عینهو یه زخم خیلی کهنه و خیلی عمیق, رو یه نقطه ی بدن آدم می مونه, که بدونی با تلنگری سر باز می کنه و چرک و خون لبریز میشه و درد کهنه وجودت رو تبدیل می کنه به اشک, و تا خالیش نکنی درد آروم نمی شه.

سال های ساله که نوشتن آرومم می کنه. دوباره و دوباره. در رویارویی با واقعیت هایی که خواهی نخواهی زخم های کهنه رو باز می کنن. واقعیت هایی که ریشه در طبیعت دارن, غریزه, تعریف آدم.

امان از زمان هایی که جسم بیماره,آسیب پذیر محض, و تلنگر ها همین طور پشت هم می خورن به زخم کهنه. آدم ها در نهایت بی گناهی, بی خبری, نیت خوب, از روی ضعف هاشون, بی خبر از تو, از ضعفت, از آسیب پذیری ات…تلنگر…تلنگر…تلنگر..
و ..تحمل درد رو یاد می گیری. آروم ناله کردن رو. جوری که کسی نشنوه. چنگ زدن به دیوار. به جای فریاد زدن و چنگ زدن به گوشت و پوست که بیزاری رو به همراه داره وسرریز شدن زخم و..نه بیش.

این سال ها اومدن و رفتن. بیشتر از سیزده سال. و…از پشت تمام سال ها یه همراه نزدیک همیشه برای من باقی مونده.
بهش می گم تعریف ازدواج رو دوست ندارم. زندگی مشترک و همراهی رو دوست دارم. تعهد رو دوست ندارم. برای همچین چیز بزرگ و مهمی سند نوشتن اذیتم می کنه.
اگه ایران آشنا نشده بودیم تن به ازدواج نمی دادم. زندگی مشترک تا وقتی همه چیز اونقدر محکم هست که آدم رو کنار یه آدم دیگه نگه داره, نه تعهد..
مثل همیشه از خنده غش می کنه. می گه یا همینی که هست یا هیچی. گولت رو نمی خورم. می گه فکر کن نیست. فرقی نمی کنه که.
فکر می کنم چطور…چطور همه ی اتفاق ها پشت سر هم قرار گرفتن تا من یکی از معدود کسانی رو پیدا کنم که با روحیه ی ملون و بهانه گیر و دمدمی مزاج من کنار بیاد و بالاتر از اون..در تمام نوسانات روحی من -جایی که اغلب آدم ها می بریدن- خوشحال باشه. همینه که همه اومدن و رفتن و رفتم, و این بار هنوز موندم و این یکی…هنوز مونده….و به روش خودش, شوخی شوخی حریف من شده.

می شه چیزی رو از دست داد, اگه لذتی رو که از داشتنش می بری کتمان کنی.

شعر از اخوان ثالث:

همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه

فردا کوییز دارم! ساعت دوازده و نیم شبه و…تا درسم رو تموم نکنم نمی خوابم. اگه…تا فردا صبح تموم بشه! 🙁
اگه نمی نوشتم نمی تونستم درس بخونم.
زخم کهنه باز شده بود. باید اینجا خالیش می کردم تا…باز جوش بخوره. تا..باز یادم بره. تا باز حواسم رو بدم به چیزی که باید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار