حالا اگر به عهده ی خود زن بود تمام احساسش را می کرد واژه, نگاه می کرد در چشم های مرد, و واژه را از دلش به لبش به گوش های مرد خالی می کرد.
گرچه, تا جایی که به خاطر می آورد همیشه چیزی بود که برای هر مردی از زنی که مرد را ستایشگرانه دوست دارد مهم تر باشد. کار..روزنامه…همسر مرد…یک دوست..یا…خود مرد. این را به تجربه آموخته بود و می دانست برای ان که جای خودش را در زندگی یک مرد داشته باشد باید یک جایی میان ردیف اولویت ها بایستد.
واژه ها را باید در دل نگاه دارد تا زمانی که مرد درمیان ردیف اولویت ها به او برسد. و این طور وقت ها که واژه جایی میان دلش و زبانش گیر می کرد انگار راه گلویش را سد می کرد. این را از تنگ شدن نفس اش..از طپش بی امان قلبش می فهمید. و خویشتن داری را در مسیر تمام عاشقی هایش آموخته بود.
دانسته بود برای دور کردن هر مردی این اشتباه کافی است که زمانی که هنوز وقتش نیست واژه ی دوستت دارم را به زبان بیاوری , و این ترفند را یکی دو باری که میخواست مردی را از زندگیش بیرون براند, رندانه, به کار بسته بود. برای این مرد, برای این همه احساسی که داشت…به زبان راندن صریح این واژه هنوز زود بود. مرد نباید این را می شنید. و زن…حس خفگی داشت.
از مرد که خبری نمی رسید..دلتنگی بیچاره اش می کرد. و باز آموخته بود از مرد نباید خبری بگیرد مگر با ظرافت..با احتیاط..
زن به جریان آب شبیه بود. سرچشمه ی آب جاری..مرد اگر می خواست به حد نیازش از این سرچشمه بر می داشت …زیادی اش مرد را منزجر میکند. و زن خفه می شد تا مرد را منزجر نکند.
دست ها و پاهای استخوانی مرد گاهی حتی مضحک می شد. تا آنجا که تا دو سه سالی زن حتی گمان نکرده بود ممکن است روزی عاشق همین دست و پای ناجور و هیکل استخوانی شود. همیشه مرد را تحسین کرده بود, عاشقی اما حکایت دیگری بود. بی پروایی مرد به ارمغانش آورده بود. به هر حال..همیشه بهانه ای هست. اصلا..آدم های کامل را نمی شود عاشقانه دوست داشت. خوبی مرد این بود که اصلا کامل نبود و برای عاشقی…ایده آل.
حالا موضوع فقط خواهش جسم نبود. زن در طلب همنشینی بود. قبل و بعد از هماغوشی. زن می خواست مرد را, جسم و روح مرد را,حس کند. و می دانست چه ارزشمند است این همه حس خواهش و طلب که در پی ماه ها تلاش بی وقفه و در پی این همه مرد که فقط و فقط خواهش جسم بودند به دست آورده بود.
…..
روح زن برهنه شد. در نگاه مرد خودش را می شست..نشانه های همیشگی یک عشق زنانه…نفس زن بند می آمد..مرد لب بر لب های زن گذارد…زن نفس های عمیق می کشید..زن..چشم بر هم گذاشت…یک لحظه..و..دیگر هیچ نفهمید…یک قلب فقط یک قلب یک واژه را در قفسه ی سینه ی زن در هم می شکست. نفس زن باز بند می آمد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار