سبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
….

قشنگترین فصل سال. تولد دوباره ی طبیعت. نهایت حسن انتخاب در برگزیدن بهترین لحظه برای یک شروع جدید. برای یک سال جدید. لحظه ی جشن طبیعت.
….

امیدوارم بهترین ها در انتظارمون باشه. بهترین خبر ها. بهترین از همه چیز.
یاد تمام رفتگان پایدار. روحشون شاد. قدم تمام نورسیده ها مبارک. راه تمام رهروان امن و هموار.
….

و…

در آستانه ی سال جدید به این نتیجه رسیدم که رمالی بی رمالی!
یه عالمه کتاب و اینترنت و اونترنت رو زیر و رو کردم که مبحثی در اثباتش پیدا کنم. در عوض همه چی در ردش بود. هر کسی سرش به تنش می ارزید ردش کرده بود و آزمایش هایی که در تاییدش بود و تحلیل های نتایج آزمایش ها اونقدر آبکی بودن که خود منابع موثق هم دلیل متقنی براش پیدا نکرده بودن!
بزرگترین مشکل این شد که کل مقاله ی تحقیقاتی از بالا تا پایین عوض شد! و…خدا رو شکر تموم شد.
یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد که طرح یه نوشته کامل تغییر کرد. اون مورد با این یکی متفاوت بود. یه داستان نوشته بودم در مورد یه دختر نوزده بیست ساله که می ره فالگیر (!) و قرار بود آخر داستان فال فالگیره درست در بیاد. منتها فالگیره اینقدر وسط داستان واسه دختر خانوم فال های بد گرفت و دوست پسر دختر خانوم رو خیانتکار معرفی کرد و زن پدر دختر خانوم رو بدجنس و موذی که آخر داستان دیدم کل سرنوشت دختر خانوم به من و حرکت قلم من بستگی داره. آخر داستان رو اینجور تموم کردم که کل پیشگویی های خانوم فالگیر چپرو از آب در اومد!!! و…به این ترتیب دختر خانومی که از خیال من زاییده شده بود آخر کار شادکام شد و از حضیض افسردگی به قله ی شادی سرفراز شد!

خدا رو شکر خدا نیستم. وگرنه هیچ آدمی نه بد می شد نه جنس اش شیشه خرده پیدا می کرد. دنیا می شد کسالت مجسم!
….

یکی از دوستامون رفته یکی از شهرهای زمهریر کانادا و اونجا یه کار جالب می کنه. عقب افتاده های ذهنی رو چهار تا چهار تا توی یه خونه نگه می دارن. اونجا یه نفر به اونها نظارت می کنه. به این عقب افتاده های ذهنی کارهای سبک محول می کنن که از نه صبح تا دو و سه بعد از ظهر انجام بدن و حقوق بگیرن. بعد هم که بر می گردن خونه -ای که مختص اونهاست و تحت نظارت یه ناظر زندگی می کنن- وظایف سبکی مثل جمع کردن اتاقشون یا پختن غذا رو انجام می دن و برنامه های تفریحی هم به فراخور فصل دارن. معمولا هم هفته ای یا دو هفته ای یه بار می رن و فک و فامیلشون رو می بینن.
خلاصه این دوستمون تعریف می کرد که مثل جوامع ابتدایی یه نفر می شه رییس گروه و همه گوش به حرف اون می دن. این رییس معمولا ضریب هوشی بالاتری نسبت به سه تای بقیه داره. وقتی هم که به هر دلیلی این رییسه نیست یه نفر دیگه که بعد از این رییسه ضریب هوشی بهتری از بقیه داره ریاست رو به عهده می گیره!
از اون وقت تا حالا هر وقت دارم کار “ریاستی!!” انجام می دم یاد همون گروه ابتدایی می افتم و همین که…احتمالا ما هم از دید یه سطح هوش یکی دو درجه بالاتر همینقدر جالب و قابل مطالعه هستیم!
نسبیه دیگه. نه؟
به شدت حس حماقت بهم دست می ده اونوقت!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار