پنجمین سالگرد شروع به کارم بود. پنجاه شصت نفری برای جلسه ی ماهانه ی دپارتمان جمع شده بودن. آقا جیمی رو برای تقدیم یادبود به من صدا کردن.

آقا جیمی هم یه چیزی به این مضمون , و با احساس کامل, بیان کرد:
این کتبالو خانم پنج ساله که اینجاست. این پنج سال اول توی تیم غذا درست کردن بود. بعد اومد توی تیم نوشتن دستور پخت غذا!!! اگه تا حالا باهاش حرف نزدین حتما باهاش حرف بزنین. آدم فوق العاده ایه(!!) حالا که قراره ده درصد زمان پخت غذاها کوتاه تر بشن کتی از کسانی هست که خودکشی می کنه واسه اش. هر شب مجبورم بهش بگم دیگه کار کردن بسه. برو خونه. و گاهی هم مجبورم بهش یاد آوری کنم که تمام کارهای این شرکت رو اون نباید انجام بده. ما کارمندهای دیگه ای هم داریم.

من؟؟؟ سرخ تر و سرخ تر شدم. سرم رو انداخته بودم پایین و خجالت می کشیدم به کسی نگاه کنم. جایزه ی یادبود رو گرفتم و تشکر کردم و دویدم رفتم نشستم. بامزه این که وسط اون سخنرانی پر احساس یک آن ترس برم داشت نکنه زیپ شلوارم باز باشه!!!!!! فکر نمی کنم گرچه!

ملت؟؟؟ بعد از سخنرانی آقا جیمی وقتی داشتیم بر می گشتیم سر کارهامون بهم گفتن به نظرشون آقا جیمی می خواست من رو بفروشه!!!! بعد چند نفری بهم گفتن می خوان به توصیه ی آقا جیمی باهام حرف بزنن. و وقتی کارم تا ساعت شش و نیم عصر طول کشید هر کس بعد از پنج و نیم من رو دید بهم یاد آوری کرد که برم خونه!

دلیل این همه خجالت و دستپاچگی بنده حین سخنرانی آقا جیمی؟ ولله…خوب دیگه!

از بزرگترین مشخصه های زندگی بنده؟
هرگز رییسی نداشتم که بگه ازم ناراضیه! از هر جا هم خواستم بزنم بیرون رییسه کلی ناراحت شده.
مشکل اش؟ به نظرم ..ایه مال باشم! و…بدون اعتماد به نفس. یه بره ی ناز گل که تمام دستورات آقای رئیس (یا خانوم رئیس) رو انجام می ده و…جریان رو حسابی جدی می گیره.
خوبی اش؟ واسه کارهای بعدی بهم رفرنس خوب می دن. حتی اگه واسه رقباشون باشه! و جنگ و دعوای هر روزه و اعصاب خردی ندارم.

آقا جیمی بهم می گه وقتی حرف می زنم گیجش می کنم. پیام رو درست نمی رسونم.
راست می گه.
دو دلیل اساسی داره: اولا مطمئن نیستم چیزی که دارم می گم رو باید بگم یا نه. بنابراین واضح و رک و صریح بیان اش نمی کنم. ثانیا مطمئن نیستم چه کلماتی برای بیان اون مفهوم بهتره.
راه حل ها: وقتی فکرم رو -تمام فکرم رو نه فقط قسمتی اش رو- به کار می اندازم خیلی بهتر می شه.
و…تمرین…و…تجربه.

افتاده ام به درس خوندن شدید. اصلا و اصولا به نظرم اعتیاد داشته باشم. درس که نمی خونم یه احساس بد بد بد پیدا می کنم!
به نظرم نوعی جنون باشه.
بدتر از اون این که مدل خر خونی درس رو می خونم. از اول عمرم هم همین بوده. دو باره و سه باره باید هر چیزی رو بخونم که ازش مطمئن باشم. خلاصه برداری و سوال یادداشت کردن که رو شاخشه. گاهی هم باید همون مطلب رو از دو سه منبع مختلف بخونم که دیدگاه های مختلف رو دیده باشم.
مشکلش؟ وقت…وقت…و باز هم..وقت. مطلبی رو که می شه نیمساعته یاد گرفت من دو ساعتی -شاید هم بیشتر- براش وقت صرف می کنم. دلیلش؟ خنگی؟ وسواس؟ ضعف حافظه؟ مدل یادگیری؟ ولله نمی دونم.
مشکل دومش؟ افراط و تفریطی هستم. حد وسط نداره کارهام.
خوبی اش؟ اگه گیر بدم به یه کاری وزن بیشتر وقت و انرژی ام در اون بازه ی زمانی رو اختصاص می دم به اون کار.
و….
بزرگترین مشکلم تا به این لحظه ی زندگی: عدم اعتماد به نفس. عدم اعتماد به نفس و باز هم عدم اعتماد به نفس.
از من به تمام بچه دارها نصیحت. غیر از اعتماد به نفس اگه هیچ چیز دیگه هم به بچه ندید مهم نیست. اما دنیا رو بهش بدین و اعتماد به نفس رو ازش بگیرین انگار هیچ چیزی در زندگی اش نداره.

بفرمایید:
آقای شرقی در عراق شکنجه شده. حسابی هم شده. دکتر های صلیب سرخ هم تایید کردن که زخم برداشته. ولی گفتن از منشا زخم ها مطمین نیستن!
حالا اگه من می خواستم با عقل و سواد ناقص خودم یه چیزی تجویز کنم می گفتم آقای احمدی نژاد کاپشن اش رو تنش کنه. کفش کهنه هاش رو بندازه گل پاش. اول بره یه عکس با پزشک صلیب سرخ و آقای شرقی بگیره. بعد اولین مجمع بین المللی حقوق بشر که راهش دادن -بی توجه به مقامش و سلسله مراتب- شرکت کنه و با ادله و براهین معتبر یه کمکی کولی بازی متمدنانه در بیاره.
یا…لااقل یه نامه ی فدایت شوم بالابلند به ملت آمریکا یا دولت آمریکا یا ملت جهان یا سازمان حقوق بشر یا…چه می دونم یه جای دیگه بفرسته و جریان رو روشن کنه.
به هر حال یه کاری باید بکنه دیگه؟! نه؟

هممممم…ببینم نکنه ملوان ها رو گرفت که این آقاهه رو با اونها معاوضه کنه. به نظرم یکی از تئوری های گل آقامون همین بود.

بزرگترین مشکل من با کسانی که برام اهمیت دارن اینه که من رو از دریچه ی چشم دیگران ببینن!
متاسفانه بیشتر آدم ها این اخلاق رو دارن. خوشبختانه بعضی ها کمتر این اخلاق رو دارن.

ولله فردا قراره اتفاقی بیفته که نتیجه اش هر چی باشه, به شدت خوشحالم می کنه و…به همون شدت هم ناراحتم می کنه.
به نظرم عینهو لیوان یخ زیر آب داغ, احساساتم ترک بردارن!
هی….چینی بند زن؟ نبود؟!

هی توجه بفرمایید. طی یه برنامه ی رادیویی یه نکته ی جالب رو بیان کردن:
عصبانیت در بسیاری از موارد شکل تغییر یافته ی ترسه!!!
عالی بود. نمی دونم چرا به فکر خودم نرسیده بود! حالا اولا کمتر عصبانی می شم -چون به این فکر می کنم که از چی ترسیده ام- ثانیا در بعضی موارد که طرفم عصبانی (یا حتی عصبی) می شه بهتر می تونم باهاش طرف بشم.
توی موقعیت های کاری عالیه. عالی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار