مادر بزرگ من یه خواهر داره که از خودش دوسال کوچکتر است و به دلیلی که نمی دونیم مادرش خیلی دوستش نداشته. همونطور که گفتم اینها در قم زندگی می کرده اند.
این خواهر وقتی که حدود ده سالش می شه هوس می کنه که سینه بند داشته باشه. (اوخی). دوستش که همسایه اشون بوده بهش می گه که بلده براش درست کنه و دوتا پارچه رو می بره و بعد با چند تا بند به هم وصل می کنه.
یادش به خیر مادر (مامان مامان بزرگم که الان فوت شده) این سینه بند!!! رو از توی رخت ها پیدا می کنه و می فهمه که جریان از چه قراره. بعد هم نه می گذاره و نه بر می داره می ره توی حیاط و خطاب به همسایه کناری داد می زنه زینب خانم بیا ببین این ورپریده چی درست کرده خجالت هم نمی کشه.
طفلک دختر کوچولو… به نظرم خیلی غصه خورده باشه.
این دختر کوچولو که اسمش رو می گذاریم کلثوم, هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد. مامان بزرگ من و اون یکی خواهرش به آدم هایی شوهر کردند که از نظر سطح اجتماعی از خانواده خودشون بالاتر بودند و بنابراین زندگی شون هر چی هم که بود و توی دلشون هر چی هم که بود اما از نظر معیارهای اجتماعی خوش بخت و سفیدبخت به شمار می رفتند.
اگر چه که پدر بزرگم رو خیلی دوست دارم چون که پدربزرگ بسیار خوبی برای من و پدر بسیار خوبی برای مادرم بوده اما این حقیقت که شوهر بسیار بدی بوده رو نمی شه منکر شد.بعدا درباره زندگی پدربزرگ و مادر بزرگم و نیز رابطه بسیار عالی خودم با پدربزرگم خواهم نوشت.
به هر صورت که کلثوم با آقایی که به نظرم راننده یکی از درباری ها یا وزرا در زمان شاه بود ازدواج کرد. نمی دونم راننده یکی از اونها بود یا مثلا سرایدار بود. باید بپرسم. بنابراین هر سال تابستان با آن خانواده به ییلاق می رفتند. وضع بدی هم نداشتند . به هر حال به رسم آن زمان اینقدر بود که هر بار شوهرش “آخبیب=آقا حبیب” وانت میوه پر کنه و جلوی در خونه بریزه پایین که زن و چهار تا بچه اش خونه اشون پربرکت باشه.
یه پسرشون یا علی برادر رضاعی مامان منه, بعدش یه پسر دیگه به نام رضا, یه دختر به نام نیره و یه پسر به نام ابولفضل. آخبیب یادش به خیر از آدم های بسیار خوبی بود که من توی زندگی ام دیدم. خیلی خوش اخلاق و خالی از حسادت, بسیار بلندنظر و بسیار خوش نیت. وقتی که فوت کرد من ده سالم بود. روحش شاد.
کلثوم طفلک تمام مدت کارش به تر و خشک کردن بچه ها می گذشت. از دخترش توی مدرسه پرسیده بودن مامانت چکاره است. اون طفلک هم چون همیشه مادرش رو درحال شستن رخت برادرهاش دیده بود گفته بود مادرم رخت شوره!!! کلثوم هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد و به نظر من به دلیل حسادتی بود که همیشه در وجودش بود و این که همیشه خودش رو با دیگران مقایسه میکرد. از بین بچه هاش علی و رضا جزو بهترین آدم هایی هستن که من در زندگی ام دیده ام. باگذشت و بلند نظر و با طبعی بلند و خوش نیت و خوش قلب. اما ابولفضل و نیره درست برعکس هستند.
رضا الان سه تا پسر داره که دوتا بزرگتر ها ازدواج کرده اند. خود رضا 53 سالشه و متاسفانه شنیدم که سرطان پروستات پیشرفته گرفته. ممکنه که نجات پیدا نکنه. یادم اومد که چقدر خودش و زنش خوشبخت بودند. خودش راننده آژانسه و خانمش خونه دار. صدای قهقهه خنده اینها و بچه هاشون همیشه به آسمون بود. برای همه خوبی می خواستندو خانمش خیلی اوقات از کلثوم -علیرغم اخلاق بد و زبون نیش دار و توقعی بودن بیش از حدش- نگهداری میکرد. فکر می کنم بزرگترین مشکل سیگار کشیدن رضا و خانمش بود. خوشحالی ام از اینه که عروسی پسرش رو شرکت کردم. عروسی توی تالاربود و بعد توی خونه کوچکش ارکستر آورده بود. به دلیل تم مذهبی و سنتی خانواده کمتر دختر و زنی حاضر بود پاشه و توی خونه که زن و مرد قاطی بود برقصه. من اما طبق معمول تافته جدابافته و خوب از نظر معیارها و طبقات اجتماعی ایرادی در رقصیدنم وجود نداشت. خوشحالم که اون شب رقصیدم و خوشحالشون کردم.
براش دعا می کنم. خیلی خوشبخت بودند. امیدوارم حالش خوب بشه.
پایان قسمت یازدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار