خیر حقوقدان خانوم. نه سوسک شدم و نه عنکبوت و نه هیچ حیوون دیگه ای غیر از کتبالو!
دلیل ننوشتنم مشغله است و مشغله…یه امتحان فسقلی و یه عالمه کار.
—-

از نوشته ی آقای ریچارد براوتیگان بسی لذت بردم. از نوشته ی آقای سامرست موآم هم به همچنین.
این آقا ریچارد به گفته ی معلممون شعرهاش اغلب به شدت ضد زن هستن. گرچه که داستان کوتاهش به نام The world war I Los Angeles Airplane بسیار به دلم نشست. از همون نوشته اش قبل از این که حرف های معلممون رو در موردش بشنوم در نظرم آدمی اومد که از بالا رفتن سن خوشش نمیاد و فکر می کنه که با بالا رفتن سن اش مقبولیت اجتماعی اش رو از دست می ده و این که به هر حال نظرش روی جنس مونث یه کمکی یه جوراییه.
بعد خانوم معلممون گفت که آقا ریچارده یه جورایی ضد زن شعر گفته و در سن چهل و نه سالگی هم شلیک کرده توی مغز خودش و جسدش دو سه هفته بعد پیدا شده. بعدا توی ویکیپدیا خوندم که گویا اسکیزوفرنیا داشته. و…همین دیگه.

قراره یه داستان از بین داستان های کتابمون انتخاب کنیم. داستانه نباید توی سیلابس درسی مون باشه. داستانه رو باید بخونیم و در موردش ششصد کلمه بنویسیم و برای کلاس ارایه کنیم.
ساعت تفریح کلاسمون خانوممون اومد بالای سرم و گفت که فکر می کنه که من به مباحث فمینیستی علاقمند باشم و دو تا داستان مرتبط با فمینیسم رو به من پیشنهاد کرد که بخونم و کنفرانس بدم!
این که بعد از سه جلسه کلاس چطوری به این نتیجه رسید که باید به مباحث فمینیسیتی علاقمند باشم رو نمی دونم.
این باعث شد بیام و برای اولین بار با دقت تعریف فمینیسم رو نگاه کنم! با مفادش موافقم.
گمانم…یعنی بعد از این که خانوممون گفت دقیقا فهمیدم…گمانم مبانی فمینیسم رو قبول دارم و با این حساب به فمینیسم علاقمندم! گرچه کلیه ی مباحثش به شدت هر چه تمام تر آزارم می دن. درست عین این که یه قسمتی از بدن آدم قبلا دچار شکستگی شده باشه و حالا هر بار که بهش اشاره می کنی (حتی اگه راست راستی لمس اش نکنی) جیغ آدم به آسمون هفتم بلند بشه!
—-

اولین لحظه ای که وارد کلاس انگلیسی شدم چشمم افتاد به یه دخترک ملوس عین عروسک! سفید با موی طلایی طلایی صاف با لب های نارنجی کوچولو و بینی ظریف و چشم های سبز خاکستری! و قدی که لااقل بیست سانت از من بلندتر بود. صندلی کنارش خالی بود و کتاب داشت. من کتاب نداشتم. ساعت تفریح بین دو تا کلاس اومد پیشم و پیشنهاد کرد برم کنارش بشینم و از کتابش استفاده کنم. معلوم شد دخترک مال بلاروسه. ازدواج کرده و اومده کانادا و حالا می خواد برای آینده اش تصمیم بگیره. هفته ی پیش گفت که می خواد بره زبان فرانسه بخونه. بهش گفتم بره توی زمینه های هنری. گفت که کشور خودش ورزش خونده ولی دلش می خواد کاری بگیره نه توی زمینه ی ورزش و هنر.
این هفته به نتیجه رسیده بود. از داستانی که دو هفته قبلش خونده بودیم ایده گرفته بود که بره و پرستاری بخونه! ولله بسیار امیدوارم که موفق بشه.خصوصا که حسابی هم داره برای امتحان تافل اش تلاش می کنه.
منتها…اگه این پرستار بشه فکر نکنم آقایون بیمار به این سرعت و به این زودی ها از بیمارستان دل بکنن! گمانم همون رشته ی زبان فرانسه خطرش کمتر باشه.
—-

بولینگم هنوز هم خرابه. پس فردا باید با شرکتمون بریم بولینگ و من سه جلسه ی تمرینی طی دو هفته ی گذشته با گل آقا رفتم بولینگ.
خوبیش به اینه که دیگه توپ رو توی لاین کناری نمی اندازم لااقل! منتها…از هر سه بار یه بار ضربه خطا می ره و به هیچ جا نمی خوره. خصوصا اگه حتی یه لحظه تمرکزم رو از دست بدم یا اگه توپ حتی یه کوچولو برام سنگین باشه. توپ که سنگین می شه دستم به جای این که از کنار بدنم حرکت کنهَ قوس بر می داره و توپ به طرف چپ تمایل پیدا می کنه.
طبق معمول همیشه تیوری ام از عملی ام به شدت سریع تر پیش رفته. تیوری بازی رو می دونم. در عمل…از هر کسی که فکر کنین بدتر بازی می کنم!!!
گرچه می خوام گوش به حرف نعومی خانوم بدم و مثبت فکر کنم. اگه طبق تیوری نعومی خانوم زمان حال و گذشته و آینده فقط و فقط زاییده ی خیال ما باشن اگه من فکر کنم که هر بار با یه ضربه هر ده تا بیلبیلک رو سرنگون می کنم قطعا و مسلما این اتفاق می افته.

جمعه که برگشتم حتما می نویسم که تفکر مثبت موثر بوده یا خیر.
گمونم تفکر مثبت گاهی وقتها یه آغاز خوبه و گاهی وقت ها آخرین حربه!
در مورد بولینگ من…تفکر مثبت آخرین حربه است.
—-

ولله در زندگی از خر سوار خیلی حرصم نگرفته. سعی کرده ام سواری بی مزد ندم یا اگه دادم آگاهانه بدم و گاسم از روی ناچاری که نمی شه لگد بزنم و سرنگونش کنم. خرخره ی خرهای خر رو ولی گاهی وسوسه می شم بجوم.
بسیار شیفته ی خر سواری هستم. این وجدان درد ولی نمی گذاره. حریف وجدان اگه شدم گمانم بزنم تو کار خر سواری!
بعضی ها به وجدان می گن ضعف و بلاهت! به هر حال…اگه کسی خر سواری نکنه کی می تونه بگه به خاطر وجدان بوده یا…ناتوانی و خریت؟!
—-
توی اخبار رادیو داشت مشخصات یه خانومی که توی تصادف با کامیون آشغالی کشته شده بود رو می گفت تا بلکه خانومه شناسایی بشه.
گوینده ی رادیو گفت خانومه یه آسیایی کوچک جثه ی مسن بوده. آنچنان گفت کوچک جثه که ناخود آگاه خانومه در ابعاد مارمولک در نظرم مجسم شد. اونقدر نحیف و ظریف که ماشین آشغالی وجودش رو حس نکرده و زیرش گرفته.
بعد گوینده ی رادیو ادامه داد خانومه قدش پنج فوت بوده و وزنش نود و پنج پاوند!! ولله دور از جون دقیقا هم قد و هم وزن من بوده! گیریم من یه کیلو سنگین ترم. نود و هفت یا نود و هشت پاوند! قسم می خورم دارنده ی این مشخصات اونجوری که گوینده ی رادیو گفت نحیف از آب در نمیاد! یا…لااقل من به چشم خودم نحیف که نیستم هیچ یه کوچولو هم گوشت بین پوست و استخونم هست! بی خیال بابا!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار