سبز..سبز و باز هم سبز.

اولین باریه که به جای این که از سبز خوشحال باشم به شدت منتظر رنگ قرمز هستم! و..می دونم که شاید هرگز دوباره قرمز نشه!

این که فکر کنی هیچ کسی توی تمام دنیا نمی خوادت, یا برای هیچ کس, منحصر به فرد نیستی, حس به شدت دوگانه ای رو برات ارمغان میاره.
حس اول یه جورایی ناخوشاینده. این که هیچ کس توی این دنیا نیست که براش قابل جایگزین نباشی. بودی, بودی, نبودی, کس دیگه ای هست, شاید خیلی بهتر از تو, گرچه وقتی تو نیستی چه تفاوتی می کنه که جایگزین ات بهتر باشه یا به مراتب بدتر. حس دوم, یه حس رهایی کامله. وقتی نسبت به هیچ کس مسئولیتی نداشته باشی, در این حد بی نهایت, آزادی, کاملا آزادی که هر طور…کاملا هر طور که دوست داری با خودت و زندگی خودت معامله کنی.

همینه که شاید هرگز…هرگز نخوام بچه داشته باشم. یا…کسی که براش هرگز جایگزین نداشته باشم.
می ترسم. از این که کسی دوستم داشته باشه یا بهم نیاز داشته باشه, می ترسم. از یه لحظه بعدترش که دیگه دوستم نداشته باشه یا من رو رها کنه می ترسم. از این که آزادی م رو از دست بدم, و مسئولیت پیدا کنم در قبال کسی که دوستم داره یا بهم نیاز داره, می ترسم. ارتباطم با هر کسی به یه جایی که می رسه به شدت عقب می کشم.
و این من رو بیشتر از قبل به سمت خود محوری سوق می ده. به سمت بریدن تمام پیوندهای عاطفی ام, و بی اعتمادی. به سمت لذت بردن از لحظه و ..خودخواهی.

قشنگترین زمان های کاری ام توی کانادا رو دارم تجربه می کنم. با کارن و ژولیت به شدت اخت شده ام. سه تایی خیلی با هم خوب کار می کنیم و دوست هستیم.
بالاخره…همون ارتباط کاری ایران ام رو با همکارهای اینجا هم پیدا کردم.
خوشحالم. به شدت خوشحالم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.