فروغ به زیباترین شکل حس های یک زن رو به کلام تبدیل می کنه:

درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

تصویر دوریان گری جمله های قشنگی داره:

Conscience and cowardice are really the same things; Conscience is the trade-name of the firm.

فیلم موزه در شب من رو یه جورایی یاد اون فیلمه انداخت که -اسم فیلم یادم نیست. باید شرح بدم!- یه خانواده اسباب کشی کرد به خونه ی جدید. بچه ها توی اتاق زیر شیروانی یه اسباب بازی پیدا کردن. شروع به بازی که می کردن یهو اتفاقات عجیب غریب می افتاد. به نظرم اسم فیلمه همون اسم اسباب بازیه بود که بچه ها پیدا کرده بودن.

بالاخره ست گلف خریدم. درس ها رو اگه شانس بیارم و جی مین هم باهام بیاد از دو هفته ی آینده شروع می کنیم.
وینیفرد گفت وقت نداره. جیمز گفت اختیار دست و پاش رو نداره و به شدت کلامزیه و بنابراین حتی فکر گلف و رقص و بولینگ و اسکی رو هم نمی تونه بکنه چون نمی تونه دست و پاش رو جمع و جور کنه و حداکثر بتونه راه بره. بویه گا نمی خواد درس بگیره. کارن حالش و پولش و وقتش رو نداره. ژولیت دو تا بچه داره. عمر و هاریسون اونقدر گلفشون خوبه که احتیاج به درس گرفتن ندارن. ادوارد به …ونش می گه دنبالش نیاد که بو می ده و بنابراین با من و جی مین نمیاد درس گلف بگیره. باقی ملت هم شبیه همین. می مونه من و جی مین. منتظرم جی مین بگه با قیمت جدید کنار میاد یا نه!

یا شانس و یا اقبال!

آدم وقتی یه چیزی رو همیشه داره یادش می ره که داردش. وقتی هی از دست می ده و به دست میاره تازه می فهمه توفیر داشتنش و نداشتنش چیه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار