دختر آقا جورجی نامزد شد. ایناهاش. جنا بوش.
—-

الهه در گذشت. روحش شاد.
همکاری اش با مجاهدین رو دوست نداشتم. اما صدای بسیار زیبایی داشت و…آهنگ رسوای زمانه منم رو اغلب اوقات توی مهمونی هامون می خوندیم.
روح هر کسی که دل مردم رو شاد می کنه, شاد.
—-

لذت بخشه دقیقا کاری رو بکنی (و توش راحت باشی) که سه ماه پیش یکی نشست و بهت گفت نمی تونی انجامش بدی!
هر بار یادش می افتم. هر بار میگم گرچه برای اون آدم احترام قایل بودم و هنوز هم هستم و بهش حتی مدیونم, اما چطور و چرا اینقدر در اشتباه بود.
فکر می کنم یه چیزی در اون زمان و مکان خاص ایراد داشت.

چیزی که هیجان انگیز بود و هنوز هم هست, اینه که هر روز, هر ساعت دارم یاد می گیرم و یاد می گیرم و مهم تر از اون از آموخته هام استفاده می کنم و این…
یعنی لذت عمیق در زندگی. لذت خیلی عمیق.
—-

بعضی اخبار, یا شاید واقعیت ها پدر من رو در میارن. تا ساعت ها یا روزها فکرم رو مشغول می کنن. گاهی وقت ها روی تمام زندگی ام و جهت گیری اش برای سال ها تاثیر می گذارن.

این پسرک بیست و دو ساله ی افغان و سرگذشتش عجیب بودند. نکات داستان اصلی آزار دهنده هستن. حق پسر بعد از سال ها کار به راحتی پایمال می شه, دختر ها قیمت دارن و سرمایه ی خانواده به شمار میان و زمان ازدواج در اصل به فروش می رن, نوجوان ها از سنین بسیار پایین به جای آموزش مجبور به کار کردن می شن. نکته ی جانبی داستان هم این واقعیت هست که در زندان یا هر محیط صرفا و کاملا مردانه -حتی مدارس پسرانه- خیلی اوقات کسی هست که به جبر یا اختیار یا بنا به شرایط مفعول جمع می شه و این اتفاق می تونه در رشد جنسی و شخصیتی اش تاثیر بسیار عمیقی داشته باشه

این که زندگی ها, و آدم ها اینطور تلف می شند, این که اینقدر حوادث نامطلوب و نابسامانی در دنیا هست بهم اضطراب شدید می ده. یه جور حال تهوع خفیف. آدم ها…گاهی “بیچاره” هستن. “بی چاره” یعنی…رحمان.

اینجوری می ترسم. خیلی می ترسم. از این حس که به راحتی می تونستم توی اون دسته قرار بگیرم می ترسم. از این که نکنه توی اون دسته هستم و خودم نمی فهمم می ترسم. از این که اونقدر قدرت نداشته باشم که نه بی عدالتی روا بدارم و نه قربانی بی عدالتی باشم می ترسم.

بعضی اخبار من رو به شدت مضطرب می کنن. بعضی هاشون من رو تحت تاثیر قرار می دن و بعضی هاشون من رو به شدت می ترسونن.
—-

خلاصه…این می شه که می رم سراغ اخبار ناز ناز گل گلی.
عاشق اخبار اقتصادی هستم. بورس سوار موشک شد و رفت آسمون هفتم, یا موشکش سقوط کرد…وووووووررررری سهام با کون مبارک خورد زمین. این شرکته گوروج گوروج مخ ملاجش ترک برداشت. اون یکی, مدیر عاملش خدا میلیون دلار پاداش گرفت.
اخبار آدم معروف ها بگیر نگیر داره. بعضی هاش بامزه است. بعضی هاش نامربوط. مثلا این که کامرون دیاز با کی قرار می گذاره و می ره سانفرانسیسکو, یا حتی براد خان و آنجلینا خانوم شکرآب هستن یا حکم لیلی و مجنون رو دارن, حوصله ام رو سر می برن. ولی مثلا عاشق اخباری از این دست هستم. نه باید ملاجت رو به کار بندازی, و نه حوصله ات رو سر می برن.
—-
خلاصه…
زندگی اینجورش خوبه که هی هی فکر کنی و با خودت بیشتر آشنا بشی و خودت رو درک کنی و یاد بگیری و استفاده کنی و کیف کنی و عاشق زندگی باشی و به هر حال…خوب یا سخت بدونی که زندگی تو هست و ارزش داره چون مال تو هست.
یک کلام…می خوام برای خودم زحمت بکشم و هر لحظه بگم…من نتیجه ی زحمتی هستم که برای خودم کشیدم و از حاصل دسترنجم کیف دنیا رو بکنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار