صبح مجبور بودم ساعت هفت و ربع مرکز شهر تورنتو باشم. ساعت شش و ربع از خونه اومدم بیرون. پشت اولین چراغ قرمز چیزی حدود سه چهار دقیقه معطل شدم. نگران بودم که نکنه دیرم شده باشه. به خودم دلداری دادم که شاید مصلحتی باشه.
از اتوبان ۴۰۴ انداختم توی ۴۰۱ و دیدم به شدت راه بندون هست. ماشین پلیس و سه تا ماشین آتش نشانی درست جلوی من بودن. همون لحظه نگه داشتن و پرسنلش پیاده شدن. لحظه ی بعد از این که من از ماشین ها رد شدم جاده پشت سرم بسته شد. شاید فقط یکی دو تا ماشین بعد از من رد شد. صحنه ای که دیدم جزو فجیع ترین صحنه هایی بود که دیده بودم. هنوز فرصت پاک کردن جاده پیدا نشده بود.

خبر رو بعد از این که کارم توی مرکز شهر تموم شد و داشتم می رفتم سر کار شنیدم.
یه خانوم بالای پل اتوبان ۴۰۴ از ماشینش پیاده می شه. ماشین رو خاموش نمی کنه. همین طور که ماشین کار می کرده از پل ۴۰۴ می پره توی اتوبان ۴۰۱. هنوز سالم بوده. می ره وسط اتوبان لابه لای ماشین ها. یه ماشین بهش می زنه و…در جا کشته می شه. تقریبا همون لحظه ها یا یکی دو دقیقه بعد ترش من به صحنه رسیده بودم.
ترجیح می دم توصیفش نکنم.

از تمام احتمال های ممکن فقط امیدوارم که خانومه مست یا نشيه بوده باشه.
حالم بد می شه وقتی فکر می کنم آدم ممکنه به چه نقطه ای رسیده باشه که چنین کاری رو انجام بده.
گاهی نمی فهمیم با آدم ها چکار می کنیم. گاهی نمی فهمیم آدم ها چه حالی دارن.

برنامه ی تلویزیونی نشون می ده خانوم مانکن حسابی سکسی با لباس شیکان پیکان قرطان فرطان با آرایش کامل می ره مرکز حمایت از زنان که توی خونه هایی که برای زنان بی سرپناه هست زندگی کنه.
دوست من وقتی توی یه کشوری غیر از کشور خودش مجبور شد بره مرکز حمایت از زنان فقط با یه کیف کوچک تقریبا از خونه فرار کرد و داغون رسید به اداره ی پلیس و بعد پلیس باهاش اومد خونه که مسواکش رو برداره و منتقلش کردن به اون مرکز. تازه این بهترین حالتش بود. باقی زن ها با سرو و صورت ورم کرده و دو سه تا بچه به دست و بغل و گاهی به شکم پناه میارن به این مراکز.
اونقدر خسته ام که فقط می خوام یکی دو ساعتی یه جا باشم برای خودم.
خودم رو یادم رفته.

خوب…دیشب امتحان دادم و…راستش خوب ندادم. وقت کم آوردم. خیلی هم کم آوردم.
منتها اینجور که پیداست معلممون می خواد تحقیق رمالی من رو برای شاگردها بفرسته به عنوان نمونه ی یه تحقیق!

امروز باید برای ترم بعدی ثبت نام کنم.

آقاهه شده رییس. رییس خیلی بالاتره تغییرات ایجاد کرده. طبق تغییرات هم یه عده باید اخراج می شدن. آقاهه که رییس بوده گفته هیچ دلیلی نمی بینه که ملت رواخراج کنه. بعد از یه سری کشمکش استعفا کرده و گفته ارزش های خودش رو با ارزش های تحمیلی شرکت و تجارت جایگزین نمی کنه و بعد هم کارش رو به عنوان یه کارمند ساده برای سال ها ادامه داده. دو سالی رییس بوده و حالا دو سالی هست که برگشته به یه کارمند ساده.
فوق العاده مهربون و ملایم. با سواد و باهوش. مجرد. و صد البته مسوول و پشتکار دار.

صبح یه سمینار بودم در مورد این که چطور وقتی تغییرات رو اعمال میکنیم با ملتی که تغییرات رو نمی پذیرن چه کنیم. نهایت جریان به اینجا رسید که عیسی با دوازده تا حواریون دنیا رو عوض کرد. مشابهش رو خودمون هم داریم. محمد هم دنیا رو عوض کرد. جنبه ی مذهبی اش رو اگه بی خیال بشیم و اگه مقدسات رو در نظر نگیریم می بینیم موفق ترین آدم ها در تغییر دادن اونهایی هستن که باهوش هستن و می دونن ملت رو چطور در جهتی که خودشون می خوان بچرخونن. با زور یا با فوت و فن. و دنیا رو بکنن اونی که می خوان. بهترین حالتش نلسون ماندلاست و گاندی که هوش رو با نیت خیرخواهانه همراه می کنن و چیز قشنگی رو ازش در میارن.

باهوش بودن و جنگیدن ضامن موفقیته و ستودنی. نیت قشنگ اما شرط زیبا کردن دنیاست که…اصل و اساس کار و نشانه ی دلاوری و شهامته.

امروز با جمع اضداد طرف هستم و..قطعا امروز تا الانش روز من نبوده. هیچی کار نمی کنه. هیچی روی روال نیست.
روز عجیبیه.

بی نهایت خدا رو شکر می کنم و خوشحالم برای صبح که می تونست خیلی بد بشه اما برای من به خیر گذشت.
روح زنی که امروز صبح رفت شاد. قطعا حالا حالش بهتره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار