متن پایین برای بعضی ها ممکنه ناخوشایند باشه. Readers discretion is advised!!

متن پایین ویرایش و دوباره خوانی نشده. اگه مباحث تکرار شده یا ایراد انشایی داره, ببخشید.
………………………………….

ای خدا بگم یک در دنیا, صد در آخرت مجبورت کنه کاری که دوست نداری رو
انجام بدی.
اگه کامنت تو نبود امکان نداشت این پست رو به این موضوعی که برام ناخوشاینده و به شدت ازم انرژی می بره اختصاص بدم. چهارتا حرف روزمره ی آبدوغ خیاری می زدم که تجدید قوا کنم و امروزم رو به ثبت برسونم و برم سراغ خوندن جلد اول هری پاترانگلیسی, چون کتاب قبلیه تموم شد.
….
به هر حال.

اولا که مگه وبلاگ , قرص آموکسی سیلینه که هشت ساعت یه بار استعمالش کنم که تو بعد از ده ساعت -اون هم آخر هفته ی ما که به ولگردی می گذره- اومدی و انتظار داشتی آپدیت شده باشه. اون هم تو که وبلاگ خودت سالنامه است و سال تا سال نه آپدیت می کنی و نه حتی نگاهش می کنی.

دوما کامنت های تو اتفاقی توی نقل و انتقالات وبلاگم یه جایی گم شدن. یه بار گفتم باز هم می گم راستی راستی دلم می خواست هنوز باشن چون تمام کامنتها رو ,چه اونهایی که تعریف و تمجید هست و چه اونهایی که تکذیب و انتقاد هست, دوست دارم. تنها کامنتهایی که همیشه آرزو می کنم از شرشون راحت بشم اون تبلیغات قارچ گونه ی سایت های پوکر و پورن و جراحی زیبایی و آلات تناسلی و لاتاری هستن.

سوما در مورد سوال هات, راستیتش تمام این سوال ها و ایضا سوال های خیلی خیلی بیشتر مدت های مدید, شاید از زمانی که یازده دوازده سالم بود فکرم رو به طرز زجر آوری مشغول می کردن. این روند هنوز هم بعد از بیست سال و اندی ادامه داره. سخت ترین دوره های روحی من زمان هایی هست که با سوال هایی از این دست, دست و پنجه نرم می کنم. مهم ترین بحران های روحی من و همچنین نقاط عطف زندگی من تحت تاثیر مستقیم مسائلی بسیار مشابه این سوال ها شکل گرفته ان. برای همین هم در موردشون نوشتن برام سخته.

حالا, با توجه به این که وبلاگ نوشتن در مورد مسائل روزمره ی شخصی و بخشی از احساس های شخصی, که خیلی ها ترجیح می دن مسکوت نگهش دارن, گذشته از انگیزه اش, مثل لخت شدن روحی در انظار عمومیه! باز هم گذشته از انگیزه اش, یه عده بی تفاوت نگاهت می کنن و ترجیح می دن درگیر نشن. یه عده تحسین می کنن. یه عده حالشون به هم می خوره. یه عده …. و به هر حال گمونم بدم نیاد تا جایی که شهامت اش رو دارم در انظار عمومی استریپ تیز روحی کنم! لااقل شاید کسانی که همون نقص -یا بهتر بگم خصوصیت – یا گاهی بیماری یا نابهنجاری یا زیبایی رو در روحشون دارن احساس تنهایی یا احساس گناه نکنن. بدیش اینه که وقتی آدم استریپ تیز روحی می کنه, بعضی ها لطمه می خورن. به خاطر نابهنجاری که در روح آدم می بینن یا به خاطر این که چیزی رو می بینن که دوستش ندارن یا قبولش ندارن, یا به هر حال وجودش و عریان کردنش -صرفنظر از بسیار زشت یا بسیار زیبا بودنش براشون, ترسناک, اضطراب آور, متاثر کننده یا دل آزاره.

جواب علمی و منطقی ندارم که به سوالت بدم. چون مطالعه ی کافی برای جواب دادنش ندارم, و چون بی طرف نیستم صلاحیت جواب بی طرفانه دادن ندارم.
فقط احساسم و نتایج شخصی خط فکری ام رو می نویسم:

تفاوت هست بین غریزه, که بخش حیوانی وجود هست, احساس که به خصوصیات انسانی نزدیک تر می شه و منطق که لااقل در این دوره ی زندگی ام برام بسیار دوست داشتنی هست.
غریزه وجود داره. همونی هست که در من نوعی حس کشش به جنس مخالفم رو می ده, گذشته از این که مجرد باشم یا باکره, یا پونزده تا همسر داشته باشم. گفته می شه غریزه ی جنسی در جنس نر بسیار قوی تر هست. بنابراین چاره ای نیست. به حکم غریزه معشوق من, یا همسر من, یا مرد یا زنی که در قوی ترین شرایط تحت مالکیت من هست به جنس مخالف کشش داره. متاسفانه مبارزه با غریزه -چه در مورد خودم یا در مورد کسی که نیاز به بودنش دارم (اسمش رو بگذار عشق)- در قدرت من نیست. مثل زلزله, مثل آتشفشان, مثل تمام بلایای طبیعی. ویران می کنه, می سازه.

تفاوت احساس و غریزه رو خیلی نمی تونم بفهمم. مثل غریزه ی مادری, یا احساس مادری. غریزه ی میل به غذا, یا احساس گرسنگی, غریزه ی جنسی یا احساس نیاز جنسی. احساس تنهایی یا غریزه ی پیوستن به جمع. برای من اما احساس جنسیت فرای حیوانی تری نسبت به غریزه داره. غریزه انگیزه ی اصلی اعمال آدم هست, و احساس نمود شخصی اون غریزه.

منطق اما متفاوته. شبیه تر به چیزی که راجع بهش حرف می زنی. راه حل های انسانی در پاسخ به غریزه به نحوی که آسایش خیال بهش بده. منطق رو دوست دارم. همون سه عبارت معروف: پذیرش اونچه که توان تغییرش رو نداریم. تغییر اونچه که می تونیم تغییرش بدیم, و دانش تفاوت این دو.
منطق یک جورهایی پیچیده تره.
منطق به من می گه, دو نوع واقعیت وجود داره. واقعیتی که من رو آزار می ده, و واقعیتی که من رو آزار نمی ده.

واقعیتی که من رو آزار می ده اینه که کسی که وجودش برام مهم هست -اسمش رو بگذار عشق یا وابستگی-, ممکنه از زن و شراب فرانسوی لذت ببره. اگر لذت ببره, من دچار ترس و اضطراب و افسردگی می شم. اگر زن فرانسوی در مقایسه با من نوعی, جذابیت جنسی بیشتر, یا هوش بیشتر, یا مقبولیت و محسنات بیشتر داشته باشه, من دچار حسادت و اضطراب و افسردگی می شم. جفت من -معشوق من, یا همسر من, یا هر مرد دیگری- به حکم غریزه ممکنه اون زن رو ستایش کنه, یا حتی من رو رها کنه. گذشته از منطقی یا اخلاقی بودن یا نبودن عملش, من کنترلی روی انتخابش یا احساس اش ندارم.

قسمتی که زندگی رو تحمل پذیر می کنه اما -چون اگه فقط به حکم غریزه باشه, گاهی وقت ها زندگی بسیار آزارنده می شه- اینه که همون غریزه, یا شاید منطق انسانی تعادلی رو برقرار می کنه.

در مورد من نوعی, و این که از مرد ها و شراب فرانسوی خوشم میاد, گذشته از این که با مرد فرانسوی بخوابم یا فقط بگم که از رفتار و خصوصیاتش خوشم میاد, همون غریزه, و بخشی هم منطق من رو هر روز به جفت خودم بر می گردونه. بخشی از زندگی که با او ساخته شده, و آرامشی که در بازگشت بهش احساس می کنم. این که به خودم اجازه بدم به مردی به عنوان “یک مرد” و نه همکار یا دوست نگاه کنم, و این که آیا این نگاه آغاز یک لطمه ی جدی به زندگی زناشویی من و همسر من هست یا خیر, بخش اولش به حکم غریزه است. فکر نمی کنم تا پیش از مرگ, غریزه در من از بین بره و تا جایی که شهامتش رو داشته باشم اعمال و احساس های غریزی ام رو پنهانشون نمی کنم, مگر این که ازشون خجالت بکشم یا بهم حس گناه بدن و نخوام در جمع بازگو کنمشون. در مورد لطمه خوردن به همسرم و زندگی زناشویی, زمانی که خودم رو انکار می کردم بیشترین لطمه رو به همسرم زدم.
به عبارت دیگه کاربرد منطق در پاسخ به غریزه رو دوست دارم, اما انکار کردن غریزه رو خیر. و…صادقانه بگم, بزرگترین زجرهای روحی رو زمانی می برم که اعتقاد دارم واقعیتی هست (مثل غریزه در جفتی که بهش نیاز دارم), اما اون واقعیت با تمایل من در تضاده.
….

در مورد کانادایی شدن, بحثش جداست.
لااقل ده پونزده تا مقاله از ملیت های مختلف در مورد مهاجرت و اثر مهاجرت روی فرهنگ و هویت آدم ها خونده ام و خودم هم ترم قبل دو تا مقاله در موردش نوشتم. بنابراین می تونم یه نظر منطقی و نه احساسی راجع بهش بدم.

اگه هر کسی که آگاهانه و نه تحت جبر, مهاجرت می کنه, می خواست که فرهنگ قبلی خودش رو حفظ کنه, یا اشاعه اش بده, به حکم عقل مهاجرت نمی کرد.
از طرف دیگه, حتی یک گیاه هم اگر جا به جا بشه, مجبوره با محیط جدید تطبیق حاصل کنه, وگرنه از بین می ره.
قطعا اگه ایران مونده بودم, با موجودیت و هویت فعلی ام بسیار متفاوت بودم. اولویت هام, و تعصب هام بسیار فرق داشتند. به این حکم , بله, کانادایی شده ام. اما…
مسئله ی بسیار مهم که اغلب آدم ها فراموشش می کنن اینه که تطبیق و گرفتن بخش هایی از یک فرهنگ دوم, به مفهوم تکذیب هویت اصلی انسان نیست. شبیه این که اگه انسانی زبان انگلیسی یاد بگیره, فارسی رو فراموش نمی کنه, و اگه فرانسه یاد بگیره, دو زبان قبلی فراموشش نمی شن.
تطبیق با یک فرهنگ جدید, به ادم کمک می کنه نگاهش به مسائل متفاوت بشه, و در بهترین حالت مسائل رو از دیدگاه های جدید ببینه بدون این که دیدگاه های قبلی رو از دست بده.

گرچه ممکنه کلیشه ای باشه, ولی امیدوارم این عبارت پایین به درد چیزی بیشتر از یه نمره ی آخر ترم درس انشای زبان انگلیسی بخوره:
من هویت اصلی خودم رو انکار نکردم, و با یک هویت جدید تطابق حاصل کردم, و حالا به سه دلیل به خودم افتخار می کنم: کانادایی بودن, ایرانی بودن, و انسان بودن.