دختر, دانشجو بود هنوز. امتحان داده بود. نمره اش عالی می شد, می دانست. به برنامه ی امتحانی نگاه کرد. وحشت سرتاپای وجودش را گرفت. کابوس همیشگی, دو امتحان دیروز را از دست داده بود. صفر می شد. امتحان بعدی را هم به صرافتش نبود,درست یک ساعت دیگر شروع می شد و از دست می رفت حتما, “پخت نان از خمیر خانگی”. استاد را به خاطر می آورد. همان معلم طرح کاد دبیرستان با مقنعه ی قهوه ای و روپوش کرم رنگ. به خاطر نمی آورد اما این که حتی یک بار سر کلاس رفته باشد. فکر کرد به هر حال از امتحان این درس نمره ی قبولی می شود گرفت.

نفهمیده بود چطور برنامه ی امتحانی را نگاه هم نکرده بود حتی. ایستاد توی راهرو تا در هیاهوی آمد و رفت دانشجوها استاد درس را پیدا کند و صحبت کند. امتحان دیروز “دینی” بود و می دانست میان ترم را با نمره ی عالی امتحان داده بود. درس را “واو به واو” از بر بود. استاد را به خاطر می آورد. همان معلم صورت گرد سال اول دبیرستان, که خوش بر و رو بود و سرخ و سفید و مقنعه و چادر مشکی می پوشید. استاد را پیدا کرد. همین که شروع کرد به حرف زدن, به خاطر آورد این استاد سال اول دانشگاه درس آشنایی با کامپیوتر بود. استاد تقریبا ناامیدش کرد. گفت هیچ استادی امتحان مجدد نخواهد گرفت, آن هم وقتی دلیل موجهی نباشد. دختر عجله داشت برود, استاد دینی را پیدا کند. در هیاهوی رفت و آمد دانشجوها در راهروی باریک باریک, پسری, کودکی در آغوش,  به استاد سلام کرد. دختر نگاه کرد. همان چشم های سبز سبز سال ها سال پیش. پسر به دختر نگاه کرد: سلام. دختر, پسر کوچولوی پسر را در آغوش گرفت. بویید, بوسید, به خود فشرد. پسر چهار ساله در آغوش دختر آرام گرفت. دختر در چشم های سبز پسر نگاه کرد. باور نمی کرد: سلام. رو به استاد کرد: پسر عموی من است, حتی نمی دانستم فرزندی دارد. پسر با دختر دست داد و دستهایشان از هم رها نشد,  چشم ها گره خورده در نگاه دیگری.  استاد سایه ی چشمهایش را به زمین انداخت. همسر پسر از میان جمعیت به انها رسید. سر تا پا ارغوانی پوشیده بود, با موهای طلایی.  پسر, فرزندش را از آغوش دختر گرفت, همسرش را به دختر عمو معرفی کرد و…: خداحافظ, دور شد. دختر فکر کرد استاد دینی را پیدا کند:خداحافظ.

در راهرو, منتظر ایستاده بود. چشم های سبز پسر را دید. پسر کوچک هم همان چشم های سبز را داشت. پسر جلو آمد. دستهایشان در هم گره خورد, نگاه ها تنگ تر.

-چند سال می شود؟

-ده سالی, شاید…پسرت چشم های تو را دارد.

– همان وقت چرا نگفتی؟

-تو نخواستی…تو چرا نگفتی؟

-ساعت ها تمرین کردم تا هنرپیشه ی یک فیلم باشم. یک هنرپیشه با چشم های سبز.

-همان فیلمی که با جمعیت از پله ها بالا می آمدی و بعد میان جمعیت محو می شدی؟

-میان آن همه جمعیت, تو…من را دیدی؟

-با آن چشم های سبز سبز..می شد ندید مگر؟

دختر, پسر کوچک را در آغوش گرفت. دست در دست پسر. از دانشگاه….تا میدان بیست و پنچ شهریور را پیاده آمده بودند و حرف زده بودند و..حرف زده بودند و …حرف زده بودند. دختر پاشنه های بلند کفشش و تنگی چسبان دامنش را فراموش کرده بود. به پاهایش که از زانو به پایین از دامن بیرون بود و به چاک پایین دامن نگاه کرد. موهای پایش بفهمی نفهمی پیدا بود, و دختر احساس رضایت می کرد که با همان واقعیت موهای کوتاه پایش, و موهای کوتاه سرش, اینطور بی پروا خواسته می شود.  در گره ی محکم دست ها, پسر کوچک آغوش به آغوش جابه جا می شد, و کلمات در هم گم می شدند. پسر تمام آنچه دختر نوشته بود را طی سالیان سال خوانده بود و دختر هرگز ندانسته بود. پسر انکار می کرد همه را می خوانده. از اشاره به جزییات تفکرات دختر, انکار دروغین پسر لو می رفت.   

 میدان بیست و پنج شهریور, هنوزپر بود از دود, اتوبوس, تاکسی و راننده ها, و غوغای مسافرها…و…همسرموبلند بلوند و ارغوانی پوش پسر. پسر فرزندش را از آغوش دختر گرفت. همسرش دست پسر را گرفت. با دختر عمو خداحافظی کردند و دور شدند. دختر در میدان ایستاده بود. باید سوار اتوبوس می شد. پاشنه های بلند و دامن تنگ و چاکدار, کارش را سخت می کرد. دختردوباره  بعد از ده سال, در میدان بیست و پنج شهریورسوار اتوبوس شد. اتوبوس, یک شکل دیگر بود. باید از پشت صندلی جلویی پاکتی بر می داشت و روی کارت “سی” مسیر اتوبوس را میدید. ایستگاهی که میخواست پیاده شود وجود نداشت. اما روی نقشه علامت خورده بود. اگر چراغ راهنمایی قرمز بود, اتوبوس می توانست در آن ایستگاه توقف کند. سبز اما…مقصد را دور می زد. دختر فقط به رنگ سبز فکر می کرد. صفرهای درس دینی و “پخت نان با خمیر خانگی” را, با تمام اهمیتش, فراموش کرده بود.

دختر, حسی ناگفتنی را در وجود خود مزمزه می کرد. حس خواستن و خواسته شدن و خاستن در برابر یک خواهش بی نهایت, سوختن و ساختن و نسپوختن. یک حس پایدار و عمیق در تمام سال های دوری و بی خبری, و…چشم در پی دیگری داشتن. خواستن…خواستن…خواستن. رویا تمام شده بود. رویا همیشه می مرد.  دختر در یک تلاش بی نهایت, حس را در فقدان  رویا زنده نگاه می داشت, چشم هایش را باز کرد. همسرش در مقصد منتظر ایستاده بود. دختر…به رنگ سبز,  به موهای بلند بلوند, به یک لباس ارغوانی , و به موهای کوتاه سیاه پایش فکر می کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار