یادداشت پانزده)

Posted by کت بالو on December 18th, 2002

گل آقا رفته سر کار که پول در بیاره. ساعت چنده؟ 9 شب!!! احتمالا تا ساعت 10 هم کارش طول می کشه. در یه کشور غریب زندگی کردن سخته. به خصوص وقتی ارزش پول کشورت یک پونصدم اون کشور غریب باشه که مجبور می شی کار کنی و پول در بیاری.
اول که اومدیم اینجا من با این دید اومده بودم که کار پیدا نخاهم کرد و باید فروشندگی کنم تا پول در بیارم. بعد هم فکر کردم که می رم دانشگاه و درسی رو که ایران خوندم اینجا ادامه میدم. وقتی داشتیم می آمدیم تا 10 روز قبل از پروازمون هیچ کس رو نداشتیم که حداقل شب اول پیشش بریم. چند تا دوست اینجا داشتیم که به هر کدوم تلفن زدیم گفتند اینجا هوا خیلی سرده لباس گرم بیارین. این هم شماره تلفن ماست اگه به کمک احتیاج داشتین زنگ بزنین!!! بعد هم به صورت شاه عبدالعظیمی می گفتند اگه هم تشریف بیارین منزل ما که یه جای کوچیکی داریم قدمتون سر چشم. این بود که من و گل آقا تصمیم گرفتیم خونه هیچکدومشون نریم.
غیر از تمام اینها من یه دوست خیلی خوب در کانادا دارم که توی یه شهر خیلی سردسیر زندگی می کنه و خیلی از همه جای کانادا دوره. به عبارتی تا نزدیکترین مرکز استان 5 ساعت باید رانندگی کنند. اون طفلک هی به من ای میل می زد و می گفت بیا پیش من. من هم نمی خاستم برم اونجا چون که در اون صورت نمی تونستم برم دانشگاه. آخرش صبح روز تولدم ساعت 6 صبح و 10 روز قبل از این که پرواز داشته باشیم بهم تلفن زد و گفت دختر خاله اش که در تورنتو زندگی می کنه وقتی فهمیده که ما هیچ جایی رو نداریم که بریم بهش گفته که به ما بگه که می تونیم بریم پیش اون. اسم این دختر خاله رو از این به بعد می گذاریم فرشته. اسم دوست من رو هم از این به بعد می گذاریم دوستم چون که ممکنه راجع بهشون بنویسم و می خام اول معرفی شون کرده باشم.
خلاصه آقا یا خانمی که شما باشین علاوه بر این لطف بزرگ, فرشته گفت که پسر عموش که یه جوون مجرده داره زیرزمین خونه اش رو اجاره می ده و اگه ما بخاهیم می تونه دست نگه داره و به ما اجاره اش بده!!! خدای من همه چیز از آسمون رسیده بود. اما این آخرش نیست. قسمت اصلی ماجرا هنوز مونده.
ما که رسیدیم اولش رفتیم خونه فرشته. بعد هم روز بعد نقل مکان کردیم به خونه پسر عمو. با یه قیمت عالی صاحب یه جای خوب برای زندگی شده بودیم. این فرشته خانم همیشه برای همه چیز نگرانه. برای کل زندگی ما هم نگران بود و خدا خیرش بده باعث شد که ما همه کارمون رو از همه دنیا زودتر انجام بدیم. فهمیدیم که اینجا کار خیلی سخت پیدا می شه و پیدا کردن کار خوب هم در وضعیت بد اقتصادی که همه دارن اخراج می شن جزو محالات است. این بود که من شروع کردم به درخاست شغل به عنوان فروشنده و گل آقا هم تصمیم گرفت بره دانشگاه و درس بخونه. در مورد این قسمت بعدا مفصل توضیح می دم.
خلاصه بعد از یک ماه و نیم من به عنوان کالباس فروش در یک فروشگاه بزرگ کارم رو شروع کردم. توضیح این که من مهندس هستم . مادرم پزشک و پدرم وکیل است!!! هرروز اینقدر باید کالباس ها رو جابه جا می کردم و می بریدم که تمام تنم درد می گرفت. دست درد شدید پیدا کرده بودم اما چاره ای نبود. حتی اگه مجبور می شدم شب ها توی مترو بخابم حاضر به برگشتن نبودم.آمده بودم که بمانم.
برادر فرشته توی یه شرکت خیلی خیلی بزرگ کار می کرد که اگه اسم ببرم همه می شناسن. فرشته سوابق کاری که من تهیه کرده بودم رو به برادرش داد که برام تصحیح کنه. اون هم علاوه بر تصحیح داده بودشون به چهار نفر از روسا که در اون زمان استخدام داشتند. یکی شون به من تلفن زد و…. دردسرتون ندم بعد از دو ماه و نیم, یه کار عالی پیدا کردم که هیچ وقت در زندگی به خواب هم نمی دیدم.
خدا رو برای تمام عمرم شکر می کنم به خاطر لطفی که به من داشت و به خاطر این که من خدا رو به عنوان مظهر زیبایی و خوبی قبول دارم و تا عمر دارم مدیون فرشته هستم. متاسفانه در جریان اخراج کردن ها برادر فرشته با حدود بیست سال سابقه کار در این شرکت اخراج شد!!! اینجا امنیت شغلی اصلا وجود نداره.
گل آقا هم بالاخره رفت سر کلاس و یه کار نیمه وقت پیتزا دلیوری هم گرفت و ما سر و سامون گرفتیم. اما معجزه بود. هر کس دیگه ای که مقارن با ما اومد کانادا هنوز بعد از یه سال کار خودش رو پیدا نکرده.با این که خیلی هاشون از من سوابق کاری بیشتر و بهتری دارند.
امیدوارم همه خوشبخت و خوشحال بشن.
قصه ما به سر رسید,گل آقا به خونه اش نرسید.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به امید دیدار

یادداشت هجده)

Posted by کت بالو on December 16th, 2002

هیچی دیگه فقط همین.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به امید دیدار

یادداشت هفده)

Posted by کت بالو on December 16th, 2002

جستجوهای بی حاصل گاه چه لذتی دارد. خاطرات بچگی, روزهای همسایگی و دوستی های بی شائبه, بی دغدغه,مسافرت های صبح زود ماهیانه به زادگاه مادر بزرگم. گردش های روزانه در پارک جلوی خانه قلمدوش پدر بزرگم, تاب سواری, مامان بازی و معلم بازی,کودکستان وشعرها, سر پل تجریش با خانواده های شاد, با دل خوش,تولد های بچگانه با کیک و شمع و شادی و هیجان جایزه و مسابقه استپ رقصی و صندلی بازی, عروسی ها و ارکستر ایرانی و فرنگی و روحوضی, اتاق بچگی که هنوز توی خونه پدری دست نخورده مونده, صبح ها ی زود صدای آب دادن پدر بزرگ توی باغچه پر از گل, شب های برفی دل دل کردن ما که می شه فردا مدرسه تعطیل بشه و بمونیم توی خونه, عشق درست کردن آدم برفی با برف هایی که بابا بزرگ پارو کرده بود و از روی پشت بوم ریخته بود توی حیاط. ولو شدن توی تابستون جلوی برنامه کودک و خوشحالی از نخودی و سندباد و پینوکیو,فال قهوه های خنده دارمادر پر از چاخان و خاستگار های رنگ برنگ… بعد یه روز شد که توی همون عالم بچگی خاطره ها عوض شد, همسایه امون شبونه روی دیوار خونه ما نوشت باید این خانه به آتش کشیده شود. شبانه پدر و پدر بزرگ و مادر و مادر بزرگ روی نوشته را رنگ کردند و از روز بعد پدر نه به دلخواه خود که به جبر زمانه به تظاهرات رفت.مسافرت به زادگاه مادر بزرگ به دلیل گرفتاری ها و از هم پاشیدگی های خانواده ها به فراموشی سپرده شد, اسم پارک جلوی خانه عوض شد و من بزرگ شدم, قلمدوش معنی نداشت, تاب بازی معنی نداشت, از مامان بازی و معلم بازی, پسوند بازی خط خورد و ما شدیم مامان و معلم راستکی, کودکستان ما بسته شد و دختر و پسر جدا شدند و آن مدرسه شد فقط مخصوص ارامنه, شعر ها وجود خارجی نداشتند, سر پل تجریش بود ولی نه با خانواده های شاد, نه با دل خوش, تولد ها بود اما با ترس, هیجان بود اما از اسارت به جرم شادی و تولد,عروسی با ریتم عزا, با دل دل عروس و داماد از ترس تبدیل شب زفاف به شب زندان, اتاق بچگی هم هست اما خالی از من,و من فرسنگ ها دور از آن از جبر زمانه ,صدای آب دادن باغچه پدربزرگ گرچه هنوز می آید اما از چنان راه دوری که گوش مرا یارای شنیدن نیست, شب ها برفی است و چه برفی, اما کسی مرا تعطیل نمی کند, و من فرصت آدم برفی ساختن ندارم, و بام اینجا مال پدر بزرگ نیست که برفش را بروبد و اصلا برفروبی نیست,برنامه کودک سر آمد و نخودی به خانه اش رسید,… فقط فال قهوه مانده با داستانی نه چندان خنده دار اما امید بخش, امید دیدار, دیدار ایران زیبا, دیدار ایران آزاد, ایران شاد,و این فال دیگر فقط ته فنجان من نیست, و فالگیر فقط مادر من نیست, که فنجانی به وسعت جهان دارد و فالگیری به شمار هر آن که ایران زیبا را شناخته بود و دیده بود…..
و شاید باز من بتوانم صدای آب دادن پدر بزرگ در باغچه را بشنوم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

یادداشت چهارده)

Posted by کت بالو on December 16th, 2002

این چند روزه دیگه حال و نا ندارم از بس که کار کردم. دلم برای خودم تنگ شده بود.نمی دونم می فهمین چی میگم؟ یه سری مطالبی هم این ور و اون ور خوندم که حسابی باعث خستگی ذهنی ام شد.
من در حقیقت از ایران فرار کردم که دیگه به این مطالب فکر نکنم. زیادی روی بعضی از مطالب حساس بودم. بالاخره هم اون مسائل من رو از ایران فرار داد. چه فراری که دیگه دلم نمی خاد به ایران برگردم. هنوز که هنوزه عاشق آهنگ ایرانی و به خصوص موسیقی اصیل ایرانی هستم. عاشق سرود “ای ایران”, عاشق دریای خزر و خلیج فارس که هنوز که هنوزه سر اسمش دعواست,زبان فارسی که حاضر نیستم به جای هیچکدوم از کلمات فارسی معادل انگلیسی ش رو بگذارم. غذای ایرانی و رقص ایرانی,شعر حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی, کلکسیون فیلم فارسی های قبل از انقلاب رو دارم جمع می کنم و هر جایی که می رم راجع به ایران که چه به سرش آمده و چرا حرف می زنم. اما شاید دیگه هیچ وقت به ایران برنگردم. نه اونقدر شجاع هستم و نه اون قدر مقاوم و از خود گذشته.در ایران زندگی کردن شاید لیاقت می خاد.
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار

یادداشت سیزده)

Posted by کت بالو on December 16th, 2002

اینجا ساعت کاری همون هفت ساعت و نیم ایران است ولی کار شوخی بردار نیست و باید حتما تا موعد مقرر تموم بشه. اگر هم تا موعد مقرر زبونم لال تمام نشد بررسی دقیق انجام می شه که چرا از زمان پیش بینی شده بیشتر طول کشید. در ضمن خوششون هم نمیاد که خیلی بیشتر از وقت مقرر کار کنی,نه که اضافه کاری بدن ,نه. اصلا اضافه کاری در میون نیست. اما می گن که ما کاری که به تو دادیم به صورتی تقسیم کردیم که هفت ساعت و نیم باید براش کافی باشه. یا کارت زیاده که باید بگی تا یه فکری کنیم و یا این که نمی تونی کار رو در وقت مقرر انجام بدی که بیرونت می کنیم!!!
حالا من بعد از 9 ماه با این روش عادت کردم. وقتی هم می رم سر کار همه اش کار می کنم و حتی وقت نهار هم سر میزم نهار می خورم که بتونم وبلاگ ها و ایمیل(!)هام رو بخونم. اگر هم بخام زیاد کار کنم (من خیلی خرم. توی ایران و توی شرکت دولتی هم عین سگ کار می کردم. اصلا کلا این خرکاری توی خونمه) یه جوری خودمو قایم می کنم که رئیسم نفهمه!
خلاصه بد جوری دلم برای ایران تنگ شده بود که امروز بعد از نه ماه کارم افتاد به یکی از همکارهای ایرانی که داره توی این شرکت در طبقه ششم کار می کنه. (من طبقه پنجم هستم). همین که رفتم بالای سر میزش فهمیدم از این به بعد هر وقت دلم برای ایران تنگ شد کجا برم. آقای محترم تلفن به دست با همسر محترم مشغول به صحبت بودن, یه لیوان چای داغ بغل دستشون بود و راحت تکیه داده بودن و پاها رو هم دراز روی میز گذاشته بودند و فارغ از کل دنیا با منزل صحبت می کردن. من یه چند دقیقه منتظر شدم ولی دیدم مثل این که به این زودی تمام بشو نیست. خودم رو نشون دادم. همکار محترم هم پای تلفن به خانمش گفت:” خانم… آمده اند اینجا با من کار دارند”. در کل طول این نه ماه حتی یکبار کسی من رو با اسم خانوادگی صدا نزده بود. یادم رفته بود آدم محترمی هستم که می شه با اسم خانوادگی صدام زد.
بالاخره ایرانی همیشه با مشخصه هایی از دیگران قابل تشخیصه. خیلی هم بد نیست. من که دلم لک زده واسه یه روز کار توی یه جای دولتی. ایندفعه اگه بکشنم هم خر کاری نمی کنم. قول می دم. امنیت شغلی,آدم هایی که زبونشون
رو می فهمم و کار راحت و آسوده. کی می گه پول نفت داره از اون مملکت می ره بیرون. اینجا اگه یه ماه همه مثل ایران کار کنن فکر کنم کل مملکتشون فلج بشه. گاهی فکر می کنم واقعا اون مملکت رو امام زمان می چرخوند.
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار

Posted by کت بالو on December 16th, 2002

یادداشت ه�ده)

جستجوهای بی حاصل گاه Ú†Ù‡ لذتی دارد. خاطرات بچگی, روزهای همسایگی Ùˆ دوستی های بی شائبه, بی دغدغه,مساÙ�رت های صبح زود ماهیانه به زادگاه مادر بزرگم. گردش های روزانه در پارک جلوی خانه قلمدوش پدر بزرگم, تاب سواری, مامان بازی Ùˆ معلم بازی,کودکستان وشعرها, سر پل تجریش با خانواده های شاد, با دل خوش,تولد های بچگانه با کیک Ùˆ شمع Ùˆ شادی Ùˆ هیجان جایزه Ùˆ مسابقه استپ رقصی Ùˆ صندلی بازی, عروسی ها Ùˆ ارکستر ایرانی Ùˆ Ù�رنگی Ùˆ روحوضی, اتاق بچگی Ú©Ù‡ هنوز توی خونه پدری دست نخورده مونده, صبح ها ÛŒ زود صدای آب دادن پدر بزرگ توی باغچه پر از Ú¯Ù„, شب های برÙ�ÛŒ دل دل کردن ما Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شه Ù�ردا مدرسه تعطیل بشه Ùˆ بمونیم توی خونه, عشق درست کردن آدم برÙ�ÛŒ با برÙ� هایی Ú©Ù‡ بابا بزرگ پارو کرده بود Ùˆ از روی پشت بوم ریخته بود توی حیاط. ولو شدن توی تابستون جلوی برنامه کودک Ùˆ خوشحالی از نخودی Ùˆ سندباد Ùˆ پینوکیو,Ù�ال قهوه های خنده دارمادر پر از چاخان Ùˆ خاستگار های رنگ برنگ… بعد یه روز شد Ú©Ù‡ توی همون عالم بچگی خاطره ها عوض شد, همسایه امون شبونه روی دیوار خونه ما نوشت باید این خانه به آتش کشیده شود. شبانه پدر Ùˆ پدر بزرگ Ùˆ مادر Ùˆ مادر بزرگ روی نوشته را رنگ کردند Ùˆ از روز بعد پدر نه به دلخواه خود Ú©Ù‡ به جبر زمانه به تظاهرات رÙ�ت.مساÙ�رت به زادگاه مادر بزرگ به دلیل گرÙ�تاری ها Ùˆ از هم پاشیدگی های خانواده ها به Ù�راموشی سپرده شد, اسم پارک جلوی خانه عوض شد Ùˆ من بزرگ شدم, قلمدوش معنی نداشت, تاب بازی معنی نداشت, از مامان بازی Ùˆ معلم بازی, پسوند بازی خط خورد Ùˆ ما شدیم مامان Ùˆ معلم راستکی, کودکستان ما بسته شد Ùˆ دختر Ùˆ پسر جدا شدند Ùˆ آن مدرسه شد Ù�قط مخصوص ارامنه, شعر ها وجود خارجی نداشتند, سر پل تجریش بود ولی نه با خانواده های شاد, نه با دل خوش, تولد ها بود اما با ترس, هیجان بود اما از اسارت به جرم شادی Ùˆ تولد,عروسی با ریتم عزا, با دل دل عروس Ùˆ داماد از ترس تبدیل شب زÙ�اÙ� به شب زندان, اتاق بچگی هم هست اما خالی از من,Ùˆ من Ù�رسنگ ها دور از آن از جبر زمانه ,صدای آب دادن باغچه پدربزرگ گرچه هنوز Ù…ÛŒ آید اما از چنان راه دوری Ú©Ù‡ گوش مرا یارای شنیدن نیست, شب ها برÙ�ÛŒ است Ùˆ Ú†Ù‡ برÙ�ÛŒ, اما کسی مرا تعطیل نمی کند, Ùˆ من Ù�رصت آدم برÙ�ÛŒ ساختن ندارم, Ùˆ بام اینجا مال پدر بزرگ نیست Ú©Ù‡ برÙ�Ø´ را بروبد Ùˆ اصلا برÙ�روبی نیست,برنامه کودک سر آمد Ùˆ نخودی به خانه اش رسید,… Ù�قط Ù�ال قهوه مانده با داستانی نه چندان خنده دار اما امید بخش, امید دیدار, دیدار ایران زیبا, دیدار ایران آزاد, ایران شاد,Ùˆ این Ù�ال دیگر Ù�قط ته Ù�نجان من نیست, Ùˆ Ù�الگیر Ù�قط مادر من نیست, Ú©Ù‡ Ù�نجانی به وسعت جهان دارد Ùˆ Ù�الگیری به شمار هر آن Ú©Ù‡ ایران زیبا را شناخته بود Ùˆ دیده بود…..

و شاید باز من بتوانم صدای آب دادن پدر بزرگ در باغچه را بشنوم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

Posted by کت بالو on December 13th, 2002

یادداشت دوازده)

این احساس که دیرم شده تنهام نمی گذاره. هزار هزار چیز نخونده دارم که می خام یاد بگیرم و بدونم. هزار تا کار انجام نشده. هرروز دعا می کنم خداوند به وقت من برکت بده و کمکم کنه تا از این همه توانایی هایی که دارم است�اده کنم.برم سراغ کارهای عقب ا�تاده و اونچه که باید یاد بگیرم.

دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار

یادداشت دوازده)

Posted by کت بالو on December 12th, 2002

این احساس که دیرم شده تنهام نمی گذاره. هزار هزار چیز نخونده دارم که می خام یاد بگیرم و بدونم. هزار تا کار انجام نشده. هرروز دعا می کنم خداوند به وقت من برکت بده و کمکم کنه تا از این همه توانایی هایی که دارم استفاده کنم.برم سراغ کارهای عقب افتاده و اونچه که باید یاد بگیرم.
دوستتون دارم,خوش بگذره, به امید دیدار