1- فكر كنم مارتين خره خيلي دلش مي خواد بشه رئيس آزمايشگاه و بنابراين رئيس من و ژوليت. بنده به شخصه مخالفتي ندارم چون كوچكترين علاقه اي به رياست ندارم. اما رفتارش گاهي اوقات نخواستني مي شه. تازگي ها به نظرم با من بد شده باشه. غد است و روي حرفش پافشاري مي كنه, من هم مجبور مي شم كج خلقي كنم. ديروز بهم گفت كه اصلا خوشش نمياد بامن مخالفت كنه. از ديروز تا حالا دارم نازش رو مي كشم. توي محيط كار بدخلقي كردن رو اصلا نمي پسندم. خدا رو شكر كه دوست دخترش نيستم. ازاون قبيل آقايوني است كه اصلا باهاش آبم توي يه جوب نمي ره. ديروز برايان ازش پرسيد مارتين, تو نمي خواي ازدواج كني؟ مارتين هم گفت چرا, فقط منتظرم كتي يا ژوليت از شوهرهاشون جدا بشن, من باهاشون ازدواج كنم!!!!!!

۲- اين هفته رو كامل آموزش داريم. ديروز و پريروز روي يه دستگاه,‌ امروز و فردا و پس فردا روي يه دستگاه ديگه. امروز دو تا آقاهه اومده بودن. يكي شون از قبل من رو مي شناخت. لهستاني است و در اتاوا زندگي مي كنه. به اندازه ي يك ساعت و نيم مغز من رو به كار گرفت و تشويقم كرد كه برم و فيلم the passion of the christ رو ببينم. مسيحي كاتوليك بود و يه عالمه در مورد مباني مسيحيت و قسمت آخر زندگي مسيح حرف زديم. آخر سر هم به اين ختم شد كه قراره برامون تي شرت بفرسته. سايز من رو مي خواست. بهش گفتم small . گفت دفعه ي پيش ات رو يادم بود برات مديوم كنار گذاشتم. اما تنها كاري كه مي تونم بكنم اينه كه خوشرنگه رو بدم به تو (رنگ بورگاندي كه نوعي شرابه) و سرمه اي يا سياهه رو بدم به ژوليت. اينم از مزاياي اين كه با يه آقايي يك ساعت و نيم در مورد مسيح و فيلم حرف بزني. شرابي به جاي مشكي و سرمه اي!!!

۳- امروز اين آقا لهستانيه ( به نام كريس) كه مهندس فروش شركتي هست كه ازش خريد كرده ايم, بايد جيمي رو مي برد نهار. ما هم كه آموزش داشتيم طبعا بايد برده مي شديم. آقا جيمي اينقدر عجله كرد كه ما سه تا نخودي رو جا گذاشتند و رفتند!!! البته كريس بعدش كلي ازم معذرت خواهي كرد. خصوصا وقتي كه داشت در مورد لزوم عشق ورزي و فلسفه ي مسيحيت حرف مي زد. گفت شايد يه روزي از اتاوا بياد اينجا و قضاي اين بار رو به جا بياره و يه نهار به خرج اداره شون به من بده!!

۴-هنوز هم عين چي خجالت مي كشم با آقا جيمي حرف بزنم, در عين حال كه راست راستي دوستش دارم. چي مي شد اين آقا جيمي ما ايراني بود. راحت مي شد باهاش حرف بزنم, با فرهنگ خودمون و خيلي راحت بهش بگم آقا جيميه , راستي راستي دوستت دارم. فرقي نمي كنه رئيسم كني يا بيرونم كني. راست راستي برات احترام قائلم.

۵- وقتي داشتم مي رفتم كلاس رقصم -قبل از ساعت ۸ شب- بنزين بود ليتري ۶۰.۲ سنت, وقتي داشتم بر ميگشتم -بعد از ساعت ۹ شب- بنزين بود ليتري ۷۹ سنت!!! واقعا كه.

۶- عاشق ادمهايي هستم كه وقتي مي بينيشون انگار شونصد ساله كه مي شناسندت. توي پاركينگ يه خانمي حدود ۶۵ ساله رو با يه ماگ قهوه و دوازده سري بار و بنديل آويخته به چهار ستون بدنش ديدم كه يه خنده ي پهن و واضح توي صورتش پخش و پلا بود. تا برسيم توي آسانسور و من طبقه ي همكف پياده بشم, كل امروزش رو برام توضيح داد. بيشترش رو نفهميدم البته, آخه انگليسي حرف مي زد,‌ اما معلوم بود كه روز شلوغي داشته. كلي سرحال اومدم آخر شبي.

۷- دو تا مربي رقص داريم. يه خانمي به نام مارتا و يه آقايي با يه اسم عجيب هندي يا بنگلادشي يا ترينيدادي كه تا حالا سه بار پرسيده ام و باز هم يادم رفته. آقاهه رنگ شيركاكائو است, اما قد بلند و خوش هيكل. فقط دست هاش هميشه يخ يخ است. من از شدت سردي دست هاش رقصيدن يادم مي ره. خانومه اما سفيد سفيد است, دست هاش هم گرمه. موقع رقص كه مي شه اصلا دلم نمي خواد آقا باشم. قسمت مربوط به خانم ها معمولا خيلي راحت تره.

۸- بسيار خوش و خرم هستم. خدا رو شكر. خدا رو شكر. و جاي همگي خالي روز بدي نبوده. زندگي همينه ديگه. روزها ميان و مي رن و شادي ها و خنده ها مي مونه و غم ها و گريه ها. زندگي زيباست. در تمام لحظات تلخش هم زيباست. نمي شه زيبايي زندگي رو انكار كرد. حتي وقتي ياد موشك بارون ها مي افتم مي بينم زيبا بود. فقط كاش عزيزان آدم هميشه خوشحال و سالم باشند. بقيه ش مهم نيست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار