بدبختی یکی دو تا که نیست که. انشا نوشتن بر دو نوعه. نوع خوشبختی. نوع بدبختی. نوع خوشبختی اش اون نوعی بود که توی مدرسه می نوشتیم و ایضا رد پاش در این وبلاگ محترم هم مشهوده. نوع چیزشعر! هر چی خواستی بنویس. نظر شخصی. آه و ناله و فغان. یا بشکن و بالا بنداز و دامبولی چیزم!
نوع بدبختی اش اینیه که این دو ترمه مجبور شده ام بنویسم.
باید قوانین رعایت کنی. بسته به این که چه نوع نوشته ای بخوای بنویسی باید روش های مختلف پیاده کنی. بسته به این که مخاطبین چه طرز فکری داشته باشن باید مدل مثلث رو به بالا یا رو به پایین باشه. باید براش دو سه تایی مقاله و منبع مرتبط مطالعه کرده باشی. باید سه بار پشتک بزنی. هفت بار دور کتاب هملت شکسپیر رقص چاچا کنی, چهل صفحه ی دیکشنری آکسفورد رو به نذر جام چهل کلید با دوازده صفحه دیکشنری وبستر حل کنی و سر بکشی, سه بار ورد بخونی و به روح چرچیل فقید صلوات بفرستی,بعد محلول رو فوت کنی به پیش نوشت انشا و بگذاری نسخه ی پیش نوشت دو روز تا هفت روز بمونه که خشک شه. بعد روخونی اش کنی, با لپتاپ دعا خونده ی آب ندیده تمیز تایپش کنی, به روح نویسنده های قبلی ادای احترام کنی و روح آمرزیده ی جد و آبادشون رو پایین نوشته با رسوماتی احضار کنی, بعد نوشته رو بدی اش به استاد فن, اگه مقبول نظر صاحب نظرش افتاد, ای, بین پنج درصد تا پونزده در صد نمره رو از صد در صد ماجرا بگیری!

پوووووففففف…خل شدم!

کیفی داره. بعد از سه سال دوباره محل کارم نزدیک خونه است.
اینجور که تجربه کرده ام همه ی آدم های اینجا یه وقتی چسبیده ان به محل کارشون, یه وقتی خودشون قطبن, محل کارشون استوا.
گل آقامون یه وقتی بود که از خونه تا محل کارش پیاده حدود یه دقیقه و بیست ثانیه بود. حالا سر راست صد کیلومتره!
من یه زمانی محل کارم تا خونه هفت کیلومتر بود. بعد یه مدت شد بیست و سه چهار تا, بعدش چهل تا و حالا پونزده تا, که عجب کیف و صفایی داره. تا دوباره بره تو مایه ی سی تا و چهل تا و صد تا!
احتمال زیاد یه درس و مرسی رو این پاییز یا زمستون شروع می کنم حالا که همه به هم نزدیکن.

عجب آدم باحالی بوده ام پنج سال پیش. دمم گرم! تازه داره کلی از کتبالوی پنج سال پیش خوشم میاد. عجب آدم قوی گلی بوده. دمش گرم.منتها..حکایت شاگرد آهنگر بازار تهرانه که جلوی توریست آمریکایی, یه پتک سنگین رو با تمام قوا برد بالا و محکم و قرص کوبید رو زمین و پشتبندش سه تا پشتک وارو و چرخ و فلک و هلی کوپتر پشت سر هم زد و از دیوار پشت سرش تا نصفه دوید بالا و دو تا واروی دیگه زد و روی یه زانو چرخید و پخش زمین شد. توریسته خیلی خوشش اومد, گفت: “دتز گریت, مانی, دلار, هر چه شما پسر خواستن کرد, به شما داد. برای من هر طور هست یه ژیمناستیکی زیبا دوباره کرد من فیلم گرفت برد برای تمام چنل ها. شما معروف شد در تمام دنیا”. شاگرد آهنگره بی حال نگاش کرد و گفت: “برو بابا مستر, خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. کل امرکاتون رو هم که به ما بدی, پتک رو یه بار دیگه نمی زنم رو تخمم!”

شده حکایت ما. اون پنج سال پیش خیلی دمم گرم بود. منتها پیشنهاد دبیری سازمان ملل رو هم بهم بدین, امکان نداره یه بار دیگه چکش رو بزنم رو تخمم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار