داستان های یک خانواده-حکایت هفدهم

Posted by کت بالو on August 31st, 2003

خلاصه این که مامان من هرسال شاگرد اول می شده و با نمرات عالی می رفته سال بالاتر. همیشه شاگرد لوس معلم بوده و البته اجازه نداشته که در مدرسه ورزش کنه یا کاردستی درست کنه.
بعد از مدتی وقتی درس انگلیسی هم به کار میاد بابا بزرگم می فرستدش کلاسی به نام سقراط که انگلیسی درس می داده اند. مامانم داشته می رفته سرکلاس که می بینه جلوی یه ویترین مغازه یه عالمه آدم جمع شده. این فری خانم ما هم که طبق معمول همیشه باید از همه چی سر دربیاره میدوه توی جمعیت که ببینه جریان چیه. چشمش می افته به تلویزیون.!!! خلاصه فری 12 ساله بوده که با پدیده تلویزیون که یه خانم عاطفی هم “روحش شاد” توش نشسته بوده آشنا می شه. فری هم از باباش تلویزیون می خواد و خواسته فری هم امر مطاع پدرش بوده. بنابراین تلویزیون خریداری می شه.
خلاصه فری می رسه به دبیرستان.فری سال پنجم و ششم شاگرد دبیرستان هدف بوده و برای کنکور آماده می شده. دختر دیگری در اون دبیرستان بوده به نام رودابه که همکلاس فری بوده و باهمدیگه هم رقیب درسی سرسخت بوده اند. رودابه بسیار زیبا بوده. جالب این که همیشه انگلیسی حرف می زده. می گفته من حاضر نیستم فارسی حرف بزنم. همیشه هم کانال انگلیسی تلویزیون رو نگاه می کرده و همیشه هم می گفته که من تنها شرطی که شوهر آینده ام باید داشته باشه اینه که چشمهاش آبی باشه!!!
یه خواهر هم داشته به نام حمیده. این خواهر هم بسیار زیبا بوده اما به باهوشی رودابه نبوده.
سر امتحانات نهایی که می شه سر امتحان زیست شناسی مامان من پستانداران رو با مهره داران (مثلاها.. دیگه انقدر هم شوت نبوده. من فقط اسم تیره های جانوری که مامانم با هم اشتباه گرفته بوده رو یادم نمیاد. مثل این که دوکفه ای ها بوده با فرض کن سه کفه ای ها!!!) اشتباه می گیره و یه سوال سه نمره ای اش اشتباه می شه. و این می شه که رودابه شاگرد اول کل کشور می شه و مامان من نه!!! مصاحبه ای که زن روز با رودابه کرده رو من خونده ام. توی اون مصاحبه هم گفته که شوهرم باید چشم هاش آبی باشه.
اما بعدش مامان من کنکور می ده. نفر چهاردهم کنکور پزشکی دانشگاه تهران میشه. از طرفی کنکور برای علوم سیاسی هم می ده و قبول می شه اما خوب بابا بزرگ من رو که می شناسید. مامانم حتما باید می رفته و پزشکی دانشگاه تهران رو می خونده. رودابه هم پزشکی قبول میشه.
با مزه اینه که رودابه و مامانم هر دو هم رشته تخصصی شون یکی بوده. خیلی از همکلاسی های مامانم اینها عاشق رودابه بوده اند. چون خیلی خوشگل بوده. بسیار باهوش بوده و حسابی هم کلاسش بالا بوده. یه پزشک قلب بسیار معروف تهران(الان معروف ترین پزشک قلب تهرانه) که بسیار هم آدم خوبی هست, عاشق رودابه بوده. منتها این آقای پزشک هر چه که از نظر هوشی فوق العاده بوده، از نظر جسمی مشکل داشته و بنابراین شانسی برای داشتن رودابه نداشته. به این اکتفا می کرده که تمام جزوه های درسی رودابه رو براش بنویسه و مرتب کنه.
در نهایت رودابه با یک آقای چشم وابرو مشکی ازدواج می کنه و می ره به آمریکا. قسمت ناراحت کننده موضوع اینه که دو سه سال بعد از ازدواج رودابه صاحب یه فرزند شد که عقب افتاده ذهنی بود. رودابه هم نشست خونه و همه زندگی اش رو فدای نگهداری از بچه معلولش کرد!!! زندگی چه بازی ها که ندارد.
اون آقای پزشک قلب تا جایی که می دانم هنوز ازدواج نکرده. من در گردهمایی های سالانه مامانم و همکلاسی هاشون دیده امش. مرد بسیار خوب و پزشک بسیار حاذقی است.
خداوند همه را خوشبخت و شاد کند.
پایان قسمت هفدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت شانزدهم

Posted by کت بالو on August 28th, 2003

یه روز مامان من از مدرسه میاد خونه و به بابابزرگم می گه که بهشون گفته اند که لباس عروسک بدوزند.
بابابزرگم هم روز بعدش بلند می شه و می ره مدرسه سروقت مدیر و ناظم. دعوا و داد و بیداد شدید که چه معنی داره که توی مدرسه دخترونه می خواهید از دخترها کلفت درست کنید. اگه دختر از الان بخواد لباس عروسک بدوزه به فکر بچه دار شدن و شوهر می افته و دیگه درس نمی خونه. هیچ کس حق نداره به بچه من بگه لباس عروسک بدوزه یا آشپزی بکنه. نمره کاردستی هم بهش صفر بدین. دختر باید درس بخونه و مغزش رو بزرگ کنه. وگرنه کلفتی رو که هر کسی یاد می گیره. بچه ام بزرگ که شد وقتی درس خوند و دکتر شد می تونه برای خونه اش هم کارگر بیاره. وگرنه خودش می شه همون کارگره که باید بره بدبختی بکشه و خونه بقیه رو بشوره.
.
.
من هم طبق عقیده پدربزرگ و مامانم دقیقا با همین روش بزرگ شدم. بامزه اینه که مامان من تمام کارهای خونه رو خودش می کرد. من و برادرم و بابام دست به سیاه و سفید نمی زدیم. برای برادرم که تاوقتی من داشتم میامدم کانادا مامانم صبح به صبح لقمه های نون و پنیر و گردو درست می کرد و بهش می داد.بهترین غذاها و مرتب ترین برنامه غذایی بین تمام خانواده هایی که دیدم رو ما داشتیم. خونه هم همیشه تمیز و عالی بود.
اما منظور بابا بزرگم رو حالا واضح و روشن می فهمم. جهت دهی دختر به طرف بی مغزی و بی فکری و بی تصمیمی که از دوره مدرسه بهش دیکته می شه. به عبارتی مسلما خیاطی بسیار پسندیده و خوب است. اما اونچه که باید ازش اجتناب بشه جهت دهی بچه ها بر اساس جنسیت و تحمیل تدریجی رفتار ها و مشاغل است. این که تمام کارها دسته بندی شده و به تفکیک جنسیت و نه استعداد و علاقه به بچه ها دیکته بشه ناراحت کننده و غلط است.
از طرفی مشغول کردن بچه ها به کاری که هیچ وقت دیر نمی شه و احتیاج به استعداد زیادی هم نداره -مثل ظرف شستن و آشپزی- در زمانی که باید یاد بگیرند علائق شون چیه و استعداد و فکرشون رو پرورش بدهند به نظرمن اشتباه است. این سری کارها باید انجام بشه و انجام دادنشون ایرادی نداره بلکه حسن هم هست اما مسلما درزمان درست ونه زمانی که کارهای دیگه در اولویت هستند.
به هر حال که مامان من اجازه نداشت کار خونه بکنه. اجازه نداشت آشپزی و خیاطی بکنه. اجازه هم نداشت که موهاش رو بلند بکنه تا زمانی که وارد دانشگاه شد.
خدا رو شکر من اجازه مو بلند کردن داشتم که البته سال چهارم دبیرستان برام کوتاهشون کردند.
نتیجه برای من و مامانم مسئولیت پذیری بسیار سنگین بود. به عبارتی بسیاری از امتیازاتی که زنان دیگه فاقدش هستند رو به دست آوردیم که مسلما از قدرت اقتصادی و اجتماعی ناشی از این تربیت خانوادگی نصیبمون شد. اما در مقابلش مسئولیت های سنگینی هم روی دوشمون قرار گرفت.
خدا پدر بزرگم رو حفظ کنه. اگر من و مامانم هر چیزی داریم از دلسوزی ها و تجربیات اوست. خدا مامانم رو هم حفظ کنه. خداوند خانواده من و گل آقا و همه عزیزان رو حفظ کنه.
پایان قسمت شانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت پانزدهم

Posted by کت بالو on August 27th, 2003

مامان من یه دوستی داره به نام پری. من همیشه خاله پری صداش می کنم. مامان این خاله پری اسمش زرین است. این زرین خانم از سال 1342 همسایه مامان بزرگم این ها بوده. به عبارتی مامان بزرگم اینها اومدند و شدند همسایه زرین خانم اینها. خاله پری من هم از مامان من یه سال کوچکتره و بنابراین با هم دوست شده اند. خونه مامان بزرگم و زرین خانم دیوار به دیوار همدیگه است.
این خاله پری من خیلی هم رمانتیک است.خیلی هم عاشق تشریفات است. وقتی کندی رو ترور کرده بودند به مامانم گفته بوده خوش به حال ژاکلین.چون که برای شوهرش تشییع جنازه به این باشکوهی گرفته.
یه پسری توی فامیلشون بوده به نام نادر. خاله پری من عاشق نادر بوده و می دونسته که نادر هم اون رو دوست داره. اما نادر هیچ وقت چیزی به زبون نمی آورده. حتی وقتی خاله پری من بهش کنایه هم زده بوده باز هم او چیزی نگفته بوده. تا زمانی که زرین خانم -که خیلی دوست داشته پری رو شوهر بده- به خاله پری فشار می آره و خاله پری هم به نادر می گه و نادر می گه که اصلا نمی خواد ازدواج کنه. خاله پری من خیلی گریان و بریان می شه. خواستگار داشته و به اصرار خانواده با خواستگار نامزد می کنه. نادر می گه که فقط خوشبختی پری رو می خواد.
قرار می شه که خاله پری من رو بفرستند یه سفر اروپا که نادر رو فراموش بکنه و آماده ازدواج با خواستگارش بشه. خاله پری من به گفته مامانم توی فرودگاه تمام مدت بازو در بازوی نادر قدم می زده و زرین خانم هم هی توی سر خودش می زده که ببین نامزدش اومده بدرقه و این بازو در بازوی نادر قدم می زنه.
خلاصه خاله پری من با دوستش ندا رفتند اروپا و دوماه موندند و برگشتند و خاله پری من با خواستگارش که مرد فوق العاده خوبی هم هست ازدواج کردند.در تمام مدت عروسی خاله پری من گریه می کرده و آرایشگاه هم نرفته و حاضر هم نشده که آرایش بکنه. لباس عروسی اش هم یه لباس سفید خیلی خیلی ساده و بدون تور و گیپور بوده.
شش ماه بعد نادر دستگیر شد. معلوم شد توی گروه سیاهکل بوده و اعدامش کردند.
تازه اونموقع بود که همه فهمیدند با وجود عشقی که به پری داشته چرا هیچ وقت عشقش رو ابراز و با پری ازدواج نکرده.از نادر فقط دو تا دونه عکس که با خاله پری در حال رقص بوده دیده ام.
عجب زندگی هایی به خاطر هیچ و پوچ به باد رفت.
خاله پری من الان دوتا بچه داره. دخترش درست همسن منه و ازدواج کرده. خاله پری من زن بسیار خوشبختی است و شوهرش مرد بسیار خوبی است. اما به هر حال خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شند.
پایان قسمت پانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستان های یک خانواده-حکایت پانزدهم

Posted by کت بالو on August 27th, 2003

مامان من یه دوستی داره به نام پری. من همیشه خاله پری صداش می کنم. مامان این خاله پری اسمش زرین است. این زرین خانم از سال 1342 همسایه مامان بزرگم این ها بوده. به عبارتی مامان بزرگم اینها اومدند و شدند همسایه زرین خانم اینها. خاله پری من هم از مامان من یه سال کوچکتره و بنابراین با هم دوست شده اند. خونه مامان بزرگم و زرین خانم دیوار به دیوار همدیگه است.
این خاله پری من خیلی هم رمانتیک است.خیلی هم عاشق تشریفات است. وقتی کندی رو ترور کرده بودند به مامانم گفته بوده خوش به حال ژاکلین.چون که برای شوهرش تشییع جنازه به این باشکوهی گرفته.
یه پسری توی فامیلشون بوده به نام نادر. خاله پری من عاشق نادر بوده و می دونسته که نادر هم اون رو دوست داره. اما نادر هیچ وقت چیزی به زبون نمی آورده. حتی وقتی خاله پری من بهش کنایه هم زده بوده باز هم او چیزی نگفته بوده. تا زمانی که زرین خانم -که خیلی دوست داشته پری رو شوهر بده- به خاله پری فشار می آره و خاله پری هم به نادر می گه و نادر می گه که اصلا نمی خواد ازدواج کنه. خاله پری من خیلی گریان و بریان می شه. خواستگار داشته و به اصرار خانواده با خواستگار نامزد می کنه. نادر می گه که فقط خوشبختی پری رو می خواد.
قرار می شه که خاله پری من رو بفرستند یه سفر اروپا که نادر رو فراموش بکنه و آماده ازدواج با خواستگارش بشه. خاله پری من به گفته مامانم توی فرودگاه تمام مدت بازو در بازوی نادر قدم می زده و زرین خانم هم هی توی سر خودش می زده که ببین نامزدش اومده بدرقه و این بازو در بازوی نادر قدم می زنه.
خلاصه خاله پری من با دوستش ندا رفتند اروپا و دوماه موندند و برگشتند و خاله پری من با خواستگارش که مرد فوق العاده خوبی هم هست ازدواج کردند.در تمام مدت عروسی خاله پری من گریه می کرده و آرایشگاه هم نرفته و حاضر هم نشده که آرایش بکنه. لباس عروسی اش هم یه لباس سفید خیلی خیلی ساده و بدون تور و گیپور بوده.
شش ماه بعد نادر دستگیر شد. معلوم شد توی گروه سیاهکل بوده و اعدامش کردند.
تازه اونموقع بود که همه فهمیدند با وجود عشقی که به پری داشته چرا هیچ وقت عشقش رو ابراز و با پری ازدواج نکرده.از نادر فقط دو تا دونه عکس که با خاله پری در حال رقص بوده دیده ام.
عجب زندگی هایی به خاطر هیچ و پوچ به باد رفت.
خاله پری من الان دوتا بچه داره. دخترش درست همسن منه و ازدواج کرده. خاله پری من زن بسیار خوشبختی است و شوهرش مرد بسیار خوبی است. اما به هر حال خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شند.
پایان قسمت پانزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستانهای یک خانواده-حکایت سیزدهم

Posted by کت بالو on August 17th, 2003

مادرم از زمانی که کوچک بود بسیار عاقل و باهوش بود. یک بار وقتی 4 سال داشت در کوچه های قم گم شد.تصمیم گرفت که اصلا گریه نکند چون می دانست گریه کردن نه تنها سودی ندارد بلکه باعث می شود دیگران متوجه شوند که او گم شده و در بدترین حالت اورا بدزدند. بنابراین یک کوچه را گرفته و داخل شد. همین طور که می رفت به یک پیرمرد رسید که جلوی خانه ای نشسته بود. هتل شوهر خاله مادرم در قم نسبتا معروف بود. بنابراین مادرم می دانست که اگر نام هتل را بگوید دیگر نیازی به آدرس دادن نخواهد بود. به پیرمرد گفت: سلام آقا. من دنبال هتل ..می گردم. می شه به من بگید از کدوم طرف باید برم. آقاهه هم خندیده و گفته بچه جون تنها بری گم می شی. بیا دنبال من. و خلاصه مامانم رو برده و جلوی هتل سپرده به دست شوهر خاله و دایی مامانم.
بعدا یادم بندازین که داستان اتفاقاتی که برای عروس دایی مامانم (که می شه دختر یه دایی دیگه مامانم) رو براتون بگم. ناراحت کننده است اما واقعی.
پایان قسمت سیزدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

داستانهای یک خانواده – حکایت دوازدهم

Posted by کت بالو on August 15th, 2003

نوشتن درباره خانواده یه خیال راحت و فکر باز و بدون دغدغه می خواد که همه فکرت و حتی تخیلت رو جمع کنی. باید یادت بیاد که چی ها شنیدی و از کی ها شنیدی و بعد بری به اون دوران و درقالب کسی که این جریانات براش اتفاق افتاده تا بتونی چیزی که می خوای رو بنویسی.
از اونجایی که بعد از خارج شدن از ایران تمام این خاطرات برام بیش تر از گذشته ارزشمند شد دیدم که خیلی دوست دارم هر چیزی که یادم هست رو بنویسم و به نفرات بعدی بسپارم.
از اونجایی که خودم خیال بچه دار شدن ندارم, شاید بسپرم دست بچه احتمالی برادرم.
بدیش اینه که مامانم هم خواهر یا برادر نداره که بچه ای داشته باشن.

داستان های یک خانواده-حکایت یازدهم

Posted by کت بالو on August 9th, 2003

مادر بزرگ من یه خواهر داره که از خودش دوسال کوچکتر است و به دلیلی که نمی دونیم مادرش خیلی دوستش نداشته. همونطور که گفتم اینها در قم زندگی می کرده اند.
این خواهر وقتی که حدود ده سالش می شه هوس می کنه که سینه بند داشته باشه. (اوخی). دوستش که همسایه اشون بوده بهش می گه که بلده براش درست کنه و دوتا پارچه رو می بره و بعد با چند تا بند به هم وصل می کنه.
یادش به خیر مادر (مامان مامان بزرگم که الان فوت شده) این سینه بند!!! رو از توی رخت ها پیدا می کنه و می فهمه که جریان از چه قراره. بعد هم نه می گذاره و نه بر می داره می ره توی حیاط و خطاب به همسایه کناری داد می زنه زینب خانم بیا ببین این ورپریده چی درست کرده خجالت هم نمی کشه.
طفلک دختر کوچولو… به نظرم خیلی غصه خورده باشه.
این دختر کوچولو که اسمش رو می گذاریم کلثوم, هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد. مامان بزرگ من و اون یکی خواهرش به آدم هایی شوهر کردند که از نظر سطح اجتماعی از خانواده خودشون بالاتر بودند و بنابراین زندگی شون هر چی هم که بود و توی دلشون هر چی هم که بود اما از نظر معیارهای اجتماعی خوش بخت و سفیدبخت به شمار می رفتند.
اگر چه که پدر بزرگم رو خیلی دوست دارم چون که پدربزرگ بسیار خوبی برای من و پدر بسیار خوبی برای مادرم بوده اما این حقیقت که شوهر بسیار بدی بوده رو نمی شه منکر شد.بعدا درباره زندگی پدربزرگ و مادر بزرگم و نیز رابطه بسیار عالی خودم با پدربزرگم خواهم نوشت.
به هر صورت که کلثوم با آقایی که به نظرم راننده یکی از درباری ها یا وزرا در زمان شاه بود ازدواج کرد. نمی دونم راننده یکی از اونها بود یا مثلا سرایدار بود. باید بپرسم. بنابراین هر سال تابستان با آن خانواده به ییلاق می رفتند. وضع بدی هم نداشتند . به هر حال به رسم آن زمان اینقدر بود که هر بار شوهرش “آخبیب=آقا حبیب” وانت میوه پر کنه و جلوی در خونه بریزه پایین که زن و چهار تا بچه اش خونه اشون پربرکت باشه.
یه پسرشون یا علی برادر رضاعی مامان منه, بعدش یه پسر دیگه به نام رضا, یه دختر به نام نیره و یه پسر به نام ابولفضل. آخبیب یادش به خیر از آدم های بسیار خوبی بود که من توی زندگی ام دیدم. خیلی خوش اخلاق و خالی از حسادت, بسیار بلندنظر و بسیار خوش نیت. وقتی که فوت کرد من ده سالم بود. روحش شاد.
کلثوم طفلک تمام مدت کارش به تر و خشک کردن بچه ها می گذشت. از دخترش توی مدرسه پرسیده بودن مامانت چکاره است. اون طفلک هم چون همیشه مادرش رو درحال شستن رخت برادرهاش دیده بود گفته بود مادرم رخت شوره!!! کلثوم هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد و به نظر من به دلیل حسادتی بود که همیشه در وجودش بود و این که همیشه خودش رو با دیگران مقایسه میکرد. از بین بچه هاش علی و رضا جزو بهترین آدم هایی هستن که من در زندگی ام دیده ام. باگذشت و بلند نظر و با طبعی بلند و خوش نیت و خوش قلب. اما ابولفضل و نیره درست برعکس هستند.
رضا الان سه تا پسر داره که دوتا بزرگتر ها ازدواج کرده اند. خود رضا 53 سالشه و متاسفانه شنیدم که سرطان پروستات پیشرفته گرفته. ممکنه که نجات پیدا نکنه. یادم اومد که چقدر خودش و زنش خوشبخت بودند. خودش راننده آژانسه و خانمش خونه دار. صدای قهقهه خنده اینها و بچه هاشون همیشه به آسمون بود. برای همه خوبی می خواستندو خانمش خیلی اوقات از کلثوم -علیرغم اخلاق بد و زبون نیش دار و توقعی بودن بیش از حدش- نگهداری میکرد. فکر می کنم بزرگترین مشکل سیگار کشیدن رضا و خانمش بود. خوشحالی ام از اینه که عروسی پسرش رو شرکت کردم. عروسی توی تالاربود و بعد توی خونه کوچکش ارکستر آورده بود. به دلیل تم مذهبی و سنتی خانواده کمتر دختر و زنی حاضر بود پاشه و توی خونه که زن و مرد قاطی بود برقصه. من اما طبق معمول تافته جدابافته و خوب از نظر معیارها و طبقات اجتماعی ایرادی در رقصیدنم وجود نداشت. خوشحالم که اون شب رقصیدم و خوشحالشون کردم.
براش دعا می کنم. خیلی خوشبخت بودند. امیدوارم حالش خوب بشه.
پایان قسمت یازدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار

داستان های یک خانواده-حکایت دهم

Posted by کت بالو on August 6th, 2003

گفته بودم که یادم بندازین جریان ازدواج پسرعمه مامانم یا پسر شریفه رو براتون بگم. سعید در ایران درست اوایل انقلاب یه روز به مامان من تلفن زد و پرسید که خرج کورتاژ چقدر می شه(جهت اطلاع بیشتر و عدم سوء تفاهم مامان من پزشکه). خوب وقتی یه پسر جوون بهتون تلفن می زنه و چنین سوالی می کنه مسلما می فهمین که جریان چیه دیگه.
مامان من هم از کسانی که می شناخت و می دونست که این کار رو انجام می دن پرسید و قیمت رو به سعید اعلام کرد. اما قیمت بالا بود و سعید دیگه دنبال نکرد. علاوه بر اون حدود یکماه بعد با یه خانم فیلیپینی ازدواج کرد و !حدود نه ماه بعد هم یه دختر خانم گل گلی به دنیا آمد! ما احتمال می دیم که این دختر خانم گل گلی همونی بود که کورتاژ نشد و عمرش به دنیا باقی بود. اما به هر صورت مطمئن نیستیم.
این دختر خانم گل گلی حالا یه پا گیتاریسته, اما تصمیم گرفته که پرستاری بخونه. آمریکا با مامان و باباش زندگی می کنه وبسیار خوشحال و خندونه.
کی می گه گرونی نرخ بده. یه دختر خوشحال و خوشبخت به دنیا هدیه کرده به نام دیسی.
پایان قسمت دهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست:من عاشق نوشته های این آقاهه هستم. عالی می نویسه و توی هر سبکی که می نویسه خیلی خوب از پسش برمیاد. حیفه اگر نوشته هاش رو از دست بدین.

داستانهای یک خانواده-حکایت نهم

Posted by کت بالو on July 29th, 2003

شریفه در آمریکا مدتی بیکار بود و این درو آن در زد تا توانست در یک فروشگاه کار بسته بندی بگیرد. چون برای دخترش در فرانسه پول می فرستاد مجبور بود خودش در فضای باز و گاهی در پارک بخوابد.
دختر کوچکتر بعد از دوسال که در ایران ماند طی یک تصمیم آنی مصمم شد که به ترکیه برود و در آنجا صبر کند تا مادرش
کارش را درست کرده و اورا به آمریکا ببرد. بنابراین در بحبوحه جنگ و قحطی بلیط, به سختی از طریق یکی از دوستانش بلیط گرفت و بدون این که به کسی اطلاع دهد به ترکیه رفت. از آنجابه مادرش تلفن زد و اطلاع داد که در ترکیه است. از شانس خوب در هواپیما کنار اقایی نشسته بود که مرد خوبی بود و به او آدرس یکی از آشنایان خود در ترکیه راداد. دختر خانم هم به خانه آنها رفت و بعد از مدتی برای خود یک اتاق اجاره کرد. شریفه برای این دخترش هم از آمریکا پول می فرستاد. بعد پسر کوچکتر خانواده که در مدت کوتاهی سرباز می شد به امر شریفه به ترکیه رفت و به خواهرش ملحق شد.
دختر کوچکتر یا نسیم بعد از مدتی چون کارش درست نشد و از طرفی نزدیک بود که به دلیل بیکاری دچار افسردگی شود به یک داروخانه مراجعه کرد و از آنها خواست که به او کار بدهند بدون این که حقوقی دریافت کند. او بیش از یکسال به این کار بدون درآمد ادامه داد فقط و فقط برای این که روحیه اش را حفظ کند.
بعد از دوسال شریفه به ترکیه آمد و نسیم و جهان (پسر کوچکتر) را با خود به آمریکا برد. حالا دیگر کار شریفه و وضع زندگیش بهتر شده بود. دختر بزرگتر یا نازی را هم از فرانسه به آمریکا برد.
بچه ها مدتی در آمریکا در رستوران کار می کردند تا بعد از مدتی هر کدام در رشته ای شروع به درس خواندن کردند. نازی ابتدا با یک مرد آمریکایی آشنا شد -شریفه اجازه ازدواج با مرد ایرانی را به دخترانش نمی داد, شاید به دلیل تجربه بسیار ناموفقی که خودش داشت-.سپس شریفه با یک مرد آمریکایی آشنا شد و ازدواج کرد. سپس نازی ازدواج کرد.
بعد نوبت نسیم رسید که او هم بعد از آغاز به کار در یکی از دانشگاهها به عنوان چیزی شبیه دفتردار, با یکی از دانشجویان آشنا شد و علیرغم مخالفت مادرش -چرا که این اقا پول نداشت- با این مرد ازدواج کرد.
به هر صورت که در حال حاضر نازی یک پسر کوچولو به نام شان دارد.بسیار خوشبخت و خوشحال است. شریفه نامش را به شری تغییر داده و با شوهردوم (شاید هم سوم, مطمئن نیستیم) زندگی بسیار خوبی دارد. یک خانه بزرگ با جکوزی, یک باغچه قشنگ و یک شوهر مهربان دارد. از 365 روز سال به خوبی 60 روز در مسافرت هستند.
نسیم هم زندگی خوبی دارد که البته به راحتی و رفاه زندگی خواهر و مادرش نیست. اما به هر صورت بد هم نیست.
جهان نام خود را به جان تغییر داده و هنوز مجرد است.(دختر خانم های ایرانی بشتابید).
پسر بزرگتر هم که با یک خانم فیلیپنی ازدواج کرده بود دختر 19 ساله ای دارد. حدود 7 سال پیش به آمریکا سفر کرد. مدتی بدون گرین کارت در آمریکا ماند تا این که با شانس خوب در یک قرعه کشی گرین کارت برنده شد و سپس همسر و دخترش را به آمریکا آورد.
هر وقت به شری تلفن می کنم به من می گه برو جلو و از هیچ چیزی نترس. با قدرت برو جلو. صبر و پشتکار داشته باش و مطمئن باش که همه چیز درست می شه. هر چی رو که نمی دونی بپرس. حتی اگر بهت روی خوش هم نشون نمی دن باز هم نگران نشو و بپرس.
تنها چیزی که من در این خانواده نمی پسندم اینه که از خود آمریکایی ها هم امریکایی تر شده اند. از هر 5 جمله 4 تاش رو به انگلیسی می گن. هر چیزی که رئیس جمهور آمریکا بگه حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه این ها تاییدش می کنند و بسیار هم سعی دارند بفهمونند که فارسی یادشون رفته و بسیار ابتدایی صحبت میکنند.
اما زندگی جالبی داشتند. زندگی شریفه به من پشتکار و استفاده از تمام امکانات برای رسیدن به هدف رو نشون داد. ثابت قدم و استوار. بدون نگاهی به پشت و افسوس برای گذشته. با نگاه به پیش رو و خوشحال و خوشبخت پیش به سوی آینده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست: یادم بندازین جریان زن گرفتن پسر بزرگتر رو کامل براتون بگم. ضمنا برای جلوگیری از خیلی شناخته شدن افراد, نام ها رو عوض کرده ام.ببخشید.

داستان های یک خانواده-حکایت هشتم

Posted by کت بالو on July 27th, 2003

اگر به شما بگند یه خانم هفتاد ساله به نام شری با شوهرش باب دارند درایو می کنند تا سانتا باربارا که برای تعطیلات یه ده روزی سانتا باربارا باشندو بعد برای دیدن دوستانشون می رند بوستون و بعد هم ریموند (یا ری) دامادشون رو در ویلانوا ببینند شما درباره گذشته و تاریخچه زندگی این خانم چه فکری می کنید؟

خوب این خانم دقیقا با همین مشخصات عمه مامان منه!! اسمش شریفه و تحصیلاتش سال ششم ابتدایی است. نام پدر محمد باقر, نام خانوادگی شیخی و در گلپایگان متولد شده.
در سن پانزده سالگی با یک آقایی ازدواج کرده که این آقا فوق العاده بد اخلاق بوده. اسم مادرشوهر این خانم ننه عراقی بوده که این خانم رو خیلی خیلی اذیت کرده.
این خانم تا مدتها با مادرشوهرش در یک خانه زندگی می کرده. متاسفانه این خانه یک خانه معمولی نبوده. هر اتاق دست یک خانم یا آقا بوده و به کارهای خلاف شرع مشغول بوده اند. پدر شوهر شریفه دم در خانه یا سر کوچه صابون می فروخته و بعد شب که شوهر این خانم به خانه برمی گشته ننه عراقی و دخترش هر کار خلافی که در طول روز کرده بودند رو به این خانم نسبت داده و شوهر او را ضد او بر می انگیخته اند. بنابراین تقریبا هر شب این خانم از شوهرش کتک می خورده.
پسر اول این خانم در همان خانه متولد و بزرگ شده. بعد از این پسر دو دختر به دنیا آمده اند و شریفه به کمک پدربزرگ من که طبیعتا برادرش می شده شوهر را راضی کرده اند که یک خانه جدا برای شریفه و بچه ها بخرد.
بعد از تولد پسر دوم که فرزند چهارم این خانم می شده, این خانم با خانواده شوهر قطع رابطه کرد. سپس بعد از مدتی همسایگی با یک خانواده آلمانی تصمیم خود را گرفت که به خارج از کشور برود. از آنجا که زن بسیار باهوش و با پشتکاری بود خلاف میل شوهرش یکبار به اروپا و بار دیگر به آمریکا سفر کرد.
بعد از بازگشت از آمریکا به شوهرش اصرار و پافشاری کرد که باید به آمریکا سفر کنند. بدیهی است که هربار با مخالفت جدی شوهر و خانواده خود روبرو شد.
از آنجا که طبق خصوصیات ارثی خانواده شیخی بسیار مستبد و خودرای بود- اگر چه که به دلیل زن بودن و نظام خاص مردسالاری خانواده و جامعه این صفت در او سرکوب شده بود.- به پافشاری خود ادامه داد و بعد هم طبقه پایین منزلشان را به یک خانواده آمریکایی به مبلغ پایین اجاره داد تا زبان انگلیسی خود و بچه هایش را قوی کند.
اختلافات خانوادگی او با شوهرش بالا گرفت. مدت دوسال تمام شب را در ماشین در حیاط منزل می خوابید و دعواها و بگو مگو های سختی داشتند.
در نهایت…. شوهر این خانم در پایان این دوسال فوت شد!!! و بنابراین شریفه بچه ها را که به ترتیب 22 ساله 20 ساله 18 ساله و 16 ساله بودند در ایران رها کرد و در سال 1358 به آمریکا سفر کرد.
پسر بزرگتر که 22 ساله بود با یک خانم فیلیپینی در ایران ازدواج کرد. دختر بعدی که 20 ساله بود به توصیه مادرش که حرفش امر مطاع کل خانواده بود به فرانسه سفر کرد. دختر سوم که 18 ساله بود در مطب یک دکتر که از دوستان ما بود مشغول به کار منشی گری شد و پسر آخر که 16 ساله بود به امر مادر به درس ادامه داد تا دیپلم بگیرد.
.
.
دنباله در قسمت بعدی
پایان قسمت هشتم داستانهای خانواده کتبالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار