وقتی بخوای تصمیم مهم بگیری همیشه کلی با خودت درگیری داری. از همه می پرسی. آخر سر به این نتیجه می رسی که…نمی دونی!!!

باز این فرانک اینجا بود. باز کلی اعصاب من رو خط خطی کرد اینقدر که لوسه. می گه باور نمی کنین کار اول من چی بود. می گیم چی؟ می گه توی کالج بودم. با یه شرکت ژاپنی (یا چینی یا حالا هر چی) که فروشنده می خواستن قرارداد بسته بودم روزی ده تا دختر براشون پیدا کنم برای کار فروشندگی در خارج از کشور!!! می گم مگه کالجتون چند تا دختر داشت. می گه تا دلت بخواد. ریخته بود!!! حیف که همکاره. وگرنه یه عالمه جواب داشتم که لوله اش کنم!! روزی ده تا دختر! انگار داره نخود می شمره. ژولیت هم که حسابی خانمه. مسلما جوابش رو نمی داد.
بعدش سید از بیرون اومده توی غذاخوری. می بینم تو هوای سرد با یه تی شرته فقط. می گم سید سرما نمی خوره اینجوری رفته بیرون. میگه نه. میخواد مردونگی اش رو نشون بده!!! می گم چه ربطی داره. می گه آخه سید مجرده. برای این که توجه دخترها رو جلب کنه باید توی یخما با یه لا تی شرت بره بیرون قدم بزنه!!!!
بعدش می گه من خودم که بچه بودم فکر می کردم برای مرد بودن باید هر شب صورتم رو با آب سرد سرد و بدون صابون بشورم!!!!!!!!!!!
(فکر کنم هنوزم به همون رویه ادامه می ده).
من با این فرانک هیچ وقت آبم توی یه جوب نرفته. خدا رو شکر ژولیت برگشته. هر بار اون رو می فرستم با فرانک طرف بشه! حیف ساعت های عزیز عمرم نیست؟!

کل زندگانی قر و قاطیه. گرچه نگران نشین. هیچ هیچ هیچ مشکل و دغدغه ی خاصی به وجود نیومده. مشکلم فقط و فقط مربوط به مسایل شخصیتی خودم (بی شخصیتی خودم!) و جدل با خودمه.
نمی دونم تصمیم می گیرم که کاری رو بکنم فقط به خاطر این که اون کار رو کرده باشم یا این که می دونم کار خوبی بوده و انجامش می دم! یا…نمی دونم کاری رو نمی کنم چون جرات انجامش رو ندارم یا چون می دونم تصمیم خوبی نیست اجراش نمی کنم.
اینجوریا خلاصه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار