شرکت های بزرگ کانادایی, خصوصا اونهایی که یه گوشه ی کارشون به آمریکا و تجارت با آمریکا ربط پیدا می کنه, کارمند های جدید رو قبل از استخدام از نظر سکوریتی بررسی می کنن که تروریست و خرابکار از آب در نیان.
هفت هشت ماهی هست که این کار رو می کنن و گویا بعد از جریانات و تصمیم های جدید “home land security” که در آمریکا باب شده, این قانون رو گذاشته ان.
ایران ملوان های بریتانیایی رو آزاد نکرده.
خانواده ام هنوز ایران هستن.
نگرانم.

خستگی تقریبا از پا درم آورده بود امشب.
خدا عمر بده به گل آقا. درک متقابل هنر بزرگیه که هر کسی نداره. تمام کارها تقریبا با اون بود امشب.
فکر می کنم بزرگترین هنری که در زندگی به خرج دادم انتخاب شوهر بود!

ژولیت یاد ایام گذشته اش کرده بود. میگفت حالا دیگه با دو تا بچه فرصت نداره که به زندگی شخصی و علایق خودش برسه. می گفت خوش به حالت که آزاد هستی و وقت برای خودت و لذت هات می گذاری.
بهش می گم عوضش تو دو تا بچه داری که من ندارم.
می گه نگرانم. به نظرم براشون به اندازه ی کافی وقت نمی گذارم.
می گم مطمئنم که به اندازه ی کافی وقت بهشون اختصاص می ده.
می گه می ترسم دوره ی تین ایجری شون مثل دوره ی تین ایجری تو بشن که می گی اونقدر اذیت کردی!!!!!!!!!!!!!

این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

اون دفعه هم که از مرخصی زایمان برگشته بود سر کار اومد سراغ من و از من پرسید در دوره ی مرخصی اش چه اتفاقاتی افتاده. بهش یه مختصری توضیح دادم. بعد گفتم شاید خوب باشه از کارن هم بپرسه. به هر حال اطلاعات رو از هر دو نفر من و کارن می گیره.
جوابش شاهکار بود. گفت: راحت نیستم. به نظرم کارن زیادی تیزه!!!!!!

مفهوم مخالفش این بود که به نظرش من به “تیز” ی کارن نیستم!

ولله به خود اصل جریان ایرادی وارد نیست! منتها دوباره…این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

بعضی ها مهم می شن. اونقدر مهم که برات اهمیت داره چی راجع بهت فکر می کنن. چرا باهات حرف می زنن.
می خوای باهات حرف بزنن برای این که می خوان با “تو” حرف بزنن. نه این که فقط می خوان حرف بزنن.

یکی از دوستام عاشق یه کسی بود. نهایتا هم با همون ازدواج کرد بااین که خواستگار زیاد داشت. کلیشه ی خانواده های مدرنیزه شده ی ایرانی. خانواده ترجیحش مرد دیگه ای بود. دختر خانوم عاشق کسی دیگه.
دختر خانوم گفت می خوام با کسی ازدواج کنم که می خواد با “من” ازدواج کنه. نه کسی که فقط صرفا می خواد ازدواج کنه.

یه جورایی برات مهمه که انگیزه ی آدم هایی که برات مهم هستن از کاری که می کنن و چیزی که می گن چی هست خلاصه.

فردا فاینال زبان دارم.
تحقیقات در مورد رمالی تموم شد! رمالی بی رمالی. همه اش کلکه!

گرچه…هنوز…باور ندارم.
اگه کلکه چطوری رویا خانوم اسم گل آقا رو توی فنجون قهوه ی من دید؟!
یا تله پاتی کرد. یا توی فنجون دیده بودش دیگه! سجل که واسه گل اقا صادر نکرده بود.

امروز رسما عاشق این آهنگه شدم:

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I heard he sang a good song, I heard he had a style
And so I came to see him, to listen for a while
And there he was, this young boy, a stranger to my eyes

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I felt all flushed with fever, embarassed by the crowd
I felt he’d found my letters and read each one out loud
I prayed that he would finish, but he just kept right on

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly

He sang as if he knew me in all my dark despair
And then he looked right through me as if I wasn’t there
But he was there, this stranger, singing clear and loud

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

زندگی همین جاست. همین…همین لحظه ای که توی وجود من و تو جاری می شه. از نوک پنجه هامون سر می خوره و….می ره…
زندگی همینقدر ملموسه. همین قدر…زیبا. همین قدر ساده. همینقدر دست نیافتنی.

Killing me softly with his song…

ای کاش…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار