مرد آنجا بود. مرد می دانست. زن به او گفته بود و مرد دانسته بود.
زن را در آغوش گرفته بود و…با همان پوست تیره ی تیره, و با همان دست و پای استخوانی به نوای چنگ با زن آرام می رقصید.
زن لبهای مرد را روی پوست گردنش احساس کرد. آنچنان که برای بار اول حس کرده بود. این بار دلپذیرتر…بوسه بعد از دانستن مرد آمده بود.
زن, عطر مرد را به مشام فرو می برد. در آغوش مرد فرو می رفت. دستهایش عطر تن مرد را می گرفت.
صدا که در اطاق طنین انداخت, زن چشمهایش را گشود. دستهایش را بویید. بو, فقط بوی شب بود. اشک های زن جاری بود, تخت خیس. و مرد…هنوز نمی دانست.

این مقاله ی پایین ممکنه برای خیلی ها ناخوشایند باشه. رادیو هم قبل از شروع برنامه و حین پخش برنامه دو سه باری اعلام کرد.”discretion is advised” خلاصه.

باحال…شهر دوستم اینها یه شهر نفتی کاناداست. شمال ایالت البرتا. درست مرز شمال شصت. پات بره روی خط و لیز بخوری بالای خط, صاف می افتی توی قطب شمال.
اونجا ماسه رو می چلونن و ازش نفت می کشن بیرون.
استخراج نفتش هم فقط وقتی صرف می کنه که قیمت نفت وارداتی از یه حدی بالاتر بره. وگرنه نفتی که خریداری کنن به صرفه تر در میاد.
حالا با این تفاصیل, این شهره یه شهر تک محصولیه. هر وقت قیمت جهانی نفت بره بالا استخراج نفتش شکوفا می شه و….بوممممممم…شهر از شدت هجوم کارگر می ترکه. اغلبشون هم خونه و زندگی رو ول می کنن و بی زن و بچه (یا حالا گیریم بی خانواده, اگه بخوایم تبعیض جنسی نکنیم)پامی شن میان اون شهره.
اولین بار که این رو به من گفتن اولین سوالی که به نظرم رسید این بود که با این حساب فحشا باید حسابی توی شهر رواج داشته باشه. خصوصا با توجه به این که توی کل شهر یه دونه استریپ کلاب بیشتر نبود و به هر حال یه دونه استریپ کلاب با بلو جاب و هند جاب جواب اون جمعیت کاذب کارگری رو نمی ده.
این هفته داشتم برنامه ی رادیو گوش می کردم. بحثش در مورد فحشا در فورت مک موری بود! بینگو…
با یه خانم رییس صحبت می کرد. خانومه می گفت دختر ها میان اینجا و بعضا تا هفته ای پونزده هزار دلار (یعنی حدودای ده برابر در آمد یه مهندس ساده فرضا!) در آمد دارن.
کار مثل ادمونتون و کلگری و شهرهای بزرگ نیست که احتیاج به گواهینامه برای “اسکورت” بودن باشه و بنابراین قیمت رو هر طور که بخوان میگذارن.
کسانی هم که اونجا هستن با فاحشه گری حرفه ای آشنانیستن و بنابراین توقع خیلی زیادی ندارن و می شه راحت تر راضی نگهشون داشت.
از دخترهای جوونی که برای در آمدن خرج تحصیلشون به طور فصلی می رن اونجا گذشته, فاحشه های حرفه ای ادمونتون و کالگاری هم سرازیر شدن اونجا.
با یه خانم بیست و نه ساله که برای یه هفته رفته بود اونجا صحبت می کرد.
خانومه سه تا بچه رو گذاشته بود پیش مادرش توی ادمونتون و رفته بود فورت مک موری که پول در بیاره و برگرده. از نوزده سالگی توسط خانواده اش سر داده شده بود به حرفه ی فاحشه گری. پدرش برای اولین بار رفته بود زندان و خودش می خواست از سال بعدش بره دنبال “social worker” شدن.
اونطور که متوجه شدم برای یه بار سانفرانسیسکو با راننده کامیون دویست و نود دلار گرفته بود. برای یه ساعت حرف زدن با یه آقای محترم توی بار صد دلار و خلاصه با احتساب این که خیلی سخت نگرفته بود و با چهار پنج نفری رفته بود هفتصد و پنجاه دلار در آورده بود که البته از حد انتظارش کمتر بود و بعد می خواست بره که پول قبض های مختلف و خریدهای جاری خونه رو بده.
می گفت راننده های کامیون خوب پول می دن به دلیل این که دو سه هفته ای توی جاده بوده ان و بنابراین برای خوابیدن با ادم پول خوبی می دن.
می گفت بعضی زن ها این کار رو دوست دارن و برای لذت بردن انجامش می دن. می گفت برای من ولی مثل شغل می مونه. کاره برای پول در آوردن. گاهی بعد از نیم ساعت که بی وقفه سرویس می دم و هنوز کار مشتری به آخر نرسیده خیلی سخته. مجبورم هی بپرسم داری لذت می بری؟ و مجبورم خودم رو خوشحال نشون بدم در حالی که اشکم داره در میاد.
…..
توی اداره با یکی از خانوم های همکارم صحبت می کردم.
می گفت سخت ترین قسمت کار اینه که تعداد خانوم ها توی حرفه ی ما سی درصده و اقایون هفتاد در صد. خانوم ها جای اشتباه کمتری دارن. و در برقراری ارتباط مشکل دارن.
می گفت توی کلاسی که خاص خانوم ها در محیط کارهای حرفه ای بوده, بهشون گفته ان که روش ارتباط برقرار کردن آقایون کاملا متفاوته. نه که خانوم ها بخوان با این حقیقت بجنگند ولی باید یاد بگیرن چطوری از این تفاوت استفاده کنن. از جمله این که آقایون شنونده های بسیار بدی هستن! و این که چطور می شه به نفع خود خانوم ها باهاشون ارتباط برقرار کرد.
یکی دیگه از دوستهام هم کلاس رفته بود برای این که بدونه چطور می تونه با مردها ارتباط برقرار کنه و چطور می تونه ارتباط زناشویی (نه جنسی فقط ها. کلا) موفق تری با شوهرش داشته باشه.
اولین چیزی که بهشون گفته بودن این بود که قصد زن از ازدواج با قصد مرد از ازدواج متفاوته. زن می خواد ارتباط برقرار کنه. مرد می خواد ارزون ترین دسترسی رو به خدمات جنسی داشته باشه!!!!
یاد اون جوکه افتادم که دختر یه فاحشه رفت پیش مامانش و پرسید “مامان, عشق چیه؟”. مامانش هم گفت: “دخترم, حرف عشق رو هم نزن. عشق دروغیه که مردها ساختن واسه این که پول ما زن ها رو ندن!”.
یاد دوستی که جوکه رو گفت به خیر.
….
از تمام این چیزها فقط و فقط یه نتیجه می گیرم.
یه جای کار می لنگه. به شدت هم می لنگه. خداوند گار عالم شوخی اش گرفته بوده یا…بنده هاش یه جایی رو کج فهمیده ان.
و….
این که زن ها هر جای دنیا, هر سنی, هر نسلی, هر حرفه ای در یه سری احساس ها بیش از حد تصور مشترک هستن. و…خیلی از تئوری ها به شدت لنگ می زنن!
….
نهایت کار…
چخه..مردها اینقدر ها هم مهم نیستن که واسه شناختنشون کلاس بگذارن. مهم تر از همه اینه, چکار کنیم که زن ها, صرفنظر از مردهای زندگیشون و دور و برشون, هر لحظه از لحظه ی پیش خوشحال و خندان تر باشن؟
جواب بنده: بهترین راه های پول در آوردن رو یادشون بدیم. قدرت اقتصادی و بنابراین قدرت قانون گزاری رو به دست میارن. پست های کلیدی دنیا رو می گیرن دستشون و…اون وقت مسائل و معضلات کل سه تا مثال بالا (همکارم و دوستم و خانوم فاحشه) یه کمکی چپرو می شه!
اگه نه که…کل کلاس ها و مصاحبه ها و گفتگوهای بالا کشکه.
دنیا سراپا پول است و قدرت و مقام و غیر از این هیچ.

یه کارهایی دارم می کنم که نمی دونم درسته یا نه. هی هی باید تصمیم بگیرم. هی هی عینهو اون سگه شبت می دوم دنبال دم خودم.
اونقدر هی هی به همه چی فکر می کنم و هی هی سبک سنگین می کنم و هی هی کار و بار می کنم, صبح ها از شدت خستگی عین خرچنگ می چسبم به تختخواب و به عذاب از تخت میام بیرون.
کلا باید همیشه توی زندگی ام یه درگیری و تحولی باشه! وگرنه حوصله ام سر میره.
این بار بدبختی اینه که از خود کاره همچین لذتی نمی برم. از موفقیت هایی که به دست میارم لذت می برم و…از اینکه به خودم اثبات می کنم که می تونم.
د منتها بدبختی اینه. آخر مسیر که بیست سال سی سال دیگه واستم و پشت سرم رو نگاه کنم می بینم از خود کل زندگی لذت چندانی نبرده بودم. فقط از این که هر کاری رو که خواستم تا همون جایی که خواستم, رسوندم کیف کرده ام.
به هر حال تقریبا مطمئنم, چهل سال دیگه فکر می کنم کاشکی یه شکل دیگه زندگی کرده بودم.
بدبختی هر آدمی یه زندگی داره و قطعا فقط می تونه اون یه دونه زندگی رو یه مدل زندگی اش کنه! هیچ وقت هم نمی فهمه مدل های دیگه ی زندگی دقیقا چطوری ان! بنابراین احتمالش خیلی زیاده که آخر زندگی فکر کنه کاشکی زندگیه رو یه مدل دیگه زندگی کرده بود!
به هر حال..نزدیک های آخر زندگی که شد خبرتون می کنم.

مامان بنده و خانم پسرخاله اش هر دو تا دختر داشتن. دختر مامان بنده از دختر پسرخاله ی مامانم دو سال بزرگتر بود (الان دیگه دو سال کوچکتره!)
مامانم داشت طبق معمول همیشه دخترش رو ناز و نوازش و لوس می کرد, خانم پسر خاله ی مامانم گفت “من دخترم رو ناز و نوازش و لوس نمی کنم که وقتی شوهرش این کارها رو کرد بهش بچسبه”.
مامانم هم گفت: اگه یادش ندی چطوری خودش رو لوس کنه و نوازش بشه هیچ وقت نمی تونه از شوهرش این ها رو بگیره.
پریشب که سه ساعتی بعد از گل آقا رسیدم خونه و دیدم تل بزرگ ظرف های ظرفشویی ناپدید شده ان و گل آقامون هم شام رو گرم کردن و با نوشابه و شراب و سالاد آوردن جلوی تلویزیون که با هم نوش جان کنیم, یاد حرف مامانم افتادم.
بچه ندارم. به احتمال زیاد هم هیچ وقت نخواهم داشت. اما فکر می کنم اگه دختر داشتم اونقدر لوسش می کردم که از خودم هم لوس تر بشه.
بگذریم که گل آقا می گه به احتمال زیاد از همون اولی که بچه به دنیا می اومد براش برنامه های مختلف آموزشی و پرورشی می گذاشتی, تحت کنترل شدید…تا زمانی که طفلک بتونه یه جوری اعلام استقلال کنه و من از تحت سلطه ی قدر قدرت تو نجاتش بدم.
به هر حال… پروردگار را هزار مرتبه شکر, بنده از لوسی هیچ ضرری نکرده ام. از نوازش های شوهرم هم بغایت لذت می برم.
مدت هاست دختر پسرخاله ی مامانم رو ندیده ام. دخترک فوق العاده خانوم و گل بود و دو تا برادر های کوچکترش رو تقریبا اون بزرگ کرد تا مامانش.
یه کیف پول کوچولوی صورتی رو سال ها پیش به من کادو داد. نمی دونم کیفه رو هنوز دارم یا نه, ولی خاطره اش به خوبی یادم مونده. کیفه خوشگل ترین کیف پولی بود که در زندگیم داشتم.