ایناهاش…این تبلیغ “داو” از طرف روزنامه ی گلوب اند میل به عنوان بهترین آگهی سال شناخته شد.

کلیپ باحالیه. نشون می ده یه مدل عکاسی یا لباس یا صورت یا هر چیز دیگه چقدر دستکاری می شه تا به شکلی که دیده می شه در میاد.

به نظرم اگه همین بلا به سر هر چیزی که به خورد ما داده می شه بیاد, تعجبی نداره اگه بعد از چندین و چند سال نژاد بشر یه جهش ژنتیکی پیدا کنه و یه جورایی متفاوت با اینی که الان هست بشه.

سید بی تربیت!
رفته دومینیکن. برگشته. بهش می گم برنزه شدی.
می گه اینجوری که درست نمی تونی بفهمی چقدر. اگه با قسمتی که برنزه نشده مقایسه اش کنی چی میگی!!!!!!!

کارن عین برج زهرمار شده!.
دخترک وقتی که کار داره و پروژه بهش فشار میاره حتی جواب سلام کسی رو هم درست نمی ده.
می فهممش و اینجور وقتها طرفش نمی رم. منتها…این اخلاق هاش باعث می شه دیگه اونقدر ها هم موجود مورد علاقه ی من نباشه.

اگه فارسی می فهمید قطعا براش می خوندم:
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

منتها با این دو سه بار بحث فعلی شک دارم اگه فارسی هم حالیش می شد دقیقا می فهمید معنی این شعر چیه. نه که نفهمه. منتها اعتقادی نداره.

تازه می فهمم چرا همیشه می گه مامانش ازش متنفره و دوست پسرش چهار پنج ساله که برای عروسی این دست و اون دست می کنه.
دخترک بسیار باهوشه. بسیار جاه طلب و….متاسفانه بسیار بد اخلاق و …جزو معدود کسانی که می تونه گاهی من رو به شدت عصبانی کنه. گرچه…گاهی هم به شدت باعث فرح و لذتم می شه.
به هر صورت موفق باشه…

از مهم ترین تصمیمات امسالم:
بیشتر از ساعت پنج و نیم بعد از ظهر کار نکنم!!!

مردم بس که همیشه ی خدا, چه توی شرکت مخابرات ایران و چه توی هر جای کاری دیگه تعطیل و غیر تعطیل و ساعت کاری و بعد از ساعت کاری, کار کردم.

گاهی وقت ها شک برم می داشت (و می داره) نکنه خنگم که کارم اینقده طول می کشه.

رادیو در مورد خانوم های دانشمندی که اسمشون در طول تاریخ گم و گور شده حرف می زد.
خانومه به اسم امیلی دو شاتلیه (اگه اسمش درست یادم مونده باشه) از بچگی درس خوندن رو دوست داشته. اون هم قرن هفده در فرانسه که همه اعتقاد داشته ان مغز زنها کوچکتره و کلا قادر به انجام کارهایی که از مردها بر میاد نیستن.
به هر حال…امیلی خانوم اونقدر خوش شانس بوده که پدرش درسش بده. منتها به نوزده سالگی که رسیده به جبر اون زمان باید ازدواج می کرده.
شانسی که میاره این بوده که شوهره توی ارتش بوده و بنابراین سالی به دوازده ماه می رفته جنگ. (نفهمیدم برگشته یا امیلی خانوم شانس بهتری آورده و شوهره مرده!). خلاصه امیلی خانوم به مطالعاتش ادامه می ده. از جمله چیزهایی که مطالعه کرده اشعه ی مادون قرمز بوده. با یه عالمه چیزهای دیگه که یادم نمیاد. (پشت فرمون ماشین بودم بابا. نصف حواسم لااقل به رانندگی بود).
یه عالمه عشاق مختلف داشته. نهایتا می شه معشوقه ی ولتر.
منتها با این که حسابی حواسش بوده که به دلیل هوش و معلوماتش (به ولتر ریاضیات درس می داده) مایه ی حسادت ولتر نشه, یه جایی می رسه که ولتر خان حسابی حسودیش می شه و…دیگه اینجا ها رو نفهمیدم چی شد چون تلفن ام زنگ زد و یه سری تلفن حرف زدم.
و خلاصه… در سن چهل و یک سالگی حامله می شه. حدس قریب به یقین اینه که تا قبل از اون به شدت جلوگیری می کرده.
و چون می دونسته که احتمال زیاد به دلیل حاملگی در سن بالا می میره تند و تند همه چی رو می نویسه و تموم می کنه و تحویل می ده -که تا یه زمانی هم در تاریخ درج می شه- و بعد از زایمانش…می میره!!!!
به هر حال…مطالعاتش حسابی ارزشمند بوده.
بامزگی جریان به اینه که اولین مخترع ماشین ظرفشویی هم خانوم بوده. طرف های سال هزار و هشتصد و هفتاد.
کسی که محاسبات الاستیسیته و مقاومت فلزات رو انجام داده و برج ایفل بر مبنای محاسباتش بنا شده هم یه خانومه بوده.
تازه کسی که مواد سازنده ی شیشه های ماشین ها رو هم ابداع کرده خانوم بوده. اوایل سنه ی نوزده میلادی.
و….یه عالمه ی دیگه که چون تاریخ نویس ها مرد بوده ان, این خانوم ها رو یه جایی وسط داستان گم و گور کرده ان.
به هر حال…یه اقایی پیدا شده و این اسامی رو تا جایی که تونسته از وسط تاریخ جمع و جور کرده و چهارصد پونصدتاییشون رو آورده توی یه کتاب. و به نظرم داره می ده به دختر یازده ساله اش که بخونه و علیرغم جامعه ی نسبتا مردسالار کره ی خاک بفهمه که چه زنی بود کز مردی کم بود!

به هر حال…ببخشید به خاطر این که نوشته ی آخری خیلی هم دقیق نیست. فحوای کلام اینی بود که عرض کردم. تحقیقات جالبی بود. دلم نیومد هر چند جسته و گریخته, ناگفته بگذارمش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار