عقل و احساس گاهی با هم یکسو هستن. گاهی در تضادن. گاهی به نفع یکیشون یکی دیگه رو میگذاری کنار. گاهی سعی می کنی با هم آشتی شون بدی.

تفاوت ادم بالغ و نابالغ به نظرم در همین باشه. می فهمه تا کجا عقله. از کجا به بعد احساسه. و تفاوت آدم عاقل با غیر عاقل در اینه. می فهمه چطوری این دو رو با هم آشتی بده و کی یکی رو به نفع یکی دیگه بفرسته کنار.

این مدت اونقدر بین عقل و احساس دست و پا زده ام که عین گوشت کوبیده آش و لاشم!

خوب…یه فصل دیگه ی زندگی داره ورق می خوره.
به گل اقا می گم مهم نیست کی چی می گه. جوری زندگی کن که امروز خوشحال باشی و هشتاد سالت هم که شد وقتی یاد امروزت می افتی بگی دمم گرم! عجب باحال بودم. عجب کارهای باحالی کردم.
مهم نیست کی راضیه. کی نیست. خودت باید همیشه ی خدا از خودت راضی باشی.

خل تر از خودم خودمم! آخه کی ساعت پنج تا هشت یکشنبه بعد از ظهر می ره سر کارش و کار می کنه؟
یه نفر هم اینجا نیست. بهترین وقته واسه کار کردن. خلوت…تمرکز…
اگه همه ی آدم های دنیا قد من عاشق تنهایی بودن به نظرم دنیا پر می شد از جزیره های یه نفره با سیم های خاردار.

به نظرم اگه بهم بگم برای یه هفته می تونی هر کاری که بخوای رو داشته باشی می رم و تایپیست می شم. عاشق صدای کلیک کلیک کلید های کی برد هستم!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار