بعضی ها فقط به این خاطر سخت پوست هستن که می دونند زیر پوسته اشون چقدر آسیب پذیره.
قبل از شکستن اون پوسته ی سختشون باید کمی فکر کرد. شاید بهتر باشه اول زیر پوسته رو آسیب ناپذیر کنیم و بعد پوسته رو بشکنیم.
—-

طفلک جیمز دانا. توی برگه ای که واسه اش پر کردم نوشتم باید نسبت به نظرات دیگران انعطاف پذیرتر باشه. یه جورایی داره خودش رو از شدت انعطاف می کشه. شده به انعطاف نادیا کمانتچی. یه کمی بگذره فکر کنم عربی هم واسه مون برقصه!!
چکار کنم خوب. خودش برگه اش رو فرستاد واسه ی من, من هم این صداقتمه که همه رو کشته.
—-

خاک به سرم. دقت کردین که آدم پیش بعضی آدم ها همین طور گند پشت گند می زنه. من هم پیش بروس که می شه رئیس آقا جیمی همه اش گند می زنم. این دفعه بار دوم بود.
بار اول حدود دو سال قبل بود. من مشکل اساسی هم در برخورد با افراد, و هم در عدم اعتماد به نفس داشتم. توی آشپزخانه داشتم برای خودم قهوه می ریختم. بروس کبیر هم اومد. یه چیزی به من گفت که نفهمیدم و درست عین ابله ها لبخند زدم. می تونین ابلهانه ترین لبخند دنیا رو تصور کنین.
بعد از اون جریان طفلک بروس کبیر شک کرد که نکنه من خنگ یا احمق باشم. من هم دیگه نتونستم با بروس کبیر ارتباط کلامی و غیر کلامی برقرار کنم. با رئیس بروس کبیر راحت بودم.(عوض شد) ولی با بروس کبیر خیر.
حالا این بار داشتم می رفتم سر میزم. باید یه در شیشه ای رو باز می کردم و وارد راهرو می شدم. دو تا دفترچه و ده دوازده تا خودکار و مداد و آشغال پاشغال و قهوه به علاوه ی تلفن ام توی دستم بود. یه عده هم توی راهرو ایستاده بودن که من ندیدم کی هستند. در جریان بسته شدن در شیشه ای تلفن ام از دستم افتاد. من هم که دست اضافه برای برداشتن اش نداشتم و اگه سعی می کردم برش دارم مسلما بقیه ی چیزها و از همه بدتر قهوه از دستم ول می شدند به روی خودم نیاوردم. به عبارتی فکر کردم که خوب الان اینها رو می گذارم سر میزم و بر می گردم و تلفن رو از روی زمین برمی دارم. دیدم از پشت دو سه نفر دارند می گند تلفن ات رو نمی خوای. برگشتم که جواب بدم. دیدم یکی از اونها بروس کبیره. و دو سه تای دیگه هم کسانی که از کله گنده ها هستند و نمی شناسمشون. به تته پته افتادم. ماشالله در توضیح دادن هم که استاد هستم. گفتم چرا. ولی یه دست دیگه احتیاج دارم که بتونم تلفن رو بردارم. دسته جمعی داشتند شیرجه می رفتند طرف تلفن. بدیهی بود که اگه برش می داشتند باید دنبالم راه می افتادن و تلفن رو دم میزم تحویلم می دادن. خدا رو شکر قبل از این که هر کدوم اون بزرگ ها تلفن رو بردارن یه کوچکتر پیدا شد و تلفن رو برداشت و باهام اومد تا دم میزم.
فکر کنم بهتر بود مختصر و مفید می گفتم: الان برمی گردم و برش می دارم.
بی خیال دیگه. حداقل این دفعه بعد از دو سال فهمیدم چی می گه و به جای ابلهانه لبخند زدن, جواب دادم. دوسال دیگه احتمالا پیشرفت می کنم و به جای فقط جواب دادن, جواب مناسب می دم.
—-

یه سوال جالب: اگه یه روز ازخواب بیدارشین و ببینین کارتون رو ازتون گرفتن چی براتون باقی می مونه؟

حسابی خوشحال شدم وقتی دیدم برای من صدهزار تا چیز دیگه باقی می مونه که از همه جهت جای کارم رو پر می کنند.
به نظرم درست دارم زندگی می کنم.
—-

کاش این قدرت رو داشتم که یه معجونی درست کنم به نام آرامش و شادی, در مقیاس خیلی خیلی زیاد و بزرگ, و بعد بریزم توی وجود همه ی همه ی همه ی آدم ها.
—-

مشکل مستمر پیدا کرده ام. اگه همین طوری پیش بره از وسط نصف می شم!!! باز دوباره کمر شلواری که دو هفته قبل خریدم برام گشاد شده.
فکر کنم یه کم بگذره تبدیل بشم به دو پیس!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار