباط برقرار كنيم.

موضوع انشاي چهارم:

جايگاه دستمال يزدي در موفقيت كاري

موضوع انشاي پنجم:

اين نيز بگذرد.

بله…بايد پذيرفت. همه ي ملت مي خوان موفقيت از آن خودشون باشه. همه ي آدم ها هم دوست دارند با كمترين زحمت بيشترين نتيجه رو بگيرند. و..بعضي هاشون هم مثل بعضي وقت هاي من,‌ جنس خراب مي شند و مي خوان به كسي اطلاعات ندن و كار رو خودشون انجام بدن و تازه كسي هم بهشون نگه چرا. اونوقت وسط كار گند مي زنند. طرف مي فهمه و مي گه كور خوندي.

اعتراف مي كنم, بدجنسي كت بالو كشف شد, و كت بالوي بدجنس به سزاي اعمال كثيفش رسيد. منتها از اون جايي كه ذات خراب بشريت اصلاح پذير نيست, و نيز كت بالو هم بشري است از نوع جنس خراب,‌ بازهم به نقشه هاي كثيف خودش ادامه مي ده. شما ياد بگيريد و هرگز چنين كارهاي زشتي در زندگي نكنيد. و بدونيد كه بدجنس هميشه به سزاي كارهاي نادرستش مي رسه.

رفتم سراغ پروژه. بي خيال استيو و مارك. از يه گوشه ي ديگه ي پروژه شروع مي كنم و خر خودم رو مي رونم. عمرا هيچ كدومشون هوش و درك فوق العاده ي من رو داشته باشند. به خيالشون رسيده. هه..

من آنم كه رستم بود پهلوان

team work همينه ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دل ضعفه های کت بالو

Posted by کت بالو on October 17th, 2004

برادر کوچولوم توی کنکور فوق لیسانس نفر اول شده. کارنامه اش که اومده دیده اند که رتبه اش 1 است.

معمولا جوری دلم براش ضعف می ره که قابل توصیف نیست. تنها کسی توی خانواده ام هست که به تمام معنی کلمه یادش که می افتم دلم براش ضعف می ره.
———————–

اینقدر زندگی کردم که بفهمم از یه حدی که بیشتر کسی رو دوست داری, چی بودن اون شخص مهم نیست. این که برای تو هست یا نیست مهم نیست. این که تو رو دوست داره یا نه مهم نیست. این که کنارت هست یا نه مهم نیست. وجود اون شخص, صرف بودنش مهمه. از موفقیت هاش شادی سر تا پات رو می گیره, از یه لحظه حس شکست اش می خوای دنیا تموم بشه. از شادی هاش می خوای تمام دنیا رو چراغون کنی, با یه لحظه غمش می خوای دنیا رو خراب کنی. به خصوص وقتی فکر کنی هیچ کاری از دستت براش بر نمیاد. می دونی که حاضری خودت رو به معنای واقعی کلمه به آب و آتش بزنی که دنیا رو اون شکلی بکنی که اون می خواد, و می بینی که حتی اگه خودت رو تکه و پاره هم بکنی, بی فایده است. و اون لحظه فقط حس می کنی که چقدر بی مصرف هستی.

مهم نیست با تو شاده یا بی تو, مهم نیست با تو موفقه یا بی تو. حتی خودت رو از سر راهش کنار می کشی یا حتی خودت رو زیر پا می گذاری برای این که شاد باشه, و برای این که موفق باشه.

حالا هر چقدر دایره ی این دوست داشتنت آدم های بیشتری رو توی خودش بگیره, احساس خوشبختی بیشتری می کنی. و عجبا که برای من همیشه با یه دل ضعفه ی عجیب همراهه, درده یا ضعف نمی تونم تشخیص بدم. فقط می شه بگم یه حس خاصه توی قفسه ی سینه که نفسم رو تنگ می کنه.

یادم نمی ره جواب قبولی کنکور برادر کوچولوم رو که پای تلفن به من دادند بی اختیار فقط اشکهام سرازیر شد.زبونم بند اومد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم. در مورد خودم اصلا و ابدا چنین اتفاقی نیفتاد.و..فهمیدم که شادی آدم وقتی نشات گرفته از شادی کسانیه که دوستشون داره بسیار کامل تر از شادی آدم به خاطر خودشه. و این…نهایت درده. و نهایت ناتوانی و بیچارگی و نهایت …نمی دونم. نهایت یه پدیده ی عجیب. نهایت وابستگی در نهایت بی نیازی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

همگام

Posted by کت بالو on October 17th, 2004

هستی, هستی, می آیی. از من نزدیکتر, از نفس همیشگی تر, از جان خواستنی تر.
در گریزم, هر لحظه, هر ثانیه.
از تو نه, که هرگز در پی کسی نبوده ای.
از خودم در گریزم, که تو را در خود زندگی می کنم.

صورت تو جان می گیرد, از همیشه پیدا تر. و در تمام وجود من جاری می شوی. نه حضورت, که حضورت هرگز به اندازه ی عدم ات دلپذیر نبود.

آینه بودی و نقش من را به من می نمودی, و من پس از آن, همه جا آن نقش را باز دیده ام.
همه جا نشسته ای, جاری هستی, و من تو را می بینم. نه سخنی با تو می گویم, نه نگاهت می کنم, و نه می نویسم.

می دانم, نباشی تهی می شوم, تهی. و می دانم راز بودنت در نبودن توست.
هزار باره دانسته ام,
راه شده ام, بر من قدم می گذاری و می روی. و این, تنها راه همگام بودن است.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ 19

Posted by کت بالو on October 16th, 2004

1) امروز صبح وقت دکتر دندانپزشک داشتم. یه کمکی, فقط یه کمکی حال نداشتم. ترجیح دادم نرم. زنگ زدم و کنسل کردم. گل آقا پیشنهاد داد که به جای من اون بره. خدا از شوهری کمش نکنه. در آستانه ی ششمین سال این از کمک های بزرگی بود که به من کرد که احساس عذاب وجدان نکنم. هر وقت یه قرار رو کنسل می کنم حسابی عذاب وجدان می گیرم. خصوصا وقتی از دلیل اصلی اش مطمئن نباشم. مطمئن هستم که امروز یه کم حال نداشتم و سختم بود. اما ته دلم فکر می کنم نکنه که از تنبلی بود یا …شایدم از ترس!!!!!
از طرف دیگه وقتی به دردهایی مثل انواعی که آدم توی سلمونی متحمل می شه فکر می کنم به این نتیجه می رسم که خیر..قطعا و مسلما از ترس نبوده. فقط..دقیقا بی حال بودم.حالا دیگه مطمئنم.
—————————————————
2) کار کردن برای دیوید عالمی داره. این دیوید دوست داشتنی توی تیم جیمی مدیر پروژه بود. همونه که روی میزش یه تقویم سکسی داره و عکس های تقویمه دست آقایون تیم می چرخه. هر کدوم یکی دوتاش رو زده اند روی میزکارشون که یه وقت از قافله عقب نیفتند و مردی شون زیر سوال نره. (شورش دارم می کنم ها. از بیست و خرده ای نفر فقط چهار پنج تا بی تربیت هاشون این کار رو کرده اند). بعد که دو تا تیم دیگه از دل تیم مون در اومد, جیمی شد رئیس یکی دیگه از اون تیم ها و دیوید یه پله پرید بالاتر و جای جیمی رو گرفت. حالا من بین این دو تا شراکتی استفاده می شم!!!! می تونم سر بخورم توی تیم جیمی یا توی تیم دیوید.
از جیمی همیشه خجالت می کشیدم. احترام خاصی براش قائل بودم. با وجود تمام (گلاب به روتون) f ها و bs هایی که سر میتینگ ها عین نقل ونبات استفاده می کرد, هیچ وقت نتونستم کوچکترین شوخی باهاش کنم.
حکایت دیوید اما فرق داره. اولش که اومده بودم تا هفت هشت ماه نمی فهمیدم چی می گه اینقدر که تند حرف می زد. حالا ولی خیلی خوبه. می فهمم. و…به خاطر روحیه ی طنزش حسابی می شه باهاش شوخی کرد. بفرمایید:

حکایت اول کتبالو و دیوید:
یه اشتباه اساسی روی سه تا از محصولاتی که دو سال پیش رفته بودند توی مارکت کرده بودم. درست چپرو ی کاری که باید انجام بشه رو از تولید کننده خواسته بودم که انجام بده. دوباره که رفتم و استاندارد ها رو خوندم دیدم که دقیقا چپرو بوده. محصول دیگه ای از یکی از همون تولید کننده ها دستمون اومده. جوری نرم افزارش رو نوشته اند که کار غلطی رو که من روی محصول قبلی خواسته بودم انجام بده. من هم بهشون گفتم که این کار اشتباهه و باید درست برعکس انجام بشه. اونها هم ایمیل فرستاده بودند برای دیوید و گفته بودند که روی محصول قبلی درست برعکس این حرف رو زدین. حرفتون رو بزنین بدونیم می خواین ما به چه سازی برقصیم. دیوید ایمیل رو فرستاد برای من و گفت کتی, کامنت بده.
من هم یه ایمیل با عنوان confession فرستادم برای دیوید و براش شرح دادم که استاندارد رو اشتباه فهمیده بودم و اشتباه کرده بودم.
آزمایشگاهی که من معمولا توش کار می کنم هفت طبقه از دفترم -که دفتر کار بقیه ی تیم هم اونجاست- پایین تره.یک ربع بعد از ارسال ایمیل دیدم دیوید اومده پایین دم در آزمایشگاه. اجازه گرفت و اومد تو, با یه لیوان آب و پرینت ایمیل من توی دستش. توی اون هول هول کاری که همه چی قر و قاطیه می گه اومدم اینجا اعترافاتت رو گوش کنم, این هم آب مقدسه. آوردم برای بخشایش گناهانت!!!!

حکایت دوم کت بالو و دیوید:
از یه شرکت تولید کننده اومده بودند که در مراحل رفع اشکال محصولاتشون اونجا باشند و تندی رفع اشکال کنن که محصول زودتر بره توی مارکت. دیوید هم اومده بود توی ازمایشگاه. دو تا آقاهه ی اون شرکته کره ای بودند -طفلک ها اصلا خوشگل و خوش تیپ نبودند-. آزمایشگاه خیلی گرم شده بود. وقتی اون دو تا آقاهه از آزمایشگاه رفتند بیرون هوای آزمایشگاه رفت رو به خنک شدن.
دیوید: Kathy, isn’t it much better now?
کتبالو: Yes, I think so.
دیوید: How come?
کت بالو: Well, you know what? I suppose the two men here were so hot!!!
دیوید: Kathy, you really made me disappointed, I thought you had much higher standards, this is why I never dared to even speak to you!!!
کت بالو: What do U mean?
دیوید: I mean, do you really think they are hot? If so I should think about some training courses for you to give you higher standards. You are my employee, and ..compare yourself to me. With such high standards, and you..I got really disappointed.

فرداش رفتم بالا می بینم روی میز کارم عکس یه پیرمرد کج و کوله با دهن باز و کچل و …خلاصه افتضاح هست. بالاش هم دیوید برام نوشته, For an employee with high standards.
—————————————

3) بعضی آدم ها هستن که از لابه لای کلمه ها چیزی بیشتر از کلمات رو می فهمند. از اینطور آدم ها, که باهوش هستن و راه رو هم به خطا نمی رن واقعا خوشم میاد. یه جوری من رو مجذوب خودشون می کنند.
این آدم ها معمولا اولا باهوش هستند و ثانیا ادم رو خیلی دوست دارند.
——————————–

4) گویا جریان دخترک سیزده ساله و حکم سنگسارش درسته.گرچه که امیدوار بودم اونچه توی نظرخواهی من نوشته شده راست باشه و این موضوع واقعیت نداشته باشه. من پتیشن رو امضا کردم. اصولا با اعدام مخالفم. اعدام چاره ی هیچ چیز نیست. چه برسد به این که دخترک سیزده ساله باشه و جرمش ارتباط جنسی!! در موردش بعدا به تفصیل حرف می زنم.
اطلاعات بیشتر اینجاست.
———————————-

5) یه درخواست کمک توی کامنت من و چند تا وبلاگ دیگه نوشته شده. لینکش اون پایین پایین است. این راه حل های پیشنهادی من است:
اینطور که فهمیدم این خانم دانشجو هستند. می تونین به مرکز مشاوره ی دانشجویی مراجعه کنید. خیابون ادوارد براون روبروی در غربی دانشگاه تهران. وسطهای خیابون ادوارد براونه تقریبا و ضلع شمالی. اونجا با این موارد زیاد برخورد دارند, با کسانی که از مشاوره امتناع می کنند. حداقل اونها می تونند بهتون بگند برای دختر خانم چکار کنید.
بهترین دکتر روانپزشک تهران هم دکتر سهامی هست. بسیار باهوش و ورزیده است. توی خیابون وزرا, خیابان 16. اون هم بهتر از هر کسی می تونه راهی جلوی پاتون بگذاره.
راستش من به هردو تای اینجا ها مراجعه کرده ام و از هر دو جا خیلی راضی بودم. خیلی زیاد. بقیه …در موردشون حرف نزنیم بهتره. مشاوره هوش سرشار نیاز داره و بی تعصب بودن و دلسوزی. و این دو جا کارشون رو بلدن.

اگه کسی نظر و پیشنهاد دیگه ای هم داره بگه لطفا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

Read the rest of this entry »

پنجمين سالگرد

Posted by کت بالو on October 15th, 2004

فنر از پديده هاي جالبه. هر چقدر محكمتر بكشي اش, محكم تر بر مي گرده سرجاش, تا وقتي كه از آستانه ي تحملش بگذره و ديگه هرگز سر جاش برنگرده يا اين كه برگرده و خيلي شل و ول بايسته اونجا و ديگه مثل اولش كار نكنه.

به نظر من ازدواج شبيه يه فنره. مشكلات و كش وقوس هاي زندگي مثل نيروهايي هستند كه به فنر وارد مي شن. و تداوم ازدواج بستگي به استانه ي تحمل فنر داره.
—————————-

ما وارد ششمين سال زندگي مشتركمون شديم.
امروز بعد از ۱۱ سال و چهار ماه بودن با وحيد مي تونم با جرات تر از هميشه بگم كمتر كسي ممكنه توي دنيا وجود داشته باشه كه بيشتر از اون به من احساس شادي توي زندگيم بده.

نه اون بهترين آدم دنياست, نه من. هر دومون صفات مثبت و منفي داريم. لحظه هاي غم و شادي داريم. ولي…امروز از هميشه مطمئن تر هستم كه توي زندگي ما آستانه ي تحمل اين فنر خيلي بالاست. خيلي خيلي بالاتر از اون چيزي كه تا قبل از امروز فكر مي كردم.

خوشحالم كه به امروز رسيدم, و خوشحالم كه در كنار وحيد به امروز رسيدم. كه اگه غير از اين بود مطمئن نيستم حس شعف و رضايتي رو كه الان در من هست, باز هم به همين اندازه مي داشتم.

خوشحالم, خيلي زياد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دنباله ي لاگ قبلي…

Posted by کت بالو on October 14th, 2004

حالا موضوع اينه كه به نظر من نمي شه براي يك كودك يا نوجوان كه به بلوغ عقلي نرسيده اما درك جسمي و شايد بلوغ جسمي داره تفهيم كرد كه ارتباط جنسي فقط لذت نيست و مسائلي هم به دنبالش هست. تازه حتي در اون صورت چطور توقع داريم كه نوجوان لذت جسمي رو به خاطر اين مسائل كنار بگذاره. خيلي ساده است. حتي بزرگتر ها هم به خاطر لذت جسمي روابط جنسي خيلي چيزها رو زير پا مي گذارند و چشمشون رو به روي خيلي چيزها مي بندند.

بحث ديگه اينه, آيا اين واقعا يك نابهنجاري است؟ اگر بله, دليل قانع كننده براش بياريم و مفهوم نا بهنجاري رو شرح بديم. اگر مي خواهيم جواب منفي بديم تمام پيامدهاي شخصي و اجتماعي رو در نظر بگيريم, راه حل هاي احتمالي شون رو هم در نظر بگيريم و بعد جواب منفي بديم. و يادمون باشه كه بسته به زمان و پيشرفت هاي علمي و اجتماعي مفهوم نا بهنجاري فرق مي كنه.

موضوع ديگه اينكه اگه واقعا نابهنجاري هست آيا روش اصلاحش سنگساره؟ مسلما از نقطه ي نظر خود مجرمين خير. اين از بدترين انواع مرگ و اصولا از بدترين سرنوشت هايي هست كه براي هر كسي رقم بخوره. از ديدگاه جامعه..چه عرض كنم. لابد دل مردم خنك مي شه, يا لابد همه از بچه هاي سيزده ساله تا زنها و مردهاي بالغ صد و سي ساله مي ترسند و دنبال اينجور كارهاي بد بد نمي رند. شما بگين. من فقط يه عضو اين جامعه هستم.

اصولا واضع اين قانون اصلا فكر كرده كه داره چه قانوني وضع مي كنه, يا اصلا فكري كرده يا مي تونسته بكنه, نمي دونم. چنين مجازاتي به نظر من از يك ذهن نادان و بيمار سرچشمه مي گيره حتي اگه اون ذهن, ذهن خود خدا بوده باشه. (گويا در شرايط فعلي به خدا راحت تر مي شه اهانت كرد تا به فرستادگانش).

لب كلام اين كه اگه اين نابهنجاري هست, چرا؟ و اگه بايد اصلاح بشه, چطور؟, آيا روش اصلاح سنگساره؟ اگه بله, كه خوب تنها مشكل اينه كه من از اين روش خوشم نمياد, بقيه رو نمي دونم. اما اگه نه, و ما مي گيم كه روش اصلاح سنگسار نيست, دلايل محكمي بياريم كه بتونيم اين قانون خداوندي (!!) رو كه از دست نبشته هاي يهود -و قبل از اون- به ما به ارث رسيده منسوخ كنيم و روش هاي اصلاحي انساني تر (اين يكي خيلي الهي و آسماني است) رو جايگزينش كنيم كه احتمالا كارآيي بهتري هم داشته باشند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كتاب راهنماي نوجوانان

Posted by کت بالو on October 14th, 2004

دختر ۱۳ ساله در رابطه ي جنسي با برادر ۱۵ ساله اش حامله شده. كاري نداريم كه مقصر نيستند, كاري نداريم كه بچه هستند و كاري رو كرده اند از روي غريزه. كاري نداريم كه كاري رو كرده اند كه روزانه صدها و هزاران نفر مي كنند و جان سالم هم به در مي برند فقط چون كودك نيستند. گيريم اصلا اينها مقصر, اصلا فهميده اند كه چه مي كنند, اصلا هيچ كسي در دنيا هيچ وقت چنين كاري رو مرتكب نشده. مجازاتش سنگساره آخه؟
—————————————

وقتي كه خيلي بچه بودم حدود ۱۲ يا ۱۳ سال, يه كتاب داشتم به نام راهنماي نوجوانان. از كتابخانه ي شوهر عمه ي مامانم از قبل از انقلاب به دستمون رسيده بود چون با توجه به مطالبي كه در موردش براتون خواهم گفت مسلما بعد از انقلاب اجازه ي چاپ پيدا نمي كرد. اونجا براي نوجوانان حدود ۱۲ تا ۱۶ ساله به زبان ساده در مورد مسائل جنسي حرف زده بود.

يكي از موارد جالبي كه گفته بود -تقريبي و خلاصه يادم مياد- اين بود:
اگه عادت داشتين يا دارين كه به اندام هاي خودتون دست بزنين و احساس لذت مي كنين احتياجي نيست كه احساس شرم كنين. طبيعي است و خيلي هم طبيعي است كه اگه از دست زدن به مثلا بيني تون هم همون لذت بهتون دست بده اين كار رو دوباره و دوباره تكرار كنين. فقط بدونين كه اين كار ممكنه براتون زيان هايي داشته باشه, يا زماني كه ازدواج كردين نخواهيد تونست كه از ارتباط دو نفره تون لذتي كه لازم هست رو ببرين.
و قسمت ديگه اين بود كه دختري كه در رابطه ي جنسي با كسي وارد مي شه و گوهر عفتش (!!!) رو از دست مي ده اصلا و ابدا كاري به غير از همون كاري كه اون پسر كرده رو انجام نداده. هر دو در يك جايگاه هستند. تنها مسئله اينه كه دختر خانم بايد بدونه كه به دنبال اين ارتباط امكان داره حامله بشه و اين نتيجه ي اون ارتباط هست كه در پسر ديده نمي شه اما در دختر چرا. بنابراين دختر خانم ها بايد قبل از ارتباط جنسي از اين موضوع آگاه باشند.

وقتي اين خبر رو خوندم ياد همون كتاب افتادم. متاسفانه ديگه ندارمش و مضامين اش رو هم درست يادم نيست. اون زمان خيلي بهم كمك كرد. مسائل رو خيلي برام روشن كرد. دوباره امروز كه بهش فكر مي كنم مي بينم طفلك اون دو تا بچه, شايد اگه اين كتاب رو خونده بودن كارشون به اينجا نمي كشيد. قاضي بي شعور دادگاه هم اگه اين كتاب رو خونده باشه چنين حكم كثيفي رو صادر نمي كنه.

فقط اميدوارم كه اين خبر دروغ محض باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

مكاشفه ي كت بالو !!!

Posted by کت بالو on October 13th, 2004

دو تا چيز رو توي زندگيم كشف كردم:

۱) اگه كاري رو دوست نداري كه انجام بدي, بهترين راهش اينه كه يهو تصميم بگيري و قبل از اين كه خودت بفهمي چي شده با كله شيرجه بزني توش و خودت رو حسابي توش غرق كني. بله…همين الان دارم مي رم كه تندي كارهاي مورد علاقه ام رو تموم كنم و شيرجه بزنم توي يه كار نخواستني. بايد با كله برم توي داكيومنت هاي تازه تهيه شده توسط افراد تيم و بر مبناي مدل اونها داكيومنت هام رو تهيه كنم. از همه ي تيم عقب ترم. بديش اينه كه تا آخر ماه بايد تموم بشه و من فكر كنم اگه شبانه روزي كار كنم بتونم نصف كارهايي كه كرده ام رو داكيومنت كنم!!!! دومين كاري كه ازش متنفرم تهيه ي رزومه و خلاصه ي كاريه. اين يكي رو راست راستي هفت هشت ماهه كه عقب انداختم. خجالت داره؟ خوب بله. مي دونم. اين يكي رو هم مي خوام آخر هفته انجام بدم. البته اين چهل و چندمين آخر هفته ايه كه مي خوام روي رزومه ام كار كنم!!!!
ولي حالا به من بگن شروع كن يه چيزي رو بخون و ياد بگير و امتحان بده. آي كيف مي كنم, آي كيف مي كنم. يا بهم بگن يه كتابي رو بخون, يا شعر بخون, يا وبلاگ بنويس, يا يه درسي رو شروع كن يا درس بده يا…خلاصه كه انجام كار برام سخت نيست, حتي توضيح چگونگي انجامش رو هم دوست دارم. اما نوشتن چگونگي انجامش و ليست كردن كارهاي انجام شده برام سخته.

۲) ممارست در هر كاري معجزه مي كنه.تقريبا اصلا مهم نيست كه هوش و استعداد داشته باشي يا نه.ولي همين كه كاري رو تصميم گرفتي كه انجام بدي, شروع كن. روزانه يا هفتگي وقت روش بگذار. بهش فكر كن.باز هم بهش فكر كن. نمي خواد به خودت سخت بگيري و…بعد از يه سال مي بيني كه چقدر فرق كرده و…آخر عمرت كه مي رسه (انشالله بعد از صد هزار سال) مي بيني كه چقدر از زندگيت راضي بوده اي.

تنها مشكل اينه كه آدم براي انجام كارهايي كه توي برنامه اش هستند فقط همين يه عمر رو فرصت داره. معمولا قبل از اين كه آدم از زندگي سير بشه, زندگي سنگين و رنگين دست و پاش رو جمع مي كنه و خداحافظي مي كنه. بعدش هم كه خدا مي دونه چه اتفاقي مي افته. اميدوارم كه مردگي هم يه چيزي شبيه همين زندگي باشه. گاسم لذتبخش تر, و بشه در طول مدت مردگي هم به انجام كارهاي مورد علاقه و لذتبخش پرداخت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: سري هم به اين لينك بزنيد. امروز تازه ديدمش.به نظرم خيلي جالب بود. فكر كنم همه بايد تا حالا ديده باشينش. اگه شما هم مثل من از قافله عقبين تا ديرتر نشده بفرماييد يه نگاه بندازين..