ریچارد گیر خان توی یه گردهمایی به نفع بیماران ایدزی شیلبا شتی خانوم هندی رو ماچ کرده. اون هم چه ماچ های جانانه ای با چه ژست آرتیستی نابی.بفرمایید. این هم عکس و تفصیلات.
حالا شیلبا شتی خانوم راضی, ریچارد گیر خان هم راضی, شیلبا شتی خانوم هیچ شکایتی نداره. از من اگه بپرسن کلی هم خوش خوشانش شده. ملت هند و محلی ها گیر دادن که وسط اون همه ملت عجب کار زشتی کرده ریچارد خان و باید دستگیر بشه. جمعی از آقایون هند هم, که باز اگه از من می پرسین ناراحتی شون خانوم شیلبا شتی نیست, بلکه اینه که اونها چرا جای ریچارد خان دستشون به شیلبا شتی خانوم نمی رسه, گیر دادن که عجب آبروریزی ای شده.
خلاصه….ماچ ریچارد خان, که شیلبا خانوم می گه بازسازی یه صحنه از فیلم “shall we dance” بوده, جنجالی به پا کرده که بیا و ببین.
ولله به عقیده ی بنده حالا که آقای ریچارد گیر این همه کمک های چپ و راست به موسسات خیریه ی هندی می کنه, خوب بابا این ماچ جانانه رو که تازه جهت جلب کمک های نیکوکارانه ی ملت و نه جهت هیچ چیز دیگه ای انجام داده, زیر سبیلی رد کنن بره دیگه. قصد بدی نداشته. حالا گیریم دل ملا عام رو زیادی سوزونده! بی خیال.

این پایینی یه شرح شخصیه. طولانیه. جاش بیشتر توی دفتر خاطرات شخصی بود تا اینجا. منتها, خوب من همه ی روزانه ها رو یه جا رو اینترنت جمع می کنم.

ولله این مدته که هیچ, از چهارده پونزده سالگی به یه حقیقت تلخ در مورد خودم پی بردم. دور از جون یه حیوون بسیار محترم اعتیاد کشنده و غم انگیزی به کار کردن دارم. بسیاری از اوقات به خرفتی تعبیر می شه. خصوصا وقتی بی جیره و مواجبه.
در سن دبستان بیشتر وقتم رو به بازیگوشی می گذروندم. معدل کلاس پنجم ابتدایی ام به هفده و شصت و چهار صدم سقوط کرد.
از دوره ی راهنمایی آغاز به درس خوندن کردم. دلیلش؟ رقابت! تا آخر دوره ی دبیرستان همیشه بین سه نفر اول کلاس بودم. بساط اشک و آه بسیار شدید و جدی و جگر سوراخ کن به راه بود اگه نمره به جای بیست می شد نوزده و نیم. گاهی اوقات صبح ها یه جعبه دستمال کاغذی حروم اشک و آه من می شد اگه امتحان داشتم و درس رو از سه دو ر کمتر خونده بودم.
درس تعلیمات دینی سال چهارم رو حفظ نمی شدم. برای حفظ کردنش پاراگراف رو یه بار از اول به آخر و یه بار کلمه به کلمه از آخر به اول برای خودم تکرار می کردم.
دوره ی دانشگاه سرم به -مودبانه بگیم حالا- شوهر پیدا کردن گرم بود. دو ترم مشروط شدم. درس اصلا نخوندم. به جای چهار سال پنج ساله تموم کردم. شکر خدا شوهر پیدا کردم. گل آقا رو از همون سال های درس نخوندن و سر به هوایی و بازیگوشی دارمش.
از سال سوم دانشگاه شروع کردم به تدریس خصوصی. برای هر ساعت تدریس خصوصی دو ساعتی خودم درس میخوندم. برای شاگرده سوالات رو طبقه بندی می کردم. از آسون به مشکل. کتابهای کمک درسی مختلف. جزوه طراحی می کردم. خر کاری جهت کار از همون روزها شروع شد. بعدش با دوستم یه شرکت خصوصی می رفتیم. جفتی تا هفت شب می موندیم کارهای شرکت رو می کردیم -در حالی که روسا ساعت پنج می رفتن خونه و به ما هم اضافه کاری نمی دادن- و از هفت شب هم تا یازده و نیم شب توی آزمایشگاه دانشگاه روی پروژه مون کار می کردیم. از دوازده شب تا دو صبح هم خونه ی یکیمون گزارش پروژه رو می نوشتیم. هشت صبح روز بعد هم سر کار بودیم دوباره. این برنامه سه چهار ماهی ادامه داشت.
بعد از شش ماه از اون شرکت اومدم بیرون. رفتم تدریس خصوصی و یه شرکت خصوصی دیگه. توی اون شرکته بیشتر از دو ماه نموندم. توی یه زیرزمین بود و پول آنچنانی نمی داد. بعد رفتم یه جا توی توپخونه. تعمیرات موبایل می کرد و آنچنان به هم ریخته بود که خدا می دونه. شروع کردم نظم و ترتیب دادن کارهاشون. لاشه ی موبایل ها رو جمع و جور می کردم و تکه های هر موبایلی رو می ریختم توی یه زیپ کیپ و آویزون می کردم و اولویت بندی که کارها قاطی نشن. اونجا هم بیشتر از سه ماه نموندم. زیادی بی در و پیکر و قرو قاطی بود. منتها اون نظم نوینی که به وجود آوردم تا مدت ها روال کارشد. اونجا هم تا ساعت هفت و هشت هر شب کار می کردم!!!
بعد رفتم شرکت مخابرات. اونجا شروع کردم گزارش ترافیک رو از مراکز سوییچ مختلف جمع کردن. روند هفتگی به وجود آوردم. جدول هفتگی درست کردم. سایت های ایراد دار رو اولویت بندی می کردم که کارشناس مسوول بره روشون کار کنه!
کارشناس مسوول ماتحت بسیار گشادی داشت. سایت ها خود به خود خوب می شدن!!!!!!
برای تحلیل ترافیک از روی پارامترهای مختلف و برای اطمینان از این که شکایت مشترکین روی نقشه ی سایت ها شناسایی شده و برای پلان کردن فرکانس, زورکی مجوز می گرفتم که روزهای پنج شنبه هم برم توی مخابرات و بتونم کار کنم!!
در تمام این اثنا دنبال کارهای مهاجرتی و زبان انگلیسی و فرانسه خوندن هم بودم. باز هم بدون اضافه کاری. ایضا “پلان بی” رو هم دنبال می کردم که درس خوندن جهت فوق لیسانس بود, در صورتی که نتونم برم ممالک خارجه. گل آقا رو هم به زور مجبور به انجام تمام این کارها می کردم. طفلی به زور من وقت سر خاروندن هم نداشت. هر کلاسی اسم خودم رو نوشته بودم اسم گل آقا رو هم به ضرب و زور می نوشتم. بامزگیش, جفتی تصادفا فوق لیسانس قبول نشدیم! خیلی کشکی. زیادی کشکی. بیشتر از صد در صد مطمئنم سافت ور ای که پاسخنامه ها رو تصحیح می کرد ایراد داشت.
بعدش اومدیم کانادا. سه هفته توی یه مغازه کالباس و پنیر می فروختم. توی اون سه هفته, آخر هفته ها “فلایر” ها رو نگاه می کردم و اسم کالباس ها رو از توش حفظ می کردم که یادشون بگیرم. تازه به فکر افتاده بودم بعد از یاد گرفتن اسم کالباس ها یاد بگیرم که از چی درست شده ان. بعد از سه هفته توی این شرکته شروع کردم به کار. پنج سالش تموم شده حالا. اولش که اصلا نمی فهمیدم چی به چیه. به کل از مرحله پرت پرت بودم. یکی دو سالی طول کشید تا بفهمم دنیا دست کیه. در تمام اون مدت برای این که بتونم خودم رو برسونم و به دلیل جنگ اعصاب با خودم تا شش و هفت سر کار می موندم. سال سوم زد به سرم که اصلا به کل حرفه ام رو عوض کنم. بنابراین نسبتا سبکتر کار می کردم. یک سال و نیمی حدودا مدتی از وقتم رو به جای کار به فعالیت های هنری و کارهای جنبی گذروندم. البته اینها هم از هشت صبح تا نه و ده شب وقتم رو می گرفتن. در تمام این مدت نه از کار و نه از فعالیت های جنبی هیچ پولی بیشتر از همون حقوق سالانه ام دستم نمی اومد. بعد از اون یه سال و نیم که ویرم نشست و دیدم اینها واسه فاطی تنبون نمی شه چسبیدم به کار دوباره. این مرتبه سر کار می رفتم. یه روز آخر هفته رو درس گرفتم که امتحان یه گواهینامه رو بدم. سرم رو کردم توی کارم که عقب موندگی های یه سال و نیمه رو جبران کنم و بنابراین نه تا شش سر کار بودم. دو ساعتی هم شب ها درس می خوندم. آخر هفته هم که کلاس بودم.
امتحانه رو شکر خدا آخر سال پیش دادم و تموم شد. منتها طبق معمول درسی رو که ملت دو هفته ای و با دو روز کارگاه رفتن سر و تهش رو هم میارن, من پنج ماه مطالعه ی عمیق کردم. تمام سوالاتش رو از بر کردم. کلی منابع اضافه براش پیدا کردم. و به مدت چهار ماه شنبه ها رو رفتم سر کلاسش.
حالا هم هفته ای پنج روز , روزی حدود ده ساعت وقتم سر کار میگذره. تازه این جدا از درس هایی هست که برای کارم می گیرم و می خونم. و این روند فعلا چهار پنج ماهی هست که به همین شکل ادامه داره.
برای تیممون جلسه ی هفتگی ترتیب داده ام. روند پیشرفت پروژه های تیم رو بررسی و به صورت هفتگی تعقیب و به روز میکنم. برای بررسی کارآیی تیم و وسایل تست در حال طرح یه فهرست ساعتی هستم. به کارهای اداری کارآموز ها و ارتباط با موسسات مختلف جهت پیگیری رسیدگی می کنم. به کار همه ی ملت سرکشی و فضولی خودشیرین کنانه می کنم. که کلهم اجمعین کارها کاملا اضافه بر پروژه های تخصصی خودم هستن! و …نهایتا هیچ پول اضافه بر سازمانی نمی گیرم.
….
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یک چیزی یک جای کار ایراد داره. به نظر میاد اصولا برای هر چیزی بیشتر از دیگران تلاش می کنم, یا بیشتر از دیگران وقت میگذارم, یا بیماری و سندرم خاصی هست که شاید کسی شناخته باشدش و من ازش بی خبر مونده باشم!
یکی از دوستام می گه خرف هستم. یکی دیگه می گه وسواس دارم. گل آقا می گه این یعنی تعریف کتبالو. رئیسم می گه همه ی کارهای دنیا رو که نمی تونی تو تنهایی بکنی. همکارام …نمی دونم. شاید می گن خله. شاید می گن خنگه. شاید حرص می خورن.
اینها همه مهم نیست. مهم خودم هستم.چیزی که خودم فکر می کنم. چیزی که به خودم رضایت میده. مشکل اینه که وقتی کار باید انجام بشه خل می شم اگه شب بشه و انجام نشده باشه و بخوام برم خونه. خل می شم اگه کاری که برام اهمیت داره منتظر جواب یه نفر دیگه باشه و جواب رو برام نفرستاده باشه. خل می شم اگه یه هدفی یه جا برای خودم گذاشته باشم و عین مرغ پرکنده برای رسیدن بهش بال بال نزنم و از شدت حسادت می ترکم اگه یه کسی یه کاری بکنه یا بلد باشه که من بلدش نباشم. اگه یه کسی یه چیزی می گه من حتما باید اونقدر بلد باشم که یه اظهار نظری بکنم, اگه اون چیز و اون محیط برام مهم باشن. از زور حسادت هم می ترکم اگه دو تا همکارم همدیگه رو بشناسن و من یکی شون رو نشناسم. اگه موضوع یا آدم ها یا محیط برام مهم نباشن که به هیچ کجام نیست. محل هم نمیگذارم.
خلاصه بسیار حسودم و بسیار بی خیال. بسیار افراط و تفریطی هستم. بسیار پر تلاش. بسیار حرص در آر. بسیار ترسو. بسیار لوس. بسیار بی اعتماد به نفس. منتها…دارم بسیار از خودم و این لجبازی بی نهایت, لذت می برم.
و…بسیار خسته. خسته ی خسته ی خسته هستم. و..دارم فکر می کنم, چرا؟ چرا اینطور با بقیه متفاوت کار می کنم؟ اگه…اگه اصلا متفاوت با بقیه کار می کنم.
خصوصا که…کمکی می ترسم. بسیار منتظر هستم و…فعلا در دو روز مرخصی به سر می برم.
….
باشه یادگار این روزها.
هیچ دوره ای از زندگی آدم دوباره تکرار نمی شه. علاقه ی وسواس گونه ای به ثبت تمام احساس ها و لحظه ها دارم. هیچ دوره ای از زندگی, دوباره تکرار نمی شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار