به خاطر یک مشت دلار؟!!$$$

Posted by کت بالو on January 24th, 2011

تشخیص محرک اصلی خیلی سخته!

فرض بفرمایید نیاز مالی عجیب غریبی ندارین. فرض بفرمایین صبح کله ی سحر ساعت شش صبح خوابتون میاد. فرض بفرمایید به شدت دوست دارین نیم ساعتی ورزش کنین.
حالا باز هم فرض بفرمایین با تمام فرض های بالا ساعت شش صبح عین جن بوداده از تخت می پرین بیرون پشت کامپیوتر که کار یه گزارش رو انجام بدید. ساعت شش و نیم صبح همسر رو بدرقه می کنین که بره یه شهر دیگه تا آخر هفته کار بکنه. تصمیم می گیرین از خونه کار بکنین که صبحونه رو هم پای کامپیوتر بخورین و بنابراین یه نفس کار بکنین.
می فهمین همکارتون از یه شرکت دیگه که سه هفته پیش باهاش توی یه شهر دیگه ملاقات کردین بچه ی یک هفته ای و همسر تازه زایمان کرده رو ول کرده بوده و اومده بوده ماموریت و تمام مدت با تلفن به ونگ ونگ بچه گوش می داده. می فهمین که اون یکی همکاری که باهاتون اومده بوده ماموریت بچه ی هفت ماهه و مادر بچه رو توی یه شهر دیگه رها کرده بوده . ایضا خانوم همکارتون درحالی که حامله هست و دستور استراحت مطلق داره از توی بستر استراحت مطلق ایمیل ها رو پنج دقیقه نشده جواب می ده و کارها رو شبانه روزی پیگیری می کنه. ایضا می فهمین که رییس رییستون چهار پنج سال پیش ها طوری از فشار کاری خسته شده بوده که یک روز صبح بیدار می شه و می بینه نمی تونه از تخت بیاد بیرون! دکتر و شرکت تشخیص می دن که آقاهه خوبه یک ماه بچسبه به تخت و به هیچی فکر نکنه!!! خانومه یه ماه پیش بچه اش به دنیا اومده. چون خانومه قراردادی هست و مرخصی زایمان نداره صاف از توی تخت اومده سر کار. بچه پیش پدرش هست و مادر بزرگش, و خانومه کار می کنه. و بنده هم به نوبه ی خودم…کماکان از ساعت شش صبح تا ده شب سگ دو می زنم. کیف می کنم که واسه ی آقای والا مقام و خانوم بالا مرام توضیح واضحات می دم و پرزنت می کنم.
هفته ی پیش بی هیچ علت خاصی مونده بودم فکری که آخه این همه سگ دو واسه چی. واسه خودم صبح ها رو موندم توی تختخواب تا ساعت هشت و نیم و نه صبح. شب ها رو هم نشستم فیلم نگاه کردم. اخبار فن آوری و اقتصاد رو هم اصلا نگاه نکردم. واسه این که به عظمت جریان پی ببرین بگم که تفریح من همیشه نگاه کردن قیمت سهام هست و بازار بورس! در کل هفته یک بار هم نگاهشون نکردم!!!

خدا گل آقا رو آخر هفته رسوند تورنتو! بهش می گم زیادی سگ دو می زنم, بی خودیه. میگه فقط که تو نیستی. توی این شهر خدا این زندگی خیلی هاست. بی استراحت می دوند دنبال کار و زندگی. می گه بیخودی نیست, تا همین جاش کلی کیف کرده ای.
می بینم راست می گه. راستی راستی پارسال که تا خرخره خودم رو توی کار و خوندن غرق کردم و کنارش ورزش هم کردم و زندگی هم کردم و کتاب هم خوندم و فرانسه هم خوندم و ایضا انگلیسی و کلی آشغال و پاشغال دیگه کیف دنیا رو کردم.

هنوز نمی دونم به خاطر یک مشت دلاره. به خاطر حماقت بی نهایته یا به خاطر خریت مفرطه. یا مجموع همه ی اینهاست دست در دست همدیگه. تنها چیزی که می دونم اینه که بیشترین تاسفم به خاطر سالهاییه که به دلایل مختلف کم سگ دو زده ام!!!! سال هایی که هیچ وقت بر نگشتند, و ازشون فقط تاسف موند. در جستجوی زمان از دست رفته.

خلاصه…نمی دونم چرا سگ ذو زدن بهم احساس خوبی می ده. حس امنیت و آرامش. آدم ها متفاوتند به هر حال. هر کس یک طوری حس رضایت و امنیت داره. یکی با کارکردن یکی با آسون گرفتن و آسوده زندگی کردن.. من خوشبختم که می تونم اونطور که می خوام زندگی کنم و…فریاد بکشم به افتخار چیزی که بهم حس رضایت می ده: هیپ هیپ هورا سگ دو زدن بی وقفه عین خل ها…هیپ هیپ…هورا.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

گلادیاتور ها

Posted by کت بالو on January 19th, 2011

یه مستند تاریخی داشت تلویزیون در مورد گلادیاتور ها.
به مدت چهارصد سال آزگار تفریح بزرگ روزانه ی مردم در پهنه ای به وسعت روم قدیم, شامل تقریبا تمام اروپا و شاخ آفریقا و قسمت هایی از غرب آسیا, دیدن نبرد گلادیاتور ها بوده.

اینجور که پیداست بیشترین گلادیاتور ها برده ها یا زندانی ها یا اسیران جنگی بوده اند که برای کشتن و مردن تربیت می شده اند و می رفته اند در میدان نبرد که با باقی گلادیاتورها یا با حیوانات وحشی بجنگند تا بمیرند و…یا معجزه ای بشه و جون سالم به در ببرند و باقی عمر از بردگی آزاد بشند یا به عنوان یک گلادیاتور حرفه ای و محبوب ملت باز برند در صحنه ی نبرد گلادیاتوری و برای صاحبشون پول بسازند. گلادیاتور معروف های بزن بهادر و قلدرتر از همه , محبوب ملت بوده اند و محبوب زن ها.

هر بار که یه گلادیاتور در نبرد گلادیاتوری می مرده به صاحبش صد برابر قیمت برآوردی گلادیاتور پول می داده اند لابد به جبران سرمایه ی از دست رفته اش.
محلی هم درست روبروی میدان نبرد برای تربیت و آموزش گلادیاتور ها داشتند عینهو زندان (یا بهتر بگم خود زندان) و کاملا حفاظت شده.
یکی دیگه از این میدان های نبرد (در پهنه ی وسیع روم چندین و چند تا از اینها وجود داشته) دو طبقه زیرش بوده برای پشت صحنه ی نبرد. از اون زیر با بالابرهای مکانیکی گلادیاتورها و جک و جونورهای وحشی رو می فرستاده اند بالا روی صحنه ی نمایش!!! خیلی وقت ها نمیگذاشته اند صورت گلادیاتور پوشیده باشه که ملت تماشاچی بتونند وقتی گلادیاتور داره جون می کنه و می میره صورتش و حالت صورتش رو ببینند.
اسپارتاکوس بزرگ موفق می شه از این تشکیلات با یه چاقویی که دزدیده بوده فرار کنه و لشکری صدو بیست هزار نفری از برده ها تشکیل بده و دو سال مقاومت کنه. منتها آخر سر در مقابله با لشکر روم شکست می خوره و بخت برگشته کشته میشه و برده های توی لشکرش هم به بدترین نحوی توسط دولت روم کشته می شند.

بامزه ی جریان جامعه شناسی پشت نبرد گلادیاتورها هست. لغو کردن این نمایش جزو محالات بوده و باعث شورش بزرگ مردم می شده. درست مثل این که در ایتالیای امروز بگند دیگه مسابقات فوتبال برگزار نمی شه و باید باشگاه ها تعطیل بشند, فوتبال بی فوتبال! شاید همین هم بوده که اسپارتاکوس عظیم شکست می خوره و قیامش -هر چند بسیار تامل برانگیز و قشنگ- ناکام می مونه.
مساله ی دیگه این که انگار در روم آن روزگار اونقدر آدم می مرده که مرگ یه حقیقت روزمره ی ملتین بوده و واسه ی همین دوست داشتند توی نمایش های روزانه هم ببیننش. متوسط عمر بیست و پنج سال بوده!!!! احتمال این که آدم در حوادث طبیعی یا غیر طبیعی بمیره خیلی خیلی زیاد بوده!!!

و….فاحشه گری هم حرفه ی رسمی بوده. فاحشه ها تحت نظارت دولت کار می کرده اند و مالیات هم می داده اند. گلادیاتور ها معمولا روز قبل از نبردشون یه سر به فاحشه خونه می زده اند و قضای حاجت می کرده اند که ناکام از دنیا نرند. خیلی وقت ها آگهی برای نوع خدمات جنسی تخصصی ای که هر فاحشه هم ارایه می کرده بالای در اتاقش نقاشی می شده!!! بنابراین هر کسی به سلیقه ی خودش می تونسته بهترین بانو فاحشه رو انتخاب کنه.

خلاصه ی کلام این که:
اولا اگه در جامعه ای به مدت چهارصد سال و به وسعت یک قاره پدیده ای وجود داره -زشت یا زیبا. انسانی یا حیوانی- خیلی وقت ها از آسمون نازل نشده. زاییده ی خود اون جامعه است و نیازمند بلوغ اون جامعه برای این که ریشه کن بشه.
و…دوم این که مهم نیست باور و ترجیح یک جامعه یا یک دنیا  به مدت چهارصد سال یا چهارصد قرن چی هست. هر چیزی که باشه ممکنه بزرگترین اشتباه باشه و زشت ترین پدیده.
سوم این که…هر جوری نگاه کنی ما از مردم دو هزار سال پیش خیلی خوشبخت تریم.
چهارم این که…متاسفانه هنوز آدمیزادیم!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لورانزا فلی جیانی

Posted by کت بالو on January 16th, 2011

یادش به خیر ذبیح الله منصوری یک سری رمان های مفصل تاریخی, اقتباس از جزوه های مختلف می داد توی بازار. مشتری پر و پا قرص ده جلدی ها بودم, از همان کلاس پنجم ابتدایی!

ژوزف بالسامو را هفت هشت باری دوره کرده بودم و عاشق قدرت های ماوراالطبیعه ی ژوزف بالسامو, و التوتاس بودم. ماجرا مال دوره ی لویی پانزدهم است در فرانسه.
ژوزف بالسامو عاشق یک زنی بود به اسم لورانزا فلی جیانی. همان یازده دوازده سالگی هم نمی توانستم بفهمم ژوزف بالسامو چرا اینطور سفت و سخت عاشق شده, آن هم عاشق لورانزا!! به هر حال شده بود دیگه. لورانزا که مسیحی سفت و سختی بود سر از کارهای ژوزف بالسامو -که مبتنی بر علوم پیشرفته و ماوراالطبیعه بود و بر مردم آن دوران پوشیده- در نمی آورد و از ژوزف متنفر بود.
به هر حال آقای بالسامو از زور عشق زیاد, خانوم فلی جیانی را از دست دزد ها که می خواستند بی عفتش کنند و از میان راه صومعه دزدید و آورد توی خانه ی خودش نگه داشت, به امید این که لورانزا خانوم یک زمانی چشمش به حقایق باز شود و عاشق ژورزف خان شود و با ژوزف خان برود سانفرانسیسکو.

از جمله فنون علم آوری ماورالطبیعه ی پیشرفته , این ژوزف خان هیپنوتیزم هم بلد بود و تله هیپنوتیزم و انواعش رو فوت آب بود. خلاصه ی کلام این که لورانزا خانوم در حال عادی از زندگی در منزل در بسته ی ژوزف خان بیزار بود و از دیدن ریخت ژوزف خان دلش آشوب می شد. اما هیپنوتیزم که می شد عاشق زندگی با آقای ژوزف بود و شیفته ی حقیقت وجودی جناب بالسامو!
نتیجه ی جریان این شد که بانو فلی جیانی در حال خواب مغناطیسی از جناب بالسامو خواهش کرد بانو فلی جیانی را همیشه در هیپنوتیزم نگه دارد. چون لورانزا خانوم در حال هیپنوتیزم بسیار خوشبخت بود. خلاصه…در همان حال هیپنوتیزم سانفرانسیسکو هم رفتند. منتها…عمر خوشبختی کوتاه بود چون التوتاس خان اشتباهی لورانزا خانوم خفته رو کشت!!

خلاصه…غرض از تمام این جریانات این که اگه آدم یه درون داره و یه بیرون, مثل لورانزا خانوم, و اگه توی درون و رویاها خوشحال است و خندان و مسرور,  و اگه یه کسی هست که از بیرون به آدم نون و آب و سقف بده و آدم رو از دست راهزن های ناموس دزد نجات بده و حواسش به آدم باشه -که التوتاس خان آدم رو نکشه!!!- و پول آب و برق و گاز رو هم پرداخت بکنه و انحصاری هم هر از چند وقتی آدم رو ببره سانفرانسیسکو و بی هیچ دلیل و منطق خاصی هم هلاک سینه چاک آدم باشه, همچین بدکی هم نیست. یعنی تازه غیر از نون و آب و قبض آب و برق , اون ژوزف خان هم می تونه توی خواب مغناطیسی آدم باشه.

خلاصه…ایده ی فیلم های درون و بیرون و لایه های مغز و رویا و اینها رو می فهمم. فیلم هایی مثل ماتریکس و Inception و کلی دیگه. فقط نمی فهمم اگه عین لورانزا خانوم توی لایه ی دیگه حس خوشبختی خیلی زیاد وجود نداره و عین همین لایه کوفتی بیرونی همه اش بنگ بنگ و هیجان و تقلاست , اصلا فایده ی لایه درونیه چیه.

خلاصه که زندگی به روش بانو لورانزا فلی جیانی زندگی ای است بسیار دلپذیر. بی دغدغه و…به گمانم به رنگ صورتی کمرنگ نشاط انگیز.

یه وقتایی که صبح هیچ جوری دلم نمی خواد از تختخواب بیام بیرون یاد لورانزا فلی جیانی می افتم و این که اگه التوتاس نبود چه زندگی ای داشت لورانزا خانوم توی کتاب های ذبیح الله منصوری تا ابد الآباد. آمین.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

قانون بی رحم

Posted by کت بالو on July 21st, 2010

اگه بخوام غالب ترین قانون زندگی رو انتخاب کنم این قانون رو انتخاب می کنم که هر چیزی رو که روزی به دست میاری, روزی از دستش می دی. خیلی اوقات فکر می کنم اگه قدرت از دست دادن چیزی رو نداشته باشم هرگز نمی خوام به دستش بیارم و…

تاوانش…از دست دادن بزرگترین لذت های دنیا شاید. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هراس

Posted by کت بالو on February 23rd, 2010

می کوبد به در و دیوار…بی دلیل…بی بهانه…به هزار دلیل ریز…یا بهانه ی درشت.
جاده پر از پیچ شتابان تند بی مهار, سمت راست دره, سمت چپ صخره ,زیر پا سنگلاخ و روبرو مه آلود. هوا آفتابی ست گرچه و مرکب راهوار. هراس است از پیچ های تیز و وحشت صخره ی سر به فلک کشیده ی پنهان در مه و بهمن های فصلی و از پا درآمدن مرکب و از پا در آمدن راکب ها.

باید تاخت اما تا هنوز  آفتاب گرم است و مرکب راهوارو سواران برقرار.

و  این دل هراسان بی امان می کوبد به در و دیوار…بی دلیل..بی بهانه…به هزار دلیل ریز…یا هراس درشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بازی ها

Posted by کت بالو on February 6th, 2010

پوکر رو خیلی دوست دارم. نه به خاطر برد و باخت, که به خاطر لذت بردن بازی می کنم.

زندگی مجموعه ی بازی هاست. بعضی ها رو بازی می کنیم به خاطر لذت بردن. بعضی رو بازی می کنیم به خاطر برد و باخت.

قبل از وارد شدن به بعضی بازی ها اما, باید به این فکر کرد که این بازی حتما یک بازنده داره و ممکنه من, اون بازنده باشم.

اولین برنامه روزانه ام رو نه ساله بودم که نوشتم. از اون زمان عادت یادداشت نوشتن رو داشتم. دو سالی هست که تقریبا هر چی رو می نویسم انجام می دم. به یادداشت های ده سال قبل که بر می گردم می بینم بیشترش انجام شده و اگه هم چیزی انجام نشده, دلیلش رو می دونم.

شش ماه پیش بود که تصمیم گرفتم خرید کردن یاد بگیرم. تا قبلش از خرید کردن متنفر بودم. برنامه گذاشتم هفته ای نصف روز باشه  فقط و فقط برای خرید کردن.  شد یکی از بازی هایی که حتی امروز هم ازش لذت نمی برم, اما برنده شدن در بازی برام مهمه, با دو قانون: خریدن فقط و فقط اونچه که نیاز دارم, با کمترین قیمت ممکن.

طی بازی های خونین و پرهیجان و تاریخی بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت, کی می تونست بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت رو پیش بینی بکنه.

فکر می کنم اگر بهمن ماه پنجاه و هفت اتفاق نیفتاده بود, چی در ایران از اونچه که الان هست بدتر بود؟

از این بازی جدید, سخت و جدی, بسیار جدی, می ترسم…این روزها به خصوص فقط می ترسم. لذت؟ درد؟ هر چه که هست هیجان وهم آلود و وحشتناکی دارد.

فکر می کنم به بهمن ماه سال هزار و چهارصد و بیست و نه, و این که چی در ایران از این که امروز هست بدتر خواهد بود؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

واردات شومبول ترکی!

Posted by کت بالو on January 22nd, 2010

ولله خیال نداشتم در یه روز دو تا پست بفرستم روی وبلاگ. اما این یکی خیلی باحال بود:

مغولستان مرد وارد می کند!!!

اینجور که پیداست دقیقا و کاملا برای افزایش جمعیت و تولید بچه هم وارد می کند. تا اینجاش رو می فهمم. چیزی که نمی فهمم اینه که چرا از ترکیه وارد می کند!!!!
مرد های ترک مقبول ترند؟ یا مردترند؟ یا درمونده ترند؟ یا ارزون تر ند؟ یا عضوشون مرغوب تره؟

این از اون مشکلاتی است که در ایران به طریق دیگه ای حل می شه. زمانی که این همه خانواده ی شهید داشتیم و زن خواهان همسر, دولت ایران مرد وارد نکرد -بی انصاف ها-. گفت مردهای موجود, منابع موجودشون رو محدود به یه زن نکنند و در جهت منافع جامعه و نسوان, علاوه بر همسرشون, منابع بی مثالشون رو با یکی دو تا زن شهید -یا حالا مازاد بر مصرف- هم به اشتراک بگذارند.

خط آخر مقاله از همه جالب تر بود. مغولستان مجازات اعدام رو هفته ی گذشته به طور رسمی لغو کرده. به عبارتی در ایران زیبا که ملت اهل تبعیض نژادی و تبعیض جنسی نیستند قوانین از قوانین مغولستان وحشیانه ترند و عقب مانده تر!

حالا اگه حداقل به اندازه ی چنگیز خان مغول کشورگشایی و سازندگی -برای مملکتمون- داشتیم مشکلی نبود. بدبختی, عین وارث برحق خود چنگیز خان رسالتش رو انجام می دیم , منابع مون رو فنا می کنیم و آبادی هامون رو خراب.

هنوز مونده ام فکری چرا مرد ترک!؟ من که صد البته صاحب کمالات نیستم. اما جسارتا ایتالیایی و فرانسوی و گاسم آمریکای لاتین اش رو ترجیح می دادم.

لینک مطلب اینجاست:

http://www.bbc.co.uk/persian/world/2010/01/100122_l12_aa_mongul_men.shtml

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: عذرخواهی فراوان به خاطر عنوان بی تربیتی! و عذرخواهی فراوان از هموطنان آذری…اگه ملتین دلیل (جوک)‌ دیگه ای به ذهنشون برسه…که اصلا به نژادپرستی ما ایرانیان اصیل ربطی نداره!

چین چاناتار!!!

Posted by کت بالو on January 22nd, 2010

چین داره به یکی از قطب های بسیار پرقدرت دنیا تبدیل می شه و به نظر من یکی از بزرگترین مسایلی هست که سیاست خارجی کشورهایی مثل آمریکا و کانادا رو تحت تاثیر قرار داده. چین از بزرگترین بازار مصرف ها به شمار می ره. از طرف دیگه با اقتصادی که رو به شکوفایی هست و بعد از آمریکا بزرگترین نرخ جی دی پی رو داشته خطر بزرگ تکنولوژی و اقتصادی برای آمریکا به حساب میاد.

سانسور اینترنتی در چین و هک کردن اکانت گوگل یکی از مخالفین دولت چین باعث شد گوگل سرویس اش برای چین رو متوقف کنه و تلفن جدید گوگل رو فعلا برای سرویس دهنده های چینی ارایه نکنه.
خانم کلینتون هم در سخنرانی اش در مورد سیاست خارجی با چین به سانسور اینترنتی اشاره کرده و این مساله رو در سیاست خارجی آمریکا با چین موثر دونسته. چین هم منکر سانسور اینترنتی شده و تلویحا می گه که کاری به این کارها نداشته باشید و با ما ارتباط برقرار کنید. اوباما هم قرار بوده در سیاست خارجی با سایر کشورها خیلی به رعایت حقوق بشر توسط کشورها کاری نداشته باشه و اگه آش خیلی شور نباشه با کشورها ارتباط آشتی گرایانه برقرار بکنه.

موضوع دیگه ای که در مورد سانسور اینتریتی مطرح می شه این هست که از اونجا که بیشترین تغذیه ی مطالب  اینترنت توسط آمریکا و کشورهای توسعه یافته انجام می شه, کشورهای در حال توسعه در معرض خطر امپریالیسم اطلاعاتی قرار می گیرند و (به استنباط من نتیجه ی درست یا غلط بحث این می شه که) باید بتونند در صورت صلاحدید اینترنت رو فیلتر کنند.

این از اون مباحثی هست که دوست دارم دنبال کنم و ببینم به کجا می کشه. آیا آمریکا واقعا دلش شور حقوق بشر رو می زنه یا داره چین رو در فشار می گذاره, و اگر داره چین رو در فشار می گذاره تا کجا می تونه ادامه پیدا کنه و نتیجه چه خواهد شد.

اگه کسی فیلمنامه نویس و کارگردان حرفه ای هست این یه سوژه است که من کیف می کنم یه فیلم اکشن جاسوسی در موردش ببینم که صحنه ی شکنجه ی جانخراش نداشته باشه, با بازی مت دیمون یا براد پیت یا حالا شاید فیلم به بلاگر بیست ساله هم داشته باشه مثل زک افران (گیریم که هنوز داره توی فیلم های دیسنی بازی می کنه) و اگه یه جاسوسه ی ناز هم داشته باشه مثل جسیکا آلبا یا حتی آنجلینا جولی (هر چند که با سلیقه ی من خیلی جور نیست).  اونوقت برای این که خیلی هم معلوم نشه دارند راجع به کدوم کشور حرف می زنند اگه دوست داشتند جهت احتیاط اسم آدم بدهای فیلم رو بگذارند چاواتار (یا مثلا چاناتار) و کارتونی با چشم های یه نمه بادومی و کشیده درستشون کنند و فیلم رو بکنند آی ماکس و ترجیجا ۳دی. گمونم فروش فیلم بدکی نباشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کرامت انسانی

Posted by کت بالو on January 19th, 2010

یکی از تروریست هایی که حدود دو سال قبل در کانادا دستگیر شده بود به حبس ابد محکوم شد. اما بعد از شش سال و نیم می تونه درخواست تجدید نظر در حکمش رو به دادگاه ارایه بده. دلایلی که برای اجازه داشتن اش جهت درخواست تجدید نظر ارایه شده این هستند که این تروریست در زمان طرح نقشه هجده ساله و در زمان دستگیری بیست ساله بوده. به دلیل این که بسیار جوان بوده مجازاتش تخفیف پیدا کرده. خصوصا این که از مردم کانادا عذرخواهی کرده و به دادگاه گفته که پشیمان هست و دیگه دست به عملیات تروریستی نخواهد زد. اینطور که گزارش می گفت این مرد جوان بسیار باهوش هست. طرح یک بمب کنترل از راه دور رو داده بوده که با ارسال اس ام اس منفجر می شده. طرح هم این بوده که چندین نقطه ی بسیار پر تردد مرکز شهر تورنتو از جمله مرکز بورس رو بمب گذاری کنند.

به همراه این گزارش و همینطور طرح ناموفق بمب گذاری کریسمس هواپیما با مسلمان ها خصوصا رییس کالج یمنی که بمب گذار حادثه ی اخیر دانشجوی آنجا بود و دو امام جمعه ی مساجد تورنتو مصاحبه کردند که هر سه, عملیات تروریستی رو به شدت محکوم کردند و مخالف روح اسلام دونستند.

بحث در مورد عملیات تروریستی و حکم اسلام در مورد اونها نیست. بحث در مورد این که کار القاعده بوده یا نقشه ی خود دولت آمریکا هم نیست. بحث در مورد مقایسه ی تورنتو است و کانادا با ایران. حکم دادگاه کانادا در مورد یک مسلمان تروریست و چگونگی محاکمه کردنش و چگونگی ارایه کردن مساله به جامعه و مقایسه با ایران.

فکر می کنم برای اولین بار در سده ای از تاریخ زندگی می کنیم که به علت وسایل ارتباطی پیشرفته می شه دو برخورد کاملا متفاوت با انسان و کرامت انسانی رو قیاس کرد فقط و فقط بر اساس این که هر کدوم در محدوده ی کدام طول و عرض جغرافیایی اتفاق افتاده باشند.

 دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سال سال

Posted by کت بالو on December 20th, 2009

می شه سال آینده هم همین کارهای امسال رو ادامه بدی. آخر سال آینده کمابیش همونجایی می مونی که الان هم هستی فقط شماره ی سال عوض می شه. می شه کاری  رو بکنی که آخر سال فکر کنی نه تنها شماره ی سال عوض شده بلکه خودت هم یه جورایی عوض شدی.

مهم نیست این عوض شدن چی باشه. می تونه نزدیکتر شدن با فرزندت باشه. می تونه پیدا کردن دوست جدید باشه. می تونه یه عادت قشنگ باشه یا لذت بردن عمیق تر از زندگی. می تونه یه سند یا مدرک باشه. می تونه اضافه شدن یه صفر به سمت راست رقم پس اندازت باشه یا دانشگاه رفتن فرزندت یا از بین بردن یه نگرانی عمیق یا فایق شدن به یه ترس همیشگی یا یه ماشین جدید یا قوی تر و هوشمندانه تر برخورد کردن با مشکلات جدید یا قبلی باشه….این عوض شدن می تونه هر چیزی باشه.

مهم اینه که آخر سال آینده به پشت سرت که نگاه می کنی فکر کنی این سال رو به دست آوردی علیرغم بد شانسی ها و بد اقبالی ها یا به دلیل شانس و اقبال. فکر کنی آخر این سال یه رقم به خودت اضافه کرده ای همونطور که یک رقم به سال اضافه شده. فکر کنی که سال سپری شده اما از دست نرفته.

اهم اخبار رو معمولا از مامان بزرگم می شنوم! ساعت ده صبح امروز زنگ زد و قبل از این که خبرگزاری جمهوری اسلامی اعلام کنه گفت که آیت الله منتظری در گذشته!

معتقدم اگه هشتاد سال پیش در قم در یه خانواده ی بسیار معمولی متولد نشده بود و به جاش تهران و در خانواده ی نسبتا روشنفکر متولد شده بود می تونست برای خودش خبر نگار یا نویسنده یا یه کاره ای از آب در بیاد به جای این که فقط و فقط مادر بزرگ من و برادرم , وهمسر پدر بزرگم باشه!

به زبان اسپانیولی پرتقال می شه “نارنهی” و پوره ی سیب زمینی می شه “پوتیتو پوره”!

با حال بود!

عرض شود به خدمتتون که بسیارمسرور هستیم. همه چیزمان بر وفق مراد است. سال آینده برنامه های بسیار داریم. چشم حسود کور همچین از خودمان راضی و مشعوف هستیم مثال رحمت الله علیه (!!) مظفرالدین شاه قاجار. طالع اگر مدد کند دامنش آوریم به کف!

تنها تاسفمان از این است که چرا اینقدر طول کشید یاد بگیریم می شود به ملتین گفت “Go shit”.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار