یه جورایی این حس رو دارم:

من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

من از چی ساخته شده ام به نظرتون؟ یه جو احساس در تمام وجود من هست یعنی؟ به نظرم آدم باید گاهی غمگین شه. گاهی اشک بریزه. گاهی خوشحال بشه. گاهی عصبانی بشه. گاهی بخنده. گاهی اخم کنه.
من یکی فرقی نداره درونم چی باشه. یه شکلک گنده ی خنده روی صورتمه. خودم داره یواش یواش یادم می ره بقیه ی شکلک ها چطوری هستند.
امروز طبق معمول به اندازه ی یه عالمه کار داشتم و حسابی داشتم به کارهام فکر می کردم. مارک توی راهرو من رو دید و دست تکون داد و اشاره کرد که بایستم. اومد جلو و گفت: کتی تو مثل همیشه ریلکس یه لیوان قهوه گرفته ای دستت و آروم و خندون هستی. من تورو که می بینم حسابی ریلکس می شم.
ای مارک عزیز, خوش به حالت. کاش من هم خودم رو توی آینه ببینم و حسابی آروم بشم.
ببینم یکی می تونه به من بگه این چیه توی دل من هی عین تشت رختشویی بالا و پایین می شه؟
تورو خدا چیزهای عجیب فکر نکنین ها. من از بچه دار شدن بیزارم. توی دلم هم یه حسه که هی بالا پایین می شه. بچه مچه خبری نیست.
گل آقامون هم گل تر از همیشه صحیح و سالمه. خدا حفظش کنه.فقط همونه که گفتم:
من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار