با ژان حرف می زدم. پرسید کارت زیاده؟ گفتم آره. گفت البته من نمی دونم چرا این سوال رو می پرسم. چون به هر حال همین جواب رو می شنوم. من هم بی تعارف بهش گفتم دقیقا. بعد معلوم شد که این هفته اینجاست. هفته ی بعد سان دیه گو و هفته ی بعد بر میگرده مونترال. بهش گفتم به کسایی که مونترال زندگی می کنن حسودی ام می شه (الکی!) و عاشق فرهنگ و زبان فرانسه هستم (راست راستی). به فرانسوی گفت: فرانسه هم حرف می زنی؟ گفتم یه کمکی. گفت پس هر بار می بینمت می شه یه کلمه ی جدید فرانسه یادت بدم. این جمله رو تند تند به فرانسه گفت و من نفهمیدم. خودش متوجه شد و به انگلیسی تکرارش کرد. و…نتیجه…
من یا فرانسوی بلد هستم یا نیستم. اگه هستم باید بتونم از پس یه همچین مکالمه ی ساده ای بر بیام. اگه هم بلد نیستم نباید بگم بلدم.
و چون نمی خوام به ملت بگم فرانسه بلد نیستم و چون دوست دارم یاد بگیرم برنامه ی روزانه ام یه کمکی عوض می شه. بقیه ی کارها می چسبن به هم. به اندازه ی بیست تا بیست و پنج دقیقه جاشون رو میدن به زبان فرانسه!
وقت شام معمولا گل آقا زودتر شامش رو تموم می کنه و می ره سر کارش. پنج دقیقه اونجا کله ی من می تونه بره توی کتاب. قبل از خواب واسه ی گرم شدن چشم هام سه چهار دقیقه و توی ماشین رادیوی زبان فرانسوی -گرچه که نمی فهممش!- روزی ربع ساعت!
خدا پدر و مادر رییس آقا جیمی رو بیامرزه که انگیزه برای خوندن زبان فرانسه به ما داد.

حالا کسی می تونه بگه ارتباط زبان فرانسه با دستمال یزدی چیه؟

حمید عزیز. کامنت پست قبل رو که خوندم به شدت به نظرم آشنا اومد. فکر کردم. یادم افتاد کجا خوندمش.
مال کتاب مقدسه. نه؟ یادم نیست مال کدوم کتاب از کتابهای توراته. فرصت هم نکردم بگردم دنبالش. ولی تقریبا مطمینم که توی تورات خوندمش و احتمال می دم از سلیمان باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار