خوب…اقاهه سیزده ساله شروع به کار کرده. یازده سالش توی رویال بانک کانادا. و حالا بعد از یازده سال شده “وایس پرزیدنت”.
دو تا “میجر” داره. یکی توی بیزنس و یکی توی اقتصاد. با احتساب سر انگشتی من باید حدود سی و شش هفت سالش می بود. قیافه اش اما لااقل پنج سالی کمتر نشون می داد. خودش هم این رو گفت.
به دلیل این که پدرش فکر می کرده بهترین جا برای بزرگ کردن بچه ها توی مزرعه است, در مزرعه ای حول و حوش ونکوور بزرگ شده. دانشگاه سیمون فریزر رفته. بخش اعظم تحصیلات قبل از دانشگاهش رو مدیون مادرشه. دو تا برادر داره. در مدت دانشگاه دو سه جا کار آموزی رفته. نمره هاش همه انواع و اقسام “آ” بوده. توی تورنتو از رویال بانک پیشنهاد کار گرفته. عاشق کار در نیویورک بوده. از کارش در تورنتو دو هفته مرخصی گرفته. رفته نیویورک. چهارتا کار بهش پیشنهاد شده. بهترین اش رو گرفته. دو ماه کار کرده. و دیده که رویال بانک خیلی بهتر بوده. دوباره تلفن زده به رویال بانک. گفته پشیمونم و می خوام برگردم. خانومه بهش گفته دو ماهه که منتظر همین تلفن ات هستم. برگشته همون جای قبلی. هر کاری رو که همه از زیر بار انجامش شونه خالی می کردن رو گرفته و به نحو احسن انجام داده. بهش پیشنهاد مدیریت تیم رو داده ان. نمی خواسته قبول کنه. بهش گفته ان تو همین حالا هم داری این کار رو می کنی. فقط عنوانش رو نداری. یه تیم هشت نفره, بعد ارتقاش داده ان به مدیریت یه تیم سی و پنج نفره و حالا…حدود سیصد نفر . تصمیم گیری در مورد رقم های گنده ای می کنه که من دقیقا نمی دونم هر کدوم چند تا صفر جلوش می خوره!
می گه در مورد اخراج آدم ها احساس نکنین که دارین کار بدی می کنین. اونها آدم های خوبی هستن با مهارت های قابل تحسین. فقط در جای درستشون نیستن! اخراجشون که کنین بر می گردن و ازتون تشکر هم می کنن!!! (ولله چه عرض کنم. وقتی آدم به نفع سرمایه داری واسه جای درست ملت تصمیم می گیره اینطوری هم باید به نحو قابل تحسینی قدرت توجیه داشته باشه دیگه.)
می گه در دو حالت به شغلی که بهتون پیشنهاد می شه حتما “نه” بگین. یکی این که شما براش ساخته نشده باشین. دوم این که هنوز براتون زود باشه. می گه خودش در خیلی موارد به مشاغل پیشنهادی “نه” گفته. (در این مورد بنده ید طولایی دارم. این آقاهه رو نمی دونم, ولی در مورد خودم, واسه شغله درخواست داده ام. بعد که بهم پیشنهاد شده گفتم نه! بعد از خودم پرسیده ام خوب دختر جون. تو که میخواستی بگی نه, از اول واسه چی درخواست دادی؟! ملت که مسخره ی تونیستن.)
می گه هر کسی توی یه کاری خوبه. توی یه کاری خیر. روی نقاط قوت تون تمرکز کنین. می گه خودش که برادر بزرگه هست, هرگز نتونسته موسیقی کار کنه یا ورزش کنه. هرگز رولر بلید رو درست یاد نگرفته. برادر وسطی استعداد موسیقی اش عالیه و در درام بسیار موفقه. در حالی که اون هم هرگز نتونسته بسکتبال بازی کنه یا بدتر از اون یه لحظه هم رولر بلید به پاهاش ببنده! برادر کوچکه در ورزش عالیه. بسکتبالش در حد حرفه ایه و همون لحظه ای که رولر بلید رو به پاهاش بسته مثل این بوده که با رولر بلید از شکم مادر سر خورده بوده بیرون. منتها برادر کوچکه هرگز هرگز هرگز نتونسته در دانشگاه و در علم اندوزی موفق باشه. فعلا در جایی در آمریکا در یه موسسه ی عالی بسکتبال از موفق ترین هاست. (گمونم آقاهه یا برادر کوچکه رو خیلی دوست داشت. یا کمکی بهش حسادت می کرد.)
خلاصه…آخر سر ربطش داد به موضوع بحث که بود نقش ایمان در مدیریت!!!!!!!! گفت که از اول در یه خانواده ی پنطیکاست به دنیا اومده. ولی الان مسیحیت رو به غیر از کلیسای یکشنبه, خودش مطالعه و تحقیق می کنه. در فعالیت های داوطلبانه ی کلیسا شرکت فعال داره و عاشق بچه ها و آشپزیه. بنابراین داوطلبانه برای بچه ها آشپزی می کنه!!
و…گمونم پولش از پارو بالا می رفت. ساعتش و کت و شلوار و کراوات و کفشش نظیر نداشت!
و…نهایتا گفت در کل زندگی اش باهوش تر از مادرش ندیده.

بسیار محظوظ و انگیزه مند شدیم از این سمینار در مورد مدیریت, در دومین روز مرخصی مون. بسیار انرژی گرفتیم و…بسیار یاد گرفتیم در مورد فوت و فن ها و بهتر از اون…
بسیار مهمه که چطور خودت رو ارائه بدی که سبب حیرت و عجب و تحسین حضار بشی, و بسیار مهمه که باهوش و خردمند باشی و…دلایلی قشنگ برای توجیه کارهات داشته باشی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار