وقتی واسه ی گرفتن یه تصمیمی اطلاعات لازم رو نداری, و بعد هم یه جورایی یهو می بینی وسط یه کار انجام شده هستی و حسابی هم فورس ماژور, حالا هر چند که بتونی پس بکشی, و اگه خیلی راحت هم نباشی که به کسی جواب “نه” بدی, اون هم وقتی تلویحا -و حالا نه رسما- آره گفتی, می شی مثل من!

هر چند تصمیمه مهمه, ولی خودت مهم تری, و این که فکر کنی تصمیم رو واسه چی گرفتی.

فردا…اسکارلت خانوم همیشه می گفت: فردا در موردش فکر می کنم.

سخته تصمیمی رو بگیری که مطمئن نیستی هشتاد سالگی از گرفتنش خوشحالی یا ناراحت یا این که اساسا فراموش اش کردی!!

تحت فشار که هستم خارش می گیرم! یا…شاید خارش که می گیرم فشار رو بیشتر حس می کنم, یا…هیچ کدوم.
قرص ضد حساسیت خوردم.
به تجربه بهم ثابت شده, توی خونه می تونم بدون نون شب زندگی کنم, بدون قرص حساسیت خیر.
نمی فهمم این خارش پوستی -خدا رو شکر کهیر ها بعد از همون دو ماه دیگه تکرار نشدن- چیه که یهو به جونم می افته.
گرچه سالی سه چهار باره, اما “اما” سالی سه چهار باره.

هر کسی می خواد بیاد کانادا, از من بهش نصیحت, زبان انگلیسی, زبان انگلیسی و هزار بار دیگه, زبان انگلیسی.
بد مصب همچین کار آدم رو راه می اندازه که باور کردنی نیست.
پر رویی, اعتماد به نفس, لبخند ملایم به همراه صدای ملایم, که با استفاده ازش خودت رو نخود هر آشی بکنی بی این که کسی یه لحظه به ناز بودن و ایضا به لزوم حضور انکار ناپذیر تو در اون کار شک بکنه, و یه کمی هم ولد الزنا گری توش قاطی داشته باشه و منابع پایان ناپذیر دستمال یزدی, به میزان کافی برای همه!
بعدش سواد و معلومات و صد البته چسی اومدن با یه چس سواد!

ببخشید بی ادبی شد. منتها…حاصل پنج سال زندگی در این کشوره.
عاشقشم در بست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار