توی راه سفر با گل آقا و دوستم, به گل آقا و دوستم می گم ساکت باشین. من می خوام حرف بزنم.
بهشون می گم به شدت دچار افسردگی هستم.دیگه هرگز چیزی نمی تونه من رو توی دنیا شاد کنه.
گل اقا بهم می گه: “صبر کن برسیم کاتیج. یه چیکه “درینک” بخوری. یه سیگار بکشی. عین خر سر حال میای و جفتک می اندازی!!!!”
رفتیم کاتیج. بوی چیکه “درینک” و قلیون که بهم خورد عین خر شروع کردم جفتک انداختن یک نفس, به مدت دو روز کامل!
این شوهر ناقلا از کجا اینجوری من رو عین کف دستش می شناسه, بهتر از خودم, موندم فکری.

بدترین قسمت این سقوط مرگبار این بود که فهمیدم خدمه ی هواپیما همه سالم هستن و فقط مسافرین کشته شده ان.
نه از این لحاظ که خدمه چرا سالم هستن. بلکه درست یا اشتباه, این رو به ذهنم متبادر می کنه که خدمه بلافاصله از هواپیما فرار کرده ن و ملت رو رها کرده ن به امان خدا.
از این لحاظ که اگه خدمه مسوول و کار امد بودن در زمان مقرر استاندارد -بنا به چیزی که از سقوط هواپیمای ایرفرانس در تورنتو می دونم- طی حد اکثر نود ثانیه, باید می تونستن تمام مسافرین رو تخلیه کنن و …اینطور که از خبر سالم بودن خدمه پیداست, احتمال خیلی زیاد -هنوز مطمئن نیستم- لااقل نود ثانیه ای فرصت بوده برای نجات مسافرین.
یعنی هواپیما گالامبی نخورده به زمین و منفجر بشه. یه کوچولو مهلت داده.
به هر حال…روح همه ی رفتگان شاد.
این هم روی تمام بقیه ی فجایع ملل مظلوم تاریخ!

تنها چیز ثابت دنیا تغییره!
جمله ی باحالی که امروز از رادیو شنیدم.

توی فنجون قهوه ی یه نفر دیدم چطوری یه بخش وجودش رو حسابی قدرتمند کرده و داره یه بخش ضعیف دیگه رو خفه می کنه!
کاش می شد این بخش مزخرف وجودم رو که بیشتر از هر چیز و هر کس دیگه ای عذابم می ده خفه کنم بندازم دور. با خیال راحت زندگیم رو بکنم.
گاهی وقت ها ضربه هایی که آدم می خوره تا مدتها آدم رو گیج و منگ نگه می داره.
می ترسم نکنه به جایی برسم که همیشه گیج و منگ بمونم.
تنها چاره اش عجالتا به نظرم همینه که عینهو فنجون این آقاهه برم کمک بخش دوست داشتنی ام که همیشه خوشحالم می کنه. بهش کمک کنم و بخش مزخرفی که هر دومون رو عذاب می ده با بی رحمی خفه کنم.
اونوقت دیگه همیشه ی خدا توی زندگیم عین خر جفتک می اندازم!

از کمیک ها داره یواش یواش خوشم میاد. خیلی هاشون رو می فهمم.
سری های مختلف دارن.
مثل این یکی: بین دوستان یا between friends.
یکی دوتاشون رو هر روز دنبال می کنم.
توی خیلی هاشون می تونم خودم رو پیدا کنم. باهاشون یه لبخند تلخ بزنم. یا حرفهای نگفته ی خودم رو پیدا کنم.
از همه بیشتر همین between friends رو دوست دارم.
خانوم هایی بین سی و پنج و چهل و پنج سال که کار می کنن. خانواده می گردونن و…به هر حال…زندگی می کنن با تمام مسائل روزمره شون, مثل معمای لباس پوشیدن هر روزه, مثل رفتن به عروسی شوهر سابقشون, مثل …مثل قایم کردن تمام اونچه در جسم و روحشون آسیبشون زده و مطابق ایده ال هاشون نیست و می خوان پوشیده بشه.
مثل من…مثل تمام زنهای دور و بر من.
خوشبختی های بزرگ و غم های کوچک زنانه.

من فکر می کنم, من می تونم. شاید…نمی خوام. شاید.
بزرگترین چیزی که هر بار باید به خودم اثبات کنم اینه که اگه کاری رو نمی کنم نه برای اینه که نمی تونم. می تونم…اما…نمی خوام.
نوبت یکی دیگه اش رسیده.
فکر می کنم زندگی احمقانه ای بشه وقتی برسم به نقطه ی اثبات خودم به خودم! که آشکارا..رسیده ام!

عجیبه. هر وقت حالت تهوع پیدا می کنم می فهمم یه ضربه ی دیگه خورده ام.
هر چی شدیدتر باشه می دونم ضربه هه کاری تر بوده.
برای همینه که توی نوشته هام همیشه حالت تهوع و ناآرامی های روحی با هم همراه هستن.

علیرغم همه چیز, اون خوشبختی بزرگ همیشه از لحظه ی تولدم تا به حال همراهم بوده. همین…

و…تایگر وودز برنده شد.
بازی این آدم رو واقعا دوست دارم. حقشه اگه اینقده پولدار شده!
فکر نمی کنم صدسال دیگه هم بتونم اینطوری بازی کنم اگه حتی تمام صد سال رو سی و دوساله بمونم و روزی هشت ساعت فقط و فقط تمرین گلف کنم!
بعضی چیزا باید در آدم غریزی وجود داشته باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار