خیلی از اوقات آدم ها برامون خوشایند هستن چون حقایقی رو که بهش واقف هستیم رو هرگز به زبون نمیارن یا بهتر از اون, کتمان می کنن. حقایقی که از وجودشون با خبریم, اما انکارشون می کنیم. یا تمام اونچه که می دونیم اما ترجیح می دیم هرگز باهاشون روبرو نشیم یا تحمل و توان روبرو شدن باهاش رو نداریم.
یا به هر حال می دونیم از پس اش بر نمیایم. پس بهترین راه نادیده گرفتنشه.

حدود صد تا عکس از آقای آدام دیدم. پسر کوچولوی مارتین! هفت ماهشه و چشم های آبی باباش رو به ارِث برده. ایوانا هم مثل همیشه بانمکه و صورتش عین بچه ها شیرین شیرینه.
عکس های آدام دقیقا از لحظه ای که از دل مامانش اومده بیرون, خواب, بیدار, خندون, گریون, اخمو, در حال شیر خوردن, در حال خمیازه, رخ, نیمرخ, سه ربع رخ, از جلو, از پشت, با لباس, بی لباس, با پوشک, بی پوشک, توی تخت, دراز کش طاقباز, دمرو, روی صندلی, در حال استحمام, در حال عوض شدن, با دختر عموها, با دوست ها, توی کلیسا, در حال تعمید, با مامان برزگ و بابابزرگ پدری, با مامان بزرگ و بابا بزرگ مادری, با عمو و زن عمو, با دوستای مامان و بابا, اولین مهمونی سال نو, و نهایتا توی شکم مامانش! همه رو دیدم. به نظرم در زندگیم از هیچ بچه ای این تعداد عکس ندیده بودم.
برام جالب بود دنبال کردن ماجراهای مارتین از زمانی که با ایوانا دوست بود. مشکلاتشون, اشتیاق مارتین برای پدر شدن, دلیل اصلی اش که صادقانه سرمایه گذاری کردن برای دوره ی پیری اش بود (و به تصدیق خودش نه هیچ دلیل دیگه). ازدواجش و نهایتا پدر شدنش و ذوق و شوقش!
معمولا روزها وقتی خداحافظی می کنه که بره بهش می گم ارادت من رو به آدام ابراز کن, و مارتین قول می ده تمام تلاشش رو بکنه که ارادت من رو به آقای آدام ابراز کنه!
در این مدت طولانی از روز اولی که مارتین رو دیده ام تا امروز دو چیز در مارتین کاملا دست نخورده و بدون تغییر هر روز تکرار شده: ساندویچ بی مزه ی کالباس برای نهار, و جمع آوری عکس های سکسی تقویم آقا دیوی.

آمریکن آیدل تموم شد و این دختر خانوم برنده شد. دوستش داشتم.
از همه با مزه تر این پسر بود. در عین حال که خارج می خوند و عجیب غریب بود, تا مرحله های آخر هم رای می آورد!
بامزه اش این که…حالا که اجراهاش رو نگاه می کنم, باید اعتراف کنم من هم بدم نیومد ازش!!
صداش آنچنان تعریفی نیست, گرچه که بدکی هم نیست. اما اجرای روی صحنه جالبه و… جسارت و یه کمکی متفاوت بودن و اعتماد به نفس اش رو دوست دارم.

گرم تر که می شه آدم دلش نمی خواد بره خونه. به نظرم هزار پاها هم دقیقا همین احساس رو دارن. یکی شون که امشب به بالای دیوار اتاق خواب ما چسبیده بود به جای این که بره خونه ی خودشون, خدا بیامرز اینقده گنده بود, این هوا…………!!! روحش شاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار