هوممم…اختیار دیگران که دست ما نیست. هان؟ خیلی هنر کنیم اختیار خودمون رو داشته باشیم.

چاره ای نیست. هنر کنم, خودم تا عمر دارم از خودم خوشم بیاد و عاشق خودم باشم!!!
—-

ببینم…فردا واترلو فستیوال آبجو خوری هست؟ یا نیست؟ نباشه, به نظرم خودم یه دونه راه بندازم اینقدر که دلم همچین چیزی می خواد!!!
—-

ب…له. چند وقت پیش ها همون اوایل که این وبلاگ رو راه انداخته بودم یه سری می نوشتم به اسم ماجراهای خانواده ی کتبالو. این هم یکی دیگه اش:

از اونجایی که همه می دونن من از شهر خون و قیام, شهر شریف قم هستم. بعضی فک و فامیل های مادر مادرم هنوز که هنوزه توی کوچه پس کوچه های قم توی خونه ای که از مادر مادر بزرگم مونده زندگی می کنن.
بگذریم که بعضی از قشنگترین خاطره های من از محله ی باجک قم و حرم و پشت بازار و خونه ها ی فک و فامیل مادریه که قهر و جنگ و دعواهاشون عین جنگ های اعراب و اسراییل, نه سر داره نه ته و نه هرگز تموم شدنیه!
خلاصه…خواننده ای که شما باشین دایی و زن دایی مامان من بچه دار نمی شدن. دایی مامانم توی هتل شوهر خاله ی مامانم که روبروی حرم بود کار می کرد و هنوز هم با وجود هشتاد, نود سال سن همونجا کار می کنه. خلاصه این دایی و زن دایی بچه ی خواهر خانومه رو که یه آقا پسر کاکل زری بود به فرزندی پذیرفتن. این آقا پسر که به سن نوزده سالگی رسید خواستن براش زن بگیرن. بنابراین رفتن سراغ دختر پونزده ساله ی برادر آقاهه که می شه اون یکی دختر دایی مامان من, و مریم خانم رو برای ابولفضل خان خواستگاری کردن.
این مریم خانم دلش می خواست درس بخونه. الحق و الانصاف درسش هم خوب بود و دختر درسخون و سربراهی هم بود. از اونجایی که قیافه اش به مامان من شبیه هست فکر می کنم احتمالا اخلاقش هم شبیه مامان من بوده و پر بیراه نیست که اگه درس می خوند یه چیزی از آب در میومد. به هر حال..از اونجایی که در جامعه ی سنتی کوچه پس کوچه های قم پدر و مادر خانواده حرف اول رو می زنن این مریم خانم در سن پونزده سالگی علیرغم مخالفت شدید خودش به عقد و ازدواج ابوالفضل خان در اومد. ابولفضل هم که کارگر بود و اصلا از درس و کتاب و ایضا زنی که درس بخونه خوشش نمیومد به مریم خانوم اجازه ی درس خوندن نداد.
این مریم خانم که یه چهار پنج سالی از من بزرگتر بود از شوهرش کتک خورد, مجبور شد پیش پدر و مادر شوهر زندگی کنه, و اگه کتاب دستش می دیدن کتاب رو نیست و نابود می کردن (تمام اینها رو خودم به عینه شاهد بودم) و خلاصه…به هر حال بچه ی اول رو شونزده سالگی به دنیا آورد. بچه ی دوم و سوم رو که یه دوقلوی دختر بودن سال بعدش و بعد هم بچه ی چهارم رو….
خلاصه…جونم براتون بگه که چهار پنج سال پیش این آقا ابوالفضل رفت که توی یکی از شهرهای جنوبی که به دلیل آب و هوای بدش درآمد کارگرهاش خوب بود کار کنه و مریم خانوم با چهار تا بچه کماکان خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر زندگی می کرد.
این مریم خانوم یه بار هم رفته بود خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر اصلی اش و شب خوابیده بود. نصفه شب برادر شوهر محترم (!!!) اومده بوده بالا سرش و خواسته بوده بهش تجاوز کنه که مریم خانوم داد و فریاد کرده و اجازه ی این عمل شنیع رو به برادر شوهر نداده. فرداش هم برگشته خونه ی پدر و مادر(تعمیدی) شوهر. ابولفضل خان هم بعد از خبردار شدن از موضوع رفته سراغ برادره و پدر مادر اصلی اش و داد و فریاد کرده, که بهش گفته ان تقصیر زن خودته!!! اینقدر که کولیه! ابولفضل خان هم خواسته خودکشی کنه که به فریادش رسیده ان و نجاتش داده ان.
به هر حال یکی دو ماه پیش معلوم شد که ابوالفضل خان در همون شهر جنوبی خیلی بیکار ننشسته و تجدید فراش کرده! و دو هفته ی قبل برگشته قم که مریم خانوم رو طلاق بده. مریم خانوم رو -که نمی خواسته طلاق بگیره- طلاق داده. منتها قاضی به مریم خانوم گفته که خونه ی پدر شوهره بمون و هر چی هم که شد از اونجا تکون نخور. نمی تونن بیرونت کنن. به نظرم دل قاضی واسه ی مریم خانوم و چهار تا بچه سوخته. گرچه که دختر ها الان هجده ساله هستن و صغیر نیستن. ولی به هر حال همه مجرد هستن و با وضعیت معلوم الحال کوچه پس کوچه های قم و کشور قشنگ ایران سرپرست و پشتیبان می خوان.
مریم خانوم برگشته خونه ی پدر شوهر و مادر شوهره که از اول هم بوده. پدر شوهر -دایی مامان من- ,که الحق و الانصاف از مومن ترین و معتقدترین مسلمین جهان هم هست و با همین وضعیت بی پولی و کارگری دو بار سفر مکه رفته و الحق و الانصاف پسری رو در حق مادرش تموم کرد و مادربزرگ مادر من رو با احترام خیلی زیاد برای سال های سال نگه داشت و تر و خشک کرد, به مریم خانوم گفته که الا و لله باید با چهار تا بچه از این خونه بری. اگه زن خوبی بودی شوهرت ول نمی کرد بره سراغ یه زن دیگه!!!!
حالا خاله ی مامان من و دختر خاله هاش رفته ان پادر میونی که آخه این زن بی هیچ در آمد ی با دو تا دختر هجده ساله و دو تا پسر نوجوون کجا بره!!! (واقعا هم که کجا بره!!)

به هر حال…دل دایی به رحم اومده و فعلا تا اطلاع ثانوی مریم خانوم و چهار تا بچه همون جا می مونن. تا فردا و فرداها هم خدا بزرگه دیگه…

زن بودن در دنیا معضلی است. در بعضی جوامع معضل بزرگی است…در بعضی جوامع دیگر معضل برزگتری است.
و هر زنی به خودی خود فقط و فقط به صرف زندگی کردن در دنیایی که آقای خدا خلق کرده هنرمند خبره ای ست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار